سازمان مجاهدین خلق

سازمان مجاهدین خلق

سازمان مجاهدین خلق ایران، سازمان مسلحی است که در اواخر دهه 40 به منظور مبارزه با حکومت محمدرضا شاه پهلوی تشکیل گردید. قبل از سال 57 این گروه را گروهی مارکسیستی می دانستند و بعد از انقلاب آنها منافقین خوانده شدند.

بنیان گذاران این سازمان محمد حنیف نژاد، سعید محسن و بدیع زادگان که از فعلان مسلمان جبهه ملی دوم ایران بودند پس از تشکیل نهضت آزادی از فعالان آن شدند و پس از دستگیری و محکومیت رهبران نهضت آزادی چون مهدی بازرگان و یدالله سحابی، ایشان تصمیم به تشکیل سازمان مخفی مسلحی گرفته و سازمان مجاهدین را پایه ریزی نمودند.

در شهریور 1350 در آستانه برگزاری جشن های 2500 ساله شاهنشاهی بسیار ی از رهبران این سازمان قبل از انجام هیچ گونه اقدام نظامی مهمی، دستگیر و شکنجه و اعدام شدند. در آذر همان سال رضا رضایی از اعضای سازمان توانست از زندان فرار کند و تا قبل از کشته شدنش در 25 خرداد 1352 نقش مهمی در رهبری و سازماندهی مجدد و عملیات های نظامی ایفا نمود. ایشان طی همین سال ها با چندین عمل مسلحانه موفق به شناخته شدن در جامعه ایران شدند.

در دهه 1350 با مقابله شدید ساواک با نیروهای سیاسی مسلح، مجاهدین به شکل مخفی به راه خود ادامه دادند و بعضا از حمایت روشنفکران مذهبی مسلمان و روحانیون شیعه نیز برخوردار بود. در این دوره از سازمان مجاهدین خلق با عنوان « مارکسیست های اسلامی» نام برده می شد.

در سال 1354 عده ای از اعضا عقاید مذهبی خود را به سود مارکسیست ترک نموده و این امر باعث انشعاب دو گروهی در سازمان و چندین قتل سیاسی شد. که البته بخش مارکسیست سازمان بعد ها نام « سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر ایران » را بر خود نهادند.

پس از انقلاب 57 و سقوط شاهنشاهی در ایران، سازمان مجاهدین با استفاده از فضای باز پدید آمده به سرعت رشد نمود و مسعود رجوی از رهبران اولیه سازمان که از زندان آزاد شده بود به رهبری سازمان رسید.

مخالفت شدید سازمان با خط مشی جمهوری اسلامی و مبارزه شدید بخشی از نیروهای حاکم جمهوری اسلامی با این سازمان به درگیری های مسلحانه در اوائل دهه 60 و دستگیری و اعدام بسیاری از رهبران و اعضای این سازمان منجر شد که البته فعالان این سازمان دلیل مخالفت با جمهوری اسلامی ایران را اصل جمهوری خواهی دموکراتیک می دانستند.

پس از شروع درگیری ها و کشتار رهبران سازمان عده زیادی از اعضا به خارج از ایران، من جمله عراق و فرانسه رفتند و در جریان جنگ ایران و عراق با حمایت صدام حسین در عراق مستقر شدند و به فعالیت علیه جمهوری اسلامی ایران ادامه دادند. به گفته مسئولین جمهوری اسلامی این سازمان از مستخبرین جاسوسی عراق در ایران بوده است.

این سازمان بارها مسئولین طراز اول مملکتی را ترور نموده و اقدام به بمب گذاری در اماکن عمومی و اخلال در امنیت اجتماعی نموده است و حتی قصد حمله نظامی به ایران تحت عملیاتی به نام « مرصاد » را داشت.

این سازمان با گروه های دیگری چون « جریان پیرو برنامه هویت » ، « شورای ملی مقاومت » را طراحی و تشکیل داده است و مریم رجوی، از رهبران مجاهدین، را به عنوان رئیس جمهوری آلترناتیو آینده ی ایران انتخاب کرده است. مریم رجوی، رهبر دوفاکتوی این سازمان در غیاب چند ساله مسعود رجوی، از مهم ترین شخصیت های اپوزیسیون جمهوری اسلامی ایران است. که طی چند سال اخیر به فساد اخلاقی شهرت یافته که متاسفانه در صحت و سقم این مطلب اطلاعی ندارم.

در حال حاضر این سازمان در بسیاری از نقاط دنیا به مبارزه علیه جمهوری اسلامی ایران پرداخته دائما در حال پرونده سازی علیه ایران در خصوص نقض حقوق بشر و یا عملیات جاسوسی برای غرب می باشد.

حضور ایشان در حال حاضر در عراق به نفع حکومت موقت فعلی نبوده چرا که این سازمان تحت الحمایه شدید و مستقیم صدام حسین و نیروی بعث بوده و در حال حاضر در امور داخلی کشور دخالت می کنند. با توجه به پناهنده بودن ایشان، دولت عراق به ایشان اخطار داده تا در امور داخلی کشور عراق دخالت نکنند و با توجه به مشکلات و شرایط سخت فعلی کشور دولت قادر به پناه دادن به ایشان نبوده، حضور ایشان را در عراق غیر قانونی اعلام نموده ودستور به خروج اعضا از عراق به ایران یا کشور دیگری داده است.

ترور های سازمان مجاهدین خلق:

مجید شریف واقفی – 16/2/1354

سید محمد حسینی بهشتی وو 72 نفر دیگر از وزرا و نمایندگان مردم دز مجلس و سایر مقامات در انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی – 7/ تیر / 1360

محمد علی رجائی و محمد جواد با هنر – 8/6/1360 به فاصله کمتر از دو ماه از کشتار جمعی هفتم تیر

اسدالله لاجوردی- 1/6/1377

علی صیاد شیرازی – اردیبهشت 1378

ترور های ناموفق این سازمان:

آیت الله خامنه ای – 6/ تیر / 1360 یک روز قبل از کشتار جمعی هفتم تیر 1360

آنچه پیش از این نگاشتم تاریخی از تشکیل و عملکرد این سازمان بود. و اما ...

به هر حال آنچه بر می آید این است که سازمان مجاهدین خلق اول به منظور ایجاد جمهوری و دموکراسی و نابودی شاهنشاهی در ایران توسط گروهی چپگرا تشکیل شد. این گروه در انقلاب اسلامی سال 1979، شرکت موثری داشت. منتهی ایدئولوژی مجاهدین، مخلوطی از مارکسیسم و اسلام بود که مانع از پیوستن ایشان به دولت بعد از انقلاب شد و رهبر اصلی اش توسط نظام اعدام شد. اما بعد از انقلاب با غلبه افکار مارکسیستی و انشعاب درون گروهی سازمان و تغییر یافتن رهبران ابتدایی باعث تغییر خط مشی سازمان گردید. بدیهی است مجاهدین خلق پیش از انقلاب تاثیر بسیاری بر نابودی رژیم طاغوت و برپایی جمهوری در ایران داشته اند که پس از انقلاب سازمان تبدیل به سازمانی با شاخه های نظامی اختلاف گرا با حکومت و رژیم فعلی شدند. و با تغییر مکان به عراق و پاریس به شکل نظام مندی مستقر شدند. صدام حسین ولی نعمت اصلی مجاهدین خلق بود و عراق ایشان را از لحاظ پایگاه و اسلحه ساپورت می کرد. . ایشان هنوز هم چندین هزار نیروی تربیت شده در عراق دارند.

گفتنی است سازمان مجاهدین خلق در سال 1997 از سوی وزارت خارجه ایالات متحده به لیست گروه های تروریستی خارجی افزوده شد زیرا در اغلب حمله هایشان افراد غیر نظامی نیز کشته شده بودند. ایشان تصویری دموکراسی خواهانه در اروپا و امریکا داشته و نقطهی قدرتمندی در برابر ایران محسوب می شوند. ایشان هنوز هم چندین هزار نیروی تربیت شده در عراق دارند.

مریم رجوی، امیدوار است رئیس جمهور ایران شود، و اکنون رهبر اصلی مجاهدین خلق است. شوهر وی مسعود رجوی نیز رهبری نیروهای نظامی سازمان را بر عهده دارد. متخصصین معتقدند مجاهدین شدیدا شبیه فرقه ای هستند که صرفا بر اساس تعبیرهای سکولار مسعود رجوی از قرآن بنا نهاده شده اند و این گروه خاصیت این را دارد که به طور ناگهانی تغییر ایدئولوژی دهد.

در اوایل دهه 1970 اعضای مجاهدین خلق با حمله به امریکایی ها و کشتار بسیاری از نظامیان و غیر نظامیان امریکایی که بر روی یک پروژه دفاعی جدید کار می کردند اعتراض خود را از حمایت امریکا از شاه به نمایش در آوردند. که البته برخی معتقدند این حمله ممکن است کار شاخه مائویی گروه باشد که خارج از کنترل رهبری رجوی (رهبر نظامیان سازمان) فعالیت می کردند. جالب است بدانید در سال 1979 اعضای مجاهدین خلق در اشغال سفارت امریکا در تهران دست داشت که در آن 25 آمریکایی به مدت 444 روز به گروگان گرفته شدند.

در مورد ترور ها و حملات سازمان به ایران و کشتار نظامیان و غیر نظامیان در بالا توضیح دادم. اما خوب است بدانید در سال 2000 در بیست و یکمین سالگرد انقلاب اسلامی ایران سازمان خمپاره هایی را به ساختمان ریاست جمهوری شلیک کردند که منجر به کشته شدن یک غیر نظامی و مجروح گشتن 5 تن دیگر شد. در این حمله انگیزه سوقصد به جان خاتمی بود که به وی صدمه ای نرسید. به واقع آمار صحیحی از حملات و عملیات این سازمان در دست نیست. چرا که گاهی این سازمان مسئولیت برخی حملات به ایران و عملیات درون کشوری را به گردن می گیرد که واقعی نمی باشد. جالب است بدانید مسعود رجوی سکولاری که عقاید خود را با قرآن می سنجد فرقه مافیایی دارد. در پرونده سیاه این سازمان آمار بسیاری از خودکشی ها، خودسوزی های ناچاری، مرگ های مشکوک، سر به نیست شدن های بسیار چون زندان اشرف، و دیگر سیاه چال های رجوی در عراق وجود دارد. صدها عضو جدا شده از مجاهدین محکوم به اعدام شده اند و این گوشه ای از مشکلات فرقه تروریستی رجوی است. اگر من از این سازمان به عنوان فرقه رجوی و مافیای رجوی نام می برم دلیلی ندارد جز آنکه سازمان مجاهدین خلق پیش از انقلاب به منظور دیگری تشکیل شد و بعد از انقلاب تبدیل به سازمانی تروریستی گشت. تقریبا دو دهه از خودکشی های اجباری در فرقه رجوی می گذرد. آیا این به دلیل آن نیست که اعتقادات این فرقه دیگر اغنا کننده نبوده و رو به نابودی می رود؟؟؟

کتاب های قابل مراجعه برای کسب اطلاعات بیشتر:

خاطرات لطف الله میثمی، ج2

مجاهدین خلق در آئینه تاریخ، علی اکبر راستگو

هابلیان، اسناد جنایات سازمان مجاهدین خلق

سازمان مجاهدین خلق – پیدایی تا فرجام در 3 جلد ( البته نمی دونم فرجام یعنی کی؟؟؟ )

مسعود رجوی کیست؟

ارتباط مجاهدین خلق و صدام حسین

و کتابی که به تازگی به همت مرکز اسناد انقلاب اسلامی به نام؛ «سازمان مجاهدین خلق» از جمله آثار حسین احمدی روحانی منتشر شده است. اهمیت این کتاب از آن جهت است که حسین احمدی روحانی از اعضای بلند پایه و اثر گذار گروهک منافقین بوده است. وی پس از دستگیری اطلاعات ذیقیمتی در اختیار مراجع قرار داد و این کتاب از دست نوشته های وی در زندان در سال 62 می باشد.

مهاتما گاندی,رهبر آزادی هند

" مهاتما گاندي ، رهبر ضد استعمار هند "

گاندي موهندس ( مهاتما) ، رهبر و پيشواي سياسي و اخلاقي هند در سال 1869 در خانواده اي متوسط از طبقه بازرگانان متولد شد . پدرش نخست وزير حکومت محلي و مادرش بانويي متدين بود و همين سجيه در اخلاق فرزندش اثر فراوان داشت . او تحصيلات ابتدايي را در زادگاهش شروع کرد و سپس همراه خانواده خود به راجکوت رفته و در آنجا به ادامه تحصيل پرداخت .

پس از درگذشت پدر ، مادر متعصبش را راضي نمود که براي تحصيل حقوق ، به لندن برود و مادر پس از گرفتن قول از فرزند مبني براينکه هرگز به زن ، شراب و گوشت دست نزند ، با رفتن او موافقت کرد .

ماههاي اول اقامت در آن شهر ، تغييرات بزرگي در اخلاق و روحيه وي به وجود آورد ، چنانکه به آموختن ويولون ، آيين سخنوري و... پرداخت ، سپس به دنبال آشنايي با طرفداران گياه خواري و مخصوصاً آشنايي با دو برادر متصوف ، روشي ساده در پيش گرفت و مي کوشيد هر چه بيشتر زندگي را ساده و ارزان بگذراند . وي به هنگام اقامت در لندن ، آثار بزرگ ديني خود را به زبان انگليسي خواند و آنگاه به مطالعه ديگر اديان ، به خصوص اسلام و مسيحيت پرداخت . فصل مربوط به پيغمبر اسلام ، از کتاب " نور آسيا " تاليف ادوين آرنولد ، اثر عميقي در وي گذارد و همين که قرائت انجيل را به پايان رسانيد ، تحولات بزرگ اخلاقي وي شروع شد .

گاندي پس از فوت مادرش به آفريقاي جنوبي رفت و در طول اقامت در آنجا ، چند بار از طرف مأموران دولتي و غير دولتي مضروب شده و به زندان افتاد . گاندي پس از سه سال اقامت در آفريقاي جنوبي و مسافرت به نقاط مختلف آن ، به هندوستان بازگشت و برآن شد که ملت هند را از بي عدالتيهايي که نسبت به هموطنانشان در آفريقاي جنوبي مي شود آگاه سازد . چند جزوه انتشار داد که يکي از آنها سبب شد به هنگام بازگشت مجدد به آفريقا مورد شتم و لعن اروپاييان قرار گيرد .

وي تصميم گرفت در سراسر کشور هند به وسيله قطار درجه سه مسافرت کند ، تا هم با روحيه مردم و وضع زندگي ايشان در نواحي مختلف آشنا شود و هم طي مسافرتهاي طولاني ، از نزديک ببيند که طبقه سوم چگونه زندگي مي کنند ، به چه چيز احتياج دارند و چه عواملي براي پيشرفت ايشان لازم است .

وي براي تربيت نفس خويش ، تلاش فراوان داشت . نخستين تصميم او ، به اصطلاح هندي " تجردي درعين تأهل" است . تصميم دوم وي " عدم تملک" است ؛ اين تصميم با اهداي همه دارايي خود ، حتي جواهر زنش ، به کنگره هندوان مقيم آفريقاي جنوبي آغاز گرديد . گاندي به هم ميهنان خود مي گفت : " در راه راستي مبارزه کنيد ، ولي هرگز به اعمال زور و تشدد نپردازيد تا موفق شويد . "

وي در مدت 29 سال ، وضع کلي سياست هند را تغيير داد ولي خود تغييري نکرد و بر اصول اخلاقي خويش پايبند بود . او با مشاهده علاقه عمومي مردم براي آزادي و استقلال ، در هر موعظه اي که مي کرد يا در مقالاتي که هر دو هفته با نام خويش ، موسوم به " هند جوان " و " نوجوان "
مي نوشت ، مردم را به آرامش تشويق مي کرد . مهاتما براي رفع اختلافات پيروان اديان مختلف به خصوص هندو و مسلمان همت گماشت و بر عليه استعمار مبارزه کرد . او دائما از شهرهاي مختلف ديدار مي کرد و اغلب پياده به شهرها مي رفت.

در نهايت ، دشمنان وجود چنين مرد انقلابي را تحمل نکرده و نقشه مرگ او را طراحي نمودند . اولين بار يک بمب دستي به طرف اطاقي که گاندي در آن نشسته بود، پرتاب شد ولي به وي اصابت نکرد . اما روز بعد در 30 ژانويه 1948 ساعت و نه نيم صبح ، هنگاميکه از عبادتگاه " بيرلاهاوس" خارج مي شد تا براي اجراي فريضه ديني به خانقه برود ، يک هندوي متعصب به نام " رامينات" به او نزديک شد و در حاليکه تظاهر به اداي احترام ب مي کرد به وسيله طپانچه کوچک خودکار ، سه تير به سمت قلب وي شليک نمود . گاندي که روزهاي آخر بيش از پيش ضعيف وشده بود بر زمين افتاد و پس از اداي دو کلمه " هه رام" ( خداوندا) در گذشت .

تاليفات گاندي

وي تاليفات بسياري دارد ، از آن جمله است : تجربيات من با راستي ، صد درصد ساخت هند ، وحدت جماعت و فرق ، برنامه خلاقه ، خاطرات دهلي ، کليد بهداشت ، عدم تشدد در صلح و جنگ ، کفّ نفس ، بانوان و ظلم اجتماعي که به ايشان روا مي شود و......

محمد بن عبد الوهاب کیست؟

محمد بن عبدالوهاب در سال ۱۱۱۱ ه.ق متولد شد و در سال ۱۲۰۶ ه.ق از دنیا رفت. دوران کودکی را در شهر خود ((عیینه)) در حجاز و به ویژه نجد سپری کرد. بعد از مدتی وارد حوزه علمیه حنبلی شد و نزد علمای ((عیینه)) به فراگیری علوم پرداخت. برای تکمیل دروس خود، وارد مدینه منوره شد. بعد از آن شروع به مسافرت به کشورهای اسلامی نمود؛ چهار سال در بصره و پنج سال در بغداد اقامت نمود. و به ایران نیز مسافرد کرد؛ در کردستان یک سال و در همدان دوسال ماند. آن گاه سفری به اصفهان و قم نمود و بعد از فراگیری فلسفه و تصوف، به کشور خود، حجاز بازگشت. بعد از هشت ماه که در خانه خود اعتکاف نموده بود، بیرون آمد و دعوت خود را آغاز نمود.

با پدرش به شهر ((حریمله )) هشجرت کرد ، و تا وفات پدر در آنجا ماند؛ در حالی که پدرش از او راضی نبود.

از آنجا که محمد بن عبدالوهاب، عقاید خرافی خود را که بر خلاف عامه مسلمانان بود و در حقیقت همان عقاید ابن تیمیه بود منتشر می ساخت، بعد از فوت پدرش خواستند او را بکشند که به شهر خود ((عیینه)) فرار کرد

قرار شد امیر شهر؛ عثمان بن معمر، او را یاری کند تا بتواند افکار و عقایدش را در جزیره العرب منتشر سازد. و برای تأکید این میثاق، امیر عیینه خواهرش جوهره را به نکاح محمد بن عبدالوهاب درآورد. لکن این میثاق و ازدواج دوام نیاورد. به همین دلیل از ترس این که امیر او را ترور کند به ((درعیه)) شهر مسیلمه کذاب، فرار کرد.

از همان موقع که در که در ((عیینه)) بود به کمک امیر شهر در صدد اجرای عقاید و افکار خود بر آمد و قبر زید بن خطاب را خراب نمود و این امر منجر به فتنه و آشوب شد . در ((درعیه)) نیز با محمد بن سعود ـ جد آل سعود ـ که امیر آن شهر بود، ملاقات کرد. قرار شد محمد بن سعود هم او را یاری کند و در عوض، او نیز حکومتش را تأیید نماید.

محمد بن سعود نیز به جهت تأیید این میثاق، یکی از دختران خود را به نکاح او در آورد. اولین کار او این بود که حکم به کفر و شرک و ترورد امیر ((عیینه)) داد و سپس آل سعود را برای حمله به (( عیینه)) تشویق کرد. در اثر آن حمله تعداد زیادی کشته، خانه هایشان غارت و ویران شد و به نوامیس شان هم تجاوز نمودند. این گونه بود که وهابیان حرکت خود را به اسم نصرت و یاری توحید و محاربه با بدعت و شرک و مظاهر آن شروع کردند.

محمد بن عبدالوهاب همه مسلمانان را، بدون استثنا، تکفیر می نمود؛ به اتهام این که آنان متوسل به پیامبر اسلام می شوند و بر قبور اولیای خود گنبد و بارگاه می سازندو به قصد زیارت قبور سفر می کنند و از اولیا طلب شفاعت می کنندو ... .

پس از پیروزی بر (( عیینه )) به سرزمین های دیگر لشکر کشی کرده و به بهانه گشترش توحید و نفی ((بدعت))، ((شرک)) و مظاهر آن، از میان مسلمین به سرزمین نجد و اطراف آن، مثل یمن و حجاز و نواحی سوریه و عراق، حمله ور شدند، و هر شهری که عقاید آنان را قبول نمی کرد غارت کرده، افرادش را به خاک و خون می کشیدند.

پس از ورود به قریه ((فصول)) از حوالی أحسا و عرضه کردن عقاید خود، مردم با آنان بیعت نکردند، در نتیجه سیصد نفر از مردان قریه را کشته، اموال و ثروت آنان را به غارت بردند.

وهابیان با این افکار خشن باعث ایجاد اختلاف و تشتت و در گیری میان مسلمین شدند و استعمار را خشنود نمودند. تا جایی که ((لورد کورزون)) در توصیف شریعت وهابیت می گوید: (( این دین عالی ترین و پر بهاترین دینی است که برای مردم به ارمغان آورده شده است)) .

با این که محمد بن عبدالوهاب از دنیا رفته است ولی مستشرقین و استعمارگران دائما در صدد دفاع از افکار او هستند، تا جایی که مستشرق یهودی ((جولد تسهیر)) او را پیامبر حجاز خوانده و مردم را به متابعت از افکار او تحریک می نماید.

محمد علی فروغی

محمد علی فروغی

محمدعلي فروغي( ۱۲۵۴-۱۳۲۱ خورشيدي )، كارشناس ادبيات و فلسفه، سياستمدار و انديشمند علوم سياسي و از پي‌ريزان فرهنگستان فرهنگي تاريخ معاصر ايران است. او زير نظر پدرش محمد حسين خان فروغي در خانه به كمك استادان سرخانه آموزش ديد و سپس وارد دارالفنون و در فلسفه، تاريخ ادبيات به دانش‌اندوزي پرداخت و كتاب سير حكمت در اروپا را بر پايه‌ي ترجمه‌هايي كه از زبان فرانسه فراهم كرده بود، نوشت. او چند بار نماينده‌ي مجلس، وزير و نخست‌وزير ايران شد و از كساني بود كه مدرسه‌ي عالي سياسي را پي‌ريزي كرد.

زندگي‌نامه

محمدعلي فروغي (ذكاءالملك دوم) فرزند محمدحسين ذكاءالملك اول به سال ۱۲۵۴ خورشيدي در تهران چشم به جهان گشود. پدرش يعني محمدحسين خان اهل اصفهان و در آنجا متولد شده بود. مرحوم استاد جلال همايي درباره شرح زندگي اين خاندان مطالبي نوشته و تاكيد كرده است كه محمدعلي خان فروغي فرزند محمدحسين خان بن آقا مهدي ارباب بوده است. آنها خانوادگي در عين تجارت اهل علم و فضل بوده اند. آقا مهدي پدربزرگ محمدعلي فروغي مردي متدين بود اما به عقايد خرافي و شهرت هاي عاميانه نمي‌گرويد و امري را بدون تحقيق باور نمي داشت.

فروغي در تهران از سن پنج سالگي در منزل تحت نظارت پدرش محمدحسين خان به وسيله اساتيد سرخانه قرآن، شرعيات، زبان عربي و فارسي و فرانسه را آموخت و سپس به سال ۱۲۶۸ هـ.ش وارد دارالفنون شد و به سبب آن كه زبان هاي خارجي به ويژه فرانسه را خوب مي دانست به عنوان خليفه (دانشيار) كه در واقع مترجم اسناد خارجي بود، مطالب را براي هم شاگردي هاي خود ترجمه مي كرد. او ابتدا در دارالفنون به تحصيل طب پرداخت ولي چون كادر علمي ضعيفي در دارالفنون بود و شخصاً نيز به آن رشته علاقه اي نشان نمي داد به فلسفه و تاريخ و ادبيات روي آورد و ضمن تحصيل در دارالفنون به مدرسه صدر، مروي و سپهسالار رفت و فلسفه اسلامي آموخت و چون زبان فرانسه را به خوبي مي دانست جزوه هايي كه حاوي شرح زندگي فلاسفه غرب بود به فارسي ترجمه كرد و حاصل اين ترجمه ها به صورت كتاب سير حكمت در اروپا درآمد.

فروغي از يگانه مبصرها و خليفه هايي بود كه در سن ۱۷ سالگي به استادي فلسفه و تاريخ در دارالفنون رسيد و چون پدرش محمدحسين خان ذكاءالملك در وزارت انطباعات زير نظر اعتمادالسلطنه كار مي كرد، محمدعلي نيز وارد وزارت انطباعات شد و از آبان ۱۲۷۳ خورشدي به طور رسمي كارمند دولت شد و سپس در كنار تدريس در دارالفنون در مدرسه علميه فيزيك، تاريخ و فلسفه تدريس مي كرد. در ۱۲۷۵ خورشدي، يعني يك سال پس از ترور ناصرالدين شاه پدرش روزنامه تربيت را داير كرد و محمدعلي خان سردبير و مترجم نويسنده مقالات شد. از نوشته هاي محمدعلي فروغي در روزنامه تربيت اين طور مي توان استنباط كرد كه او از آغاز جواني فردي بود ليبرال منش و در عين حال پراگماتيك (عمل گرا) و واقع بين. در ۱۲۷۸ خورشدي در پي بنيان‌گذاري مدرسه علوم سياسي توسط مشيرالدوله به معلمي آنجا نائل شد و كتاب هاي ثروت ملل و تاريخ ملل مشرق را در خلال تدريس در مدرسه علوم سياسي تاليف كرد.

پس از صدور فرمان مشروطيت به وكالت مجلس رسيد و چند بار به معاونت هيات رئيسه مجلس نيز رسيد. زماني كه پدرش محمدحسين فروغي ذكاءالملك اول در ۱۲۸۶ خورشيدي درگذشت، به دستور محمدعلي شاه لقب ذكاءالملك به محمدعلي رسيد. او در اين سال بود كه به گروه فراماسون‌ها پيوست و وارد لژ بيداري شد. در اين لژ گروهي از رجال سياسي، ادبي و علمي عضويت داشتند. اسماعيل رائين در جلد دوم كتاب «فراماسونرى» در ايران اعضاي اين لژ را نام مي برد. از جمله اشخاص زير را: اديب الممالك فراهاني، كمال الملك غفاري نقاش، حكيم الملك، حاج ميرزا يحيي دولت آبادي و بالاخره محمدعلي فروغي و ابوالحسن فروغى. ذكاءالملك فروغي (محمدعلي) معلوم نيست كه چرا به اين لژ پيوسته، عده اي معتقدند كه افرادي چون او از روي حس كنجكاوي وارد چنين محافلي مي شدند و عده اي ديگر معتقدند كه تمام افراد طبقات روشنفكر و باسواد كشور داخل لژ فرماسونري مي شدند و اين كار در آن زمان مد روز بوده است.

فروغي سه بار به نمايندگي مجلس انتخاب شد و دو مرتبه از آن را به معاونت مجلس انتخاب شد كه يك مرتبه از آن در زمان رياست مجلس موتمن الملك بود. ۲۵ بار پست هاي وزارت جنگ، خارجه، ماليه و عدليه را در كابينه هاي متفاوت عهده دار شد. يك بار كفالت نخست وزير و دوبار پست نخست وزيري را احراز كرد. محمود فروغي فرزند او درباره اين كه پدرش محمدعلي فروغي در خطابه تاجگذاري رضاشاه نطقي همراه با تملق و مداهنه ايراد كرده مي گويد كه پدر من خطابه را با ستايش جهان آفرين آغاز مي كند و سپس يادآور مي شود كه اين تخت و تاج يادگار سلاسل عديده از ملوك نامدار است و نام سلسله ها و پادشاهان بزرگ را مي برد و خدمات آنان را برمي شمارد. زيرا در هر كار به ويژه در كشورداري، آغاز سخن به نام خداوند پسنديده است. پند دادن به ارباب قدرت و راهنمايي آنان داروي تلخي است كه غالباً با چاشني مداهنه تحمل شده و مي شود. بيشتر رجال و سياستمداران در خاطرات خود مي گويند كه اگر فروغي و حاج مخبرالسلطنه نبودند و گاهي بر سبيل مشورت نصيحت هايي به رضاشاه نمي كردند ممكن بود كه رضاشاه افراط كارهايي انجام دهد كه جبران آن ممكن نبود. يا اين كه بسيار اين موضوع پيش آمده كه اين افراد به اتفاق مستوفي جان بسياري از رجال را از مرگ حتمي نجات داده اند.

وقتي رضاشاه او را با توپ و تشر از خود راند ( ۱۳۱۴) و خانه نشين شد، اين مدت شش سال را مي توان پربارترين ايام زندگي او دانست زيرا بسياري از ديوان شعراي بزرگ فارسي را كه نتوانسته بود به علت كمبود وقت تصحيح كند، از عهده تصحيح آنها برآمد. او علاوه بر آن كه عضو كميسيون معارف شد، رياست فرهنگستان را نيز بر عهده گرفت و خدمات بزرگي را به زبان فارسي نمود. از اين روست كه استاد ملك الشعراي بهار، استاد مجتبي مينوي، علامه قزويني، ميرزا ابوالحسن جلوه، ميرزا طاهر تنكابني، استاد جلال همايي، حسين سميعي، حبيب يغمايي، ميرزا عبدالعظيم خان قريب و صدها دانشمند ديگر خدمات فرهنگي فروغي را ستوده اند. او با وجود بيماري قلبي بعد از شهريور ۱۳۲۰ در سروسامان دادن به وضع مملكت كوشش كرد. او تا ۵ آذر ۱۳۲۱ كه بيماري قلبي او را رنج مي داد به كارهاي ادبي و تصحيح ديوان اشعار شعراي بزرگ پارسي مشغول بود و در ساعت ده شب همان روز درگذشت. بد نيست بدانيم كه محمدعلي فروغي معلمي احمدشاه را نيز بر عهده داشت و به او زبان فرانسه، ادبيات، تاريخ و فلسفه تدريس مي كرد. او معلمي و تحقيق را بيش از مشاغل سياسي دوست داشت.

كوشش‌هاي پدر و پسر

از آنجايي كه محمدعلي فروغي در هر لحظه از تعليم و تربيتش از چشم تيزبين پدر خود يعني محمدحسين فروغي (ذكاءالملك اول) دور نبوده و همواره دقت محمدحسين خان فروغي در تعيين خط مشي مطالعاتي محمدعلي فروغي مداخله مستقيم داشته است؛ بايد به اين نتيجه برسيم كه همه مطالعات و تحقيقات محمدعلي فروغي در واقع دنباله كوشش هاي علمي پدرش بوده است. بنابراين لازم است كه ابتدا در مورد نظريات و عقايد محمدحسين خان فروغي مختصر نظري بيفكنيم و سپس به بررسي عقايد سياسي، اجتماعي و فلسفي محمدعلي فروغي بپردازيم. محمدحسين فروغي كسي كه اديب، شاعر و مترجم زبردستي بود، در زمينه هاي تاريخ، فلسفه و علوم سياسي فردي آگاه و صاحب نظر بود و در شعر و ادب آنقدر مهارت داشت كه وقتي محمدحسين خان شعري براي ناصرالدين شاه سرود و او از آن بسيار خشنود شد، لقب «فروغى» به او داد و لذا مرحوم ذكاءالملك اول درباره لقب فروغي چنين گفته است:

فروغ يافت چو از مدح شاه گفته من / مرا خديو معظم لقب فروغي داد

او كه استاد ادبيات، فلسفه، تاريخ زبان عربي بود و با آن كه با اعتمادالسلطنه وزير انطباعات بسيار دوست بود و سعي بر آن داشت كه علوم سياسي را نيز جزيي از رشته هاي موجود در مدرسه دارالفنون قرار دهد ولي ناصرالدين شاه از ايجاد رشته سياسي در دارالفنون وحشت داشت زيرا به قول محمدحسين خان فروغي «از كلمه آزادي، دموكراسي و قانون خوشش نمي آمد و از روشن شدن اذهان جوانان ايراني وحشت داشت. از اين رو ما نمي‌توانستيم هر مطلبي كه بوي آزادي طلبي دارد عنوان كنيم.» محمدعلي فروغي (ذكاءالملك دوم) بارها گفته و نوشته است من هرگاه كه با پدرم محمدحسين فروغي بودم به من مي گفت: «در دوره ناصرالدين شاه اگر كسي اسم قانون مي برد گرفتار حبس و تبعيد و آزار مي شد.» اين دوره پنجاه ساله ناصرالدين شاه فقط دو - سه سال اول سلطنت او كه اميركبير صدراعظم بود مي توان گفت كه دوره «روشنگرى» برقرار بود و پس از مرگ او تا ۴۷ سال ديگر «ديكتاتوري ناصري» ادامه داشت.

اما با آن كه ديكتاتوري برقرار بود، ناصرالدين شاه به جز رشته سياست، تدريس تمام علوم و فنون مرسوم جهاني را در دارالفنون رايج كرده بود و مي توان به جرات اين دوره را با «دوره استبداد منور» اروپا از ابتداي رنسانس تا ۱۷۸۹ مقايسه كرد زيرا پادشاهان ديكتاتور مانند لويي چهاردهم، پادشاه فرانسه، كاترين دوم ملكه روسيه، فردريك دوم پادشاه پروس با وجود خودكامگي از نويسندگان تا آنجايي كه به اساس خودكامگي آنها مستقيماً لطمه نمي زد، ميدان فعاليت مي‌دادند. مانند «ولتر» و «دالامبر». مي توان به جرات محمدحسين خان فروغي را با نوشتن كتاب هاي مختلف فلسفي، تاريخي، ادبي و كتاب هايي مانند تاريخ سلاطين ساساني، تاريخ اسكندر كبير، غرايب زمين و عجايب آسمان، ترجمه سفر هشتاد روز دور دنيا از ژول ورن و بالاخره كتاب باارزش دستور حكومت، ترجمه نامه علي بن ابي طالب(ع) به مالك اشتر و ده ها جلد كتاب علمي و فلسفي ديگر او را با دالامبر نويسنده دايره المعارف و «ولتر» مورخ بزرگ فرانسه مقايسه كرد.

محمدحسين فروغي مجبور بود براي رسيدن به مقصود يعني آگاه كردن دانش آموزان دارالفنون به علوم سياسي، فلسفه و تاريخ را طوري تدريس كند كه با نتيجه گيري از عقايد فلاسفه و مورخين، محصلين به نظريات سياسي مختلف آگاه شوند. محمدحسين فروغي ضمن تدريس تاريخ عمومي جهان و ادبيات دنيا به ويژه اروپا و عقايد فلسفي فلاسفه از يونان باستان تا عصر برگسون، به طور ضمني و غيرمستقيم علوم سياسي را در قالب مسائل فلسفي و تاريخي به دانش آموزان دارالفنون مي آموخت. وقتي كه ناصرالدين شاه در روز جمعه ۱۷ ذيقعده ۱۳۱۳ هجري قمري به ضرب گلوله ميرزا رضا كرماني از پاي درآمد، محمدحسين فروغي به فرزندش محمدعلي خان فروغي گفت كه: «همين كه نوبت سلطنت مظفرالدين شاه رسيد، من كه دست از طبيعت خود نمي توانستم بردارم، اولين روزنامه غيردولتي را در همين شهر طهران تاسيس كرده و مندرجات آن را مشتمل بر مطالبي قرار دادم كه كم كم چشم و گوش مردم به منافع و مصالح خودشان باز شود. اين روزنامه را تربيت نام گذاشتم.» اولين شماره آن در پنجشنبه يازدهم رجب ۱۲۷۵ خورشدي يعني در حدود يكصد و ده سال پيش انتشار يافت. در اين نشريه، اكثر مقالات اجتماعي، فلسفي و سياسي را فرزندش محمدعلي فروغي مي نوشت و مديريت داخلي روزنامه تربيت با او بود. پدر و پسر در اداره روزنامه اشتراك مساعي داشتند.

هر دو نفر با هدف گسترش آزادي و دموكراسي قلم مي زدند. اعتمادالسلطنه در يادداشت هاي خود در ۱۲ رمضان ۱۳۰۸ هجري قمري به گرفتاري محمدحسين خان فروغي اشاره نموده و از ورود مامورين از جمله «عبدالله خان والي نوكر نايب السلطنه و ميرزا ابوتراب خان نظم الدوله مستشار پليس طهران، خانه را تفتيش كرده و همه نوشته هاي او را با خود به نظميه برده بودند. در آن زمان حكم دستگيري ميرزا محمدحسين خان فروغي را به جرم تقرير يك مقاله صادر كردند كه با وساطت امين السلطان خلاصي يافت و به محبس نرفت. ميرزا جهانگيرخان شيرازي (صوراسرافيل) در زمينه مهارت ارائه مطالب سياسي محمدحسين فروغي و بيان عقايد آزادمنشانه او چنين مي گويد: «تربيت، اول روزنامه آزادي است كه در داخله ايران خصوصاً در پايتخت به چاپ رسيده است. خدماتي كه اين روزنامه به وطن ما كرده است علاوه بر معلومات و فوايدي كه منتشر نموده يكي اين است كه مردم ايران از هرچه روزنامه بود آزرده خاطر بودند. تربيت به واسطه شيريني بيان و مزاياي چند كه دارا بود مردم را روزنامه خوان كرد. ديگر اينكه اهل هوش مي دانند كه تمام مطالب گفتني را ذكاءالملك در تربيت گفته و هنر بزرگ او همين است كه چيزهايي را كه در زمان استبداد كسي ياراي گفتن نداشت به قدرت قلم و پرده و حجاب انشاء و ادب چنان مي گفت كه اسباب ايراد نمي شد و مع ذلك زحمت و مرارت و صدماتي كه در زياده از ده سال روزنامه نويسي كشيد و آزار و اذيت هايي كه از دوست و دشمن ديد در چند سال آخر عمر كه وقت استراحت و فراغت بود به تصور كساني كه خارج از كار بودند درنمي آيد.» (صوراسرافيل، ش ، ۱۵ چهارشنبه ۲۹ رمضان ۱۳۲۵)

محمدحسين فروغي از پيشگامان روشنفكري با هدف پياده كردن مشروطيت و قانون اساسي(Constitution) بود. او در حدود ده سال از ۱۳۱۴ هـ.ق ( ۱۲۷۵ هـ. ش) تا ۲۹ محرم ۱۳۲۵ هـ. ق ( ۲۹ مهر ۱۲۸۶ هـ. ش) از جمله صاحب امتياز روزنامه تربيت بود و مديريت داخلي آن با فرزندش محمدعلي فروغي بود كه درج مقالات تاريخي، ادبي، سياسي و فلسفي اين روزنامه برعهده او بود و گاهي هم پدرش محمدحسين فروغي آنها را تصحيح و راهنمايي هاي لازم را به او مي نمود. وقتي در سال ۱۲۷۸ خورشيدي مدرسه علوم سياسي به همت ميرزا نصرالله خان مشيرالدوله نائيني جهت تربيت كادر وزارت خارجه به همت دوتن از پسرانش موتمن الملك و مشيرالملك (بعدها مشيرالدوله) تاسيس شد محمدحسين خان ذكاءالملك به رياست مدرسه و فرزندش محمدعلي فروغي كه بعداً به دستور محمدعلي شاه ملقب به ذكاءالملك دوم شد به معاونت و استادي اين مدرسه منصوب شدند. پدر و پسر در تدريس تاريخ، فلسفه، ادبيات، مباني علوم سياسي سعي و اهتمام داشتند و محمدحسين فروغي به زبان فرانسه و عربي و محمدعلي فروغي به زبان هاي فرانسه، انگليسي، عربي به طور كامل و آلماني به قدر فهم مطالب آگاهي داشت و براي تدريس، جزواتي را از زبان هاي خارجي به فارسي ترجمه مي كردند.

در زماني كه فروغي در مدرسه علوم سياسي تاريخ تدريس مي كرد درباره ارتباط تاريخ و علوم سياسي اظهار داشت مطلبي را كه من براي شما مي گويم به اشاره پدرم محمدحسين فروغي قبلاً در روزنامه تربيت نوشته ام و اكنون باز در اين باره مي گويم كه: «تاريخ را اصل و مبناي علم سياست مي دانم و عقيده دارم كه بدون اين علم سياست يك مملكت معطل خواهد بود. پيشرفت كار صنايع و حرف و اصلاح و فساد اخلاق ملل و ضعف و قوت دولت ها و تجاربي كه از آنها حاصل مي شود در تاريخ و از تاريخ است، بنابراين براي عمل آوردن عقل انسان و تكميل رتبه اولويت و مقام بشري تاريخ از ملزومات است. از اين جهت در فرنگ و آمريكا يكي از علومي محسوب مي شود كه معلمين مدارس و شاگردان را از تحصيل آن گريزي نيست و ناچار بايد بخوانند و كسي كه تاريخ نداند «پولتيك» (علوم سياسي) نداند و كسي كه پولتيك نداند خطا است كه دخل و تصرف در كارهاي مملكتي و دولتي نمايد و از آن سخن گويد.» . از اين رو، در همان زمان كه پدر و پسر دوشادوش يكديگر در مدرسه علوم سياسي كه در واقع پايه و مبناي دانشكده حقوق و علوم سياسي دانشگاه تهران بود، به تدريس مي‌پرداختند، محمدحسين فروغي ضمن نطقي گفت كه نظر به اهميتي كه تاريخ در علوم سياسي دارد به همت و احترام فرزندم محمدعلي تاريخ ايران براي تدريس و تكميل كار مدارس و مكاتب تاليف شده است. محمدعلي فروغي در مقدمه تاريخي كه براي مدرسه علوم سياسي نوشت، آورده است كه: «تاريخ علم به وقايع زندگاني نوع انسان است و از ظهور و ترقي و تنزل اقوام مختلفه و آداب و رسوم و عقايد و حالات و آثار ايشان گفت وگو مي كند

از اقتصاد سياسي تا ديپلماسي عمومي

محمدعلي فروغي در ۱۲۸۴ خورشيدي يك سال پيش از فرمان مشروطيت و در حدود يكصد و يك سال پيش از آن كه نهضت‌هاي پرولتاريايي پا بگيرد، در كتاب اصول علم ثروت ملل (اكونومي پولتيك) نخستين كسي بود كه به اقتصاد سياسي پرداخت. او در اين كتاب از جماعات كارگران به عنوان طبقه اجتماعي جديدي سخن مي گويد، در اين اثر ارزشمند علمي، تحول اقتصاد صنعتي، تشكيل طبقه كارگر آن طور كه بتوانند افكار سوسيال دموكراسي را ترويج دهند نه يك مرام سياسي تحت عنوان سوسياليسم مطلق. تشكيل طبقه كارگر، هشياري اجتماعي و تحرك كارگران، حقوق كارگران مثل حق تجمع، حق دست كشيدن از كار، تغيير شرايط كار و ترقي وضع مزدوري جملگي مورد بررسي قرار گرفته است. زبده ترين بخش اين مبحث بدين شرح است:

سخن بر سر «اجتماع كارگران» است. با پيشرفت صنايع و متحول شدن صاحب كاران و «تفاوت فاحش» كه ميان مزدوران و ارباب سرمايه پيدا شد، كارگران با هم متفق شدند و جزء يك جماعت و دسته گرديدند و قوه اجتماعيه عظيمي تشكيل يافت. زيرا اغلب احتياج و اضطرار كارگر و بعضي اوقات بي انضباطي متصدي كارخانه ها مانع سازگاري كارگران و صاحب كاران مي گردد. اما به وسيله «اجتماع و اشتراك» مي توانند وضع مزدوري خود را بهبودي و ترقي دهند و وضع خود را از آنچه كه هست بهتر كنند يعني نرخ مزد را از روي انصاف و عدالت تعيين نمايند و شرايط كار را تغيير دهند. اين كه در شركت هاي كارگري و انجمن ها دخالت نمايند يا مي توانند از حالت مزدوري خارج شوند و متصدي باشند. و حتي كساني تصور كرده اند كه در آينده ترتيب كارگران همه منحصر به اجتماع اشتراكي مي شود و ترتيب مزدوري از ميان مي رود بي مورد نيست. به علاوه كارگران اگر با هم متفق شوند مي توانند براي خود رئيس و وكيل تعيين نمايند يا اينكه اگر چاره منحصر شد و لزوم پيدا كرد با اجتماع دست از كار بكشند و تحمل ظلم ننمايند يا اينكه اگرچه تعطيل كار براي كارگران به جهت مخالفت با صاحب كاران وسيله ناشايسته اي باشد. ولي در عوض اكثر اوقات هم به كارگران فايده هاي زيادي مي رساند. بعضي از اشخاص منكر فايده اين مطلب هستند و مي گويند تعطيلي كه كارگران مي كنند، مخارج دارد و ضرر مي زند ولي اين طور نيست. ضرري كه تعطيل كارگران مي زند موقتي است و حال آنكه نفعي كه از آن عايد مي شود از قبيل ازدياد مزد نيست. كليتاً حال كارگران بهبود مي يابد. علاوه بر اين همين قدر كه صاحب كاران ترس از تعطيل كارگران را داشته باشند، با ايشان درست رفتار مي كنند. اما حق آزادي اجتماع كارگران به آساني شناخته نشد. البته احتياج به اجتماع و اشتراك از قديم طبعاً احساس كرده بودند و مي توان گفت كه در عالم ادوار طبقات كارگران باطناً ساعي بوده اند كه اجتماع و اتحادي ميان خود داشته باشند. در قرون گذشته نه كارگران و نه صاحب كاران نتوانسته اند اجتماعات صحيحي كه اسباب سهولت سازگاري مي شد تشكيل دهند و اين عمل با ممانعت دولت ها باعث جنگ ها و نزاع ها شد. فريدون آدميت در كتاب ايدئولوژي نهضت مشروطيت مي نويسد فكر دموكراسي سياسي را از مجموع آثار جدي مولفان آغاز دوره مشروطه به دست مي دهيم. اين نويسندگان از گروه ترقي خواهان و روشنفكران جديد به شمار مي روند و از نظر حرفه اجتماعي استاد مدرسه علوم سياسي، وكيل مجلس، مدعي العموم (دادستان) و بالاخره خدمتگزاران دولت بوده اند و منبع افكارشان آثار متفكران بزرگ فرانسه است اين نويسندگان عبارتند از ميرزا حسن خان مشيرالدوله پيرنيا، محمدحسن خان ذكاءالملك فروغي، ميرزا ابوالحسن خان فروغى. ميرزا محمدعلي خان فروغي ذكاءالملك زماني كه استاد مدرسه علوم سياسي بود و در مجلس دوم نماينده بود، كتاب پرارزش حقوق اساسي همين آداب مشروطه دول را در ۱۳۲۵ هجري قمري نوشت.

فعاليت در ديپلماسي عمومي

محمدعلي فروغي (ذكاءالملك دوم) به سبب تجربيات سياسي كه داشت و در مجلس دوره اول و دوم نماينده مجلس بود و مدتي نيز رئيس مجلس بود و در زمان رياست موتمن الملك پيرنيا معاونت مجلس را بر عهده داشت و در زمينه سياست و پولتيك، تاريخ جهان و فلسفه سياسي فردي سرآمد بود و در ۲۵ آذر ۱۲۹۷ زماني كه رياست ديوان عالي تميز (ديوان عالي كشور) را بر عهده داشت عازم شركت در كنگره ورساي شد، از اين نظر داراي تجربيات عملي و از نظر تئوريك نيز بسيار قوي بود و حتي در ماموريت حل اختلاف با تركيه در زمان آتاتورك به تركيه رفت و رفع اختلاف شد. در ۱۸ تير ۱۳۰۷ به عنوان نماينده ايران به جامعه ملل در شهر ژنو رفت و در كنفرانس خلع سلاح ژنو كه براي تخفيف تشنجات بين المللي تشكيل شده بود شركت كرد و در جريان دهمين اجلاسيه مجمع عمومي جامعه ملل به رياست اين جامعه رسيد.

او مشروح سخنراني هاي نمايندگان شركت كننده در كنفرانس خلع سلاح را كه او در آن وقت «ترك سلاح» مي ناميد به وزارت خارجه مي فرستاد و سفارش مي كرد كه نكات اصلي و مهم اين سخنراني ها به وسيله اساتيد رشته علوم سياسي براي دانشجويان قرائت شود. او ضمن فرستادن اين سخنراني ها خودش نيز مطالبي در مورد سياست بين الملل، ديپلماسي عمومي انشا و سفارش مي كرد كه در وزارت خارجه بايگاني شود و هر وقت استادي احتياج به مراجعه آن داشت بتواند به آن رجوع نمايند. در يكي از نامه هايي كه نوشته است ضمن تحرير نطق «اريستيد بريان» نماينده فرانسه در كنفرانس به اصطلاح او «ترك سلاح» مي نويسد:

«ملل حس امنيت واقعي نخواهند كرد و اطمينان به عقل سليم نخواهند داشت مگر آنكه نماينده همه ملل كه در جامعه ملل اجتماع كرده اند مساعي خود را متحد كنند كه احتمال جنگ تخفيف يابد. به عقيده من حكميت (داوري) اساس صلح است. البته برحسب قواعد خلقت و بشريت مابين ملل حتي آنها كه نياتشان صلح طلبانه و دوستانه است اختلاف بروز مي كند و مشكلات ظهور مي نمايد و ما نمي توانيم طبيعت خود را ترك كرده و فرشته و ملك شويم وليكن بايد با ملاحظه نقص بشريت كاري كنيم كه مناقشات و حوادث منجر به جنگ نشود و اسباب فصل اختلافات به طريق قضاوت، عاطل و باطل بماند. بنابراين ما هفته ها است كه قضيه حكميت را مطرح كرده ايم.» فروغي اضافه مي كند: من مي دانم كه صلح هم مانند جنگ فداكاري لازم دارد. اما تفاوت ميان مللي كه براي صلح فداكاري مي كنند و آنهايي كه براي جنگ، اين است كه هر قومي كه علم دار صلح مي شود، حصول مقصودش احتمالي است. اما آن قوم كه مبادرت به تجهيز سلاح مي نمايد، منتهي شدن كارش به جنگ حتمي است، زيرا شمشيرزن عاقبت به شمشير هلاك مي شود. ضمناً در كنفرانس ژنو با برده فروشي و تجارت ترياك مخالفت جدي به عمل آمد و يكي از آن مخالفان مرحوم فروغي بود. فروغي پيام فرهنگ ايران را در قالب اين شعر در جريان دهمين جلسه مجمع عمومي جامعه ملل قرائت كرد و گفت: بني آدم اعضاي يكديگرند چو در آفرينش ز يك گوهرند.
بيان مفاهيم مردم‌سالاري

پس از آن كه در پنج شهريور ۱۳۲۰ رضاشاه با التماس به فروغي پيشنهاد نخست وزيري كرد قريب شش سال بود كه مغضوب بود، چون وضعيت بحراني بود، پذيرفت ولي هيچ شرطي را از جانب رضاشاه نپذيرفت و خروج او را از مملكت يگانه راه حل بحران دانست و در ۱۸ شهريور ۱۳۲۰ ضمن قبول اينكه راه آهن ايران را تحت اختيار متفقين قرار دهد تا كمك هاي غرب به روسيه برسد طبق قراردادي از آنان خواست كه بعد از اتمام جنگ خاك كشور را ترك نمايند. او پس از سروسامان دادن به وضع خواروبار مورد لزوم مردم، براي آگاه كردن مردم به مسائل روز در روز سه شنبه ۱۶ مهر ۱۳۲۰ در ساعت ۵/۸ بعدازظهر يك سخنراني مفصل كرد و مسائل سياسي را به زبان ساده همانطور كه در دارالفنون، دارالمعلمين مركزي و مدرسه علوم سياسي به سادگي تشريح مي كرد در اين زمان نيز به سادگي بيشتر مفاهيم سياسي را براي مردم شرح داد كه از خلال آن مي توان درباره خط مشي سياسي و عقيده فروغي قضاوت كرد. او نطق خود را به اين شرح آغاز كرد:

«بحمدالله و به فضل خداوند بار ديگر پا به عرصه آزادي گذاشتيد و مي توانيد از اين نعمت برخوردار شويد. البته بايد قدر اين نعمت را بدانيد و شكر خداوند را به جا آوريد. از رنج و محنتي كه در ظرف ۴۰ - ۳۰ سال گذشته به شما رسيده است اميدوارم تجربه آموخته و معني آزادي را دريافته باشيد. در اين صورت مي دانيد كه معني آزادي اين نيست كه مردم خودسر باشند و هر كس هرچه مي خواهد بكند. در عين آزادي قيود و حدود لازم است. اگر حدودي در كار نباشد و همه خود سر باشند هيچ كس آزاد نخواهد بود و هركس از ديگران قوي تر باشد آنان را اسير و بنده خود خواهد كرد. قيود و حدودي كه براي خودسري هست همان است كه قانون مي نامند. وقتي آزادي خواهد بود كه قانون در كار باشد و هر كس حدود اختيارات خود را بداند و از آن تجاوز نكند. پس كشوري كه قانون ندارد و يا قانون در آن مجري و محترم نيست مردمش آزاد نخواهند بود و آسوده زيست نخواهند كرد. پس اولين سفارشي كه در عالم خيرخواهي و ميهن دوستي به شما مي كنم اين است كه متوجه باشيد كه ملت آزاد آن است كه جريان امورش و بر وفق قانون باشد. بنابراين هركس به قانون بي اعتنايي كند و تخلف از آن را روا بدارد دشمن آزادي است يعني دشمن آسايش ملت.

پس از اين مقدمات كه گمان مي كنم قابل انكار نباشد، مي پردازيم به اصل مطلب و يادآوري مي كنم كه وجود قانون بسته به دو چيز است: يكي قانون گذار و يكي مجري قانون و جمع اين دو چيز را حكومت يا دولت مي گويند. چون ملت هاي مختلف را در زمان هاي مختلف در نظر بگيريم مي بينيم كه حكومت هاي آنها همه و هميشه يكسان نبوده و نيستند. گاهي از اوقات قانونگذار و مجري قانون يك نفر بوده و گاهي چند نفر بوده اند و بعضي از ملت ها هم بوده و هستند كه قانون گذاري و اجراي قانون را تمام ملت برعهده گرفته است. قسم اول حكومت انفرادي و استبدادي است. قسم دوم حكومت خاص و اشراف است. قسم سوم را حكومت ملي مي گويند كه اروپاييان دموكراسي مي نامند. همين قدر مي گويم ملت ها هرچه داناتر و به رشد و بلوغ نزديك تر مي شوند به قسم سوم يعني حكومت ملي متمايل تر مي گردند. اين جماعت ها علاوه بر آنكه تحت نظر هيات وزيران هستند، تحت رياست عاليه يك نفر هستند كه اگر او انتخابي باشد رئيس جمهور ناميده مي شود و اگر دائمي و موروثي باشد پادشاه است.

شما ملت ايران به موجب قانون اساسي كه تقريباً ۳۵ سال پيش مقرر شده است داراي حكومت ملي مشروطه هستيد. اما اگر درست توجه كنيد تصديق خواهيد كرد كه در مدت اين ۳۵ سال كمتر وقتي بوده است كه از نعمت آزادي حقيقي برخوردار بوده باشيد و چندين مرتبه حكومت ملي يعني اساس مشروطيت شما مختل شده است. شرايطي كه در حكومت ملي بايد ملحوظ باشد چيست؟ فراموش نكنيد كه معني حكومت ملي اين است كه اختيار امور كشور با ملت باشد و البته مي دانيد كه هر كس اختياراتي دارد و در ازاي آن اختيارات مسئوليتي متوجه او مي شود. اما وظيفه روزنامه نگاران؛ وظيفه آنان اين است كه هادي افكار مردم شوند و ملت و دولت را به راه خير دلالت كنند. وظيفه مستخدمين و كاركنان دولت اين است كه در اجراي قوانين از روي صحت و درستي وسيله پيشرفت كار وزيران باشند و موجبات آسايش اتباع نوع خود را كه مخدومين ايشان هستند فراهم آورند. اما وظيفه پادشاه چيست؟ وظيفه پادشاه اين است كه حافظ قانون اساسي و ناظر افعال دولت باشد و افراد ملت را فرزندان خود بداند و به مقتضاي مهر پدري با آنها رفتار كند و رفتار و كردار و گفتار خود را سرمشق مردم قرار دهد. روي هم رفته وظيفه جميع طبقات ملت اين است كه گفتار و كردار خود را با اصول شرافت و آبرومندي تطبيق كنند و چنان كه يكي از حكماي اروپا گفته است اگر بنياد حكومت استبدادي بر ترس و بيم است بنياد حكومت ملي بر شرافت افراد ملت است و مخصوصاً اگر متصديان امور عامه شرافت را نصب العين خويش نسازند كار حكومت ملي پيشرفت نمي كند و اما اگر افراد ملت فقط ملاحظات و منافع شخصي را منظور بدارند و حاضر نشوند كه يك اندازه از اغراض جزيي خود را فداي منافع كلي كنند و از راه صلاح خارج شده به جاي اشتغال به امور شرافتمندانه براي پيشرفت اغراض خصوصي وسائل نامناسب از تزوير و نفاق و فتنه و فساد و دسته بندي و هوچي گري به كار برند و اگر نمايندگان ملت (وكيلان مجلس) در قانون گذاري يا اجراي قانون اهتمام لازم ننمايند و نمايندگي ملت را وسيله تحصيل منافع شخصي بدانند و عوامفريبي را پيشه خود سازند و دسيسه كاري را شعار خود كنند يا معني نمايندگي ملت را مدعي شدن با دولت بدانند و اگر وزيران وزارت را فقط مايه تشخص و جلب منافع فردي فرض كنند، اگر پادشاه حافظ قوانين نباشد و سلطنت را وسيله اجراي هواي نفس سازد و اگر طبقات ملت از طريق شرافت پا بيرون گذارند، بايد حتم و يقين دانست كه باز اوضاع اين ۳۵ سال گذشته تجديد خواهد شد

بنابراين محمدعلي فروغي با اين سخنراني خود در مقابل ملت به طور مستقيم اين دوره ۳۵ ساله به ظاهر مشروطه را با تمام فداكاري هاي ملت، جرياني استبدادي و به نام مشروطه مي شناخته است و با توجه به تاليفاتي كه در زمينه حقوق، فلسفه و تاريخ داشته مي توان از عقايد او اين چنين برداشت كرد كه او طرفدار يك دموكراسي با پيروي از عقل سليم بوده است و ميهن دوستي يا ميهن پرستي عقلاني را يگانه راه وحدت ملي و استقلال كشور مي دانسته است. فروغي از طريق حكمت سقراطي و ديالكتيك كه ويژه سقراط بود سعي در مجاب كردن طرف مقابل خود مي كرد و حتي اگر طرف مقابل در بحث، فروغي را مجاب مي كرد با كمال ميل مي پذيرفت.

آيين سخنورى و فرهنگستان

محمدعلي فروغي با نوشتن كتاب آئين سخنوري (فن خطابه) در ۱۳۱۶ مي گويد كه سخنوري يا خطابه فني است كه به وسيله آن گوينده، شنونده را در سخن خود اقناع و بر منظور خويش ترغيب مي كند. او در كتاب خود يكي از اختصاصات ذاتي هر سياستمداري را مسلط بودن بر فن خطابه مي داند. او عقيده دارد كه در بحث هاي دونفره يا دسته جمعي بايد از روش سقراطي استفاده كرد تا طرف مقابل خودش بر اشتباه خويش آگاه شود. او در ابتداي كتاب آئين سخنوري خويش مي گويد: سخنوران و اهل سياست به قول فردوسي سخنانشان بايد معقول باشد تا ملت را گمراه نكند و دولت سر و سامان بيابد. فردوسي طوسي در اين باب گويد:
سخن چون برابر شود با خرد/ روان سراينده رامش برد

زبان در سخن گفتن آژير كن/ كمال خرد را سخن تيز كن

او سپس خطابه «ماسيليون» ( Massillon ) از خطباي فرانسه را در حضور لويي پانزدهم شرح مي دهد و درباره مروت بزرگان نسبت به خلق خدا بياناتي مي كند و مي گويد: «قدرت مطلق از خداوندگار است و خداوند آنچه مي دهد براي سود مردمان است. اگر در روي زمين بينوايان و تيره روزان نبودند وجود بزرگان بي ثمر مي بود. بزرگي بزرگان به سبب نيازمندي مردم است. مردم براي بزرگان خلق نشده اند بلكه بزرگان هر چه هستند براي مردمند و به كلي خلاف حكمت مي بود كه غير از اين باشد. خلقت جهان فقط براي فراهم ساختن تمتعات مشتي نيك بختان نيست.» از نظر فروغي هدف فن سخنوري و بحث قانع كردن مستمع بود. زماني كه در فرهنگستان بود، در سال ۱۳۱۴ در يكي از جلسات، يكي از حضار پافشاري مي كرد كه يك واژه نامانوس اوستايي به جاي زبان عربي پذيرفته شود. فروغي همواره عقيده داشت كه هر چيز به جاي خويش نيكوست و اگر يك واژه عربي زيبا بود بايد به كار برده شود. اتفاقاً در آن جلسه استاد عبدالعظيم قريب نيز با حذف اين واژه عربي مخالفت كرد و دو عضو افراطي هم بر سر اين موضوع جدال مي كردند و مي گفتند كه شما حق نداريد به زبان اوستايي كه زبان نياكان ماست اهانت كنيد و آن را زبان مرده بخوانيد.

محمدعلي فروغي ناگهان رشته سخن را به دست گرفت و با متانت از تمام حضار در جلسه پرسيد كه آيا پدر او محمدحسين فروغي را مي شناسيد يا نام او را شنيده ايد. همه اعضاي فرهنگستان جواب مثبت دادند و هر كدام شرحي درباره محمدحسين فروغي بيان كردند. آنگاه فروغي گفت: «آقايان به شهادت همه شما پدر من مردي دانشمند و ارجمند بود و من به فرزندي او مفتخرم. با اين وصف اگر به من بگوييد كه پدرت مرده است من حق ندارم از شما رنجش حاصل كنم زيرا مسلم است كه پدرم مرده است. زبان اوستايي هم درست است كه زبان نياكان ما بوده است ولي چه مي توان كرد كه آن هم مرده و متروك شد و انصاف نيست ما به كسي كه اين حقيقت واضح را اعلام مي كند بتازيم و در وطن پرستي او ترديد روا داريم.» اين بيان شيوا و اين استدلال سقراطي فروغي مانند آبي كه بر آتش ريخته شود جلسه را به حال عادي درآورد و محيطي آرام و دور از هياهو بر آن حاكم شد (روايتي از دكتر رعدي آذرخشي).

اين مطلب چند درس از عقايد سياسي، اجتماعي و فلسفي فروغي به ما مي دهد. اولاً او با نوشتن كتاب سير حكمت در اروپا و آشنايي كامل به عقايد فلاسفه به ويژه عقل گرايان مانند دكارت كه كتاب روش راه بردن عقل او را جداگانه ترجمه كرده است، هيچ چيز را بدون استدلال و روش عقلاني نمي پذيرفت و حتي وطن پرستي او نيز عقلاني بود و هيچ وقت دچار «شوونيسم» يا ميهن پرستي افراطي نشد، ثانياً با آنكه شيفته فلاسفه عقل گرا بود ولي گاهي كه پاي استدلاليان را چوبين مي يافت به عرفان، شهود و شناخت دروني «اينتوايشن» متوسل مي شد هر چه قلب او گواهي مي داد آن را مي پذيرفت و تسليم و رضا در برابر خداوند را چاره كارها مي دانست چنانچه در قضيه محمدولي اسدي كه متولي باشي آستان قدس رضوي بود و پدر داماد او محسوب مي شد، وقتي كه محمدولي اسدي از محمدعلي فروغي خواست كه درباره او نزد رضاشاه وساطت كند، فروغي نامه اي به اسدي نوشت و در آن قيد كرد كه:

در كف شير نر خونخواره اي غيرتسليم و رضا كو چاره اي

وقتي مامورين شهرباني مشهد اين نامه را ضبط كردند، رضاشاه با پرخاش، فروغي را از نخست وزيري بركنار كرد. او حتي شوونيسم را در توجه بي چون و چراي زبان فارسي رد مي كند و براي آن عاقبت سياسي بدي را پيش بيني مي كند. فروغي در آذر ۱۳۱۵ در رساله اي تحت عنوان پيام من به فرهنگستان از چگونگي احساس خود به زبان فارسي سخن مي گويد و اضافه مي كند كه من به زبان فارسي دلبستگي تمام دارم زيرا گذشته از آنكه زبان خودم است و اداي مراد خويش را به اين زبان مي كنم از لطايف آثار آن خوشي هاي فراوان ديده ام. نظر دارم به اين كه زبان آينه فرهنگ قوم است و فرهنگ مايه ارجمندي و يكي از عوامل نيرومندي مليت است. هر قومي كه فرهنگي شايسته اعتنا و توجه داشته باشد زنده و جاويدان است و اگر نداشته باشد نه سزاوار زندگاني و بقاست و نه مي تواند باقي بماند. او مي گويد، اين عشق به زبان فارسي تا آن حد حاد و بيمارگونه نبايد باشد كه موجبات مخدوش كردن زبان فارسي را فراهم آورد.

فهرست آثار

1. تاریخ مختصر ایران

2. تاریخ مختصر دولت قدیم روم

3. دوره مختصر از علم فیزیك

4. اصول علم ثروت ملل

5. حقوق اساسی یا آداب مشروطیت دول

6. تاریخ ملل قدیمه مشرق (ترجمه)

7. حكمت سقراط و افلاطون

8. اندیشه‌های دور و دراز

9. پیام به فرهنگستان

10. فن سماع طبیعی

11. سیر حكمت در اروپا

12. آئین سخنوری

13. تصحیح كلیات سعدی

14. زبده دیوان حافظ

15. تصحیح رباعیات خیام

16. خلاصه شاهنامه

17. مواعظ سعدی

استفان هاوکینگ

استفان هاوکینگ

در سال 1321 خورشیدی و دقیقا 300 سال پس از درگذشت گالیله، کودکی به دنیا آمد که جهان فیزیک و کیهان شناسی را دگرگون کرد.

استفن ویلیام هاوکینگ فیزیکدان بریتانیایی است که زندگیش را صرف مطالعه‌ی حفره‌های سیاه و نظریه‌ی انفجار بزرگ نموده است. حفره‌های سیاه، ناحیه‌ای از فضا- زمان هستند که قوانین معمولی فیزیک در آن‌جا کاربرد ندارند. اکنون پیش‌بینی او در مورد تشعشع از حفره‌های کوچک سیاه (که امروزه تشعشع هاوکینگ نامگذاری شده) فرضیه‌ای قابل قبول برای همه می‌باشد. در بین عامه‌ی مردم، هاوکینگ، بیشتر به خاطر کتاب «تاریخ مختصری از زمان»، معروف گشته نه به خاطر کارهای علمی. این کتاب که 25 میلیون نسخه از آن به فروش رفته، افراد بسیاری را با مقدمه‌ی علم فیزیک کوانتومی و نسبیت آشنا کرده است.

هاوکینگ به عنوان فردی شناخته می‌شود که از زمان ارائه‌ی نظریه‌ی نسبیت عام توسط انیشتین، مهم‌ترین یافته‌ها را درباره‌ی گرانی یا جاذبه ارائه داده است.

او در حال حاضر مشغول تلفیق قانون گرانی و فیزیک کوانتومی و ارائه‌ی نظریه‌ی واحدی است که منشاء و ساختار جهان را توضیح می‌دهد. وی در دانشگاه کمبریج صاحب کرسی لوکسیان، پرفسور ریاضیات این دانشگاه است که پیش از این در اختیار نیوتن بود.

در زمانی که بر روی برنامه‌ی فوق لیسانسش کار می‌کرد دریافت که به معلولیتی به نام ALS یا بیماری لوگریگ مبتلا است. معلولیت نادر و پیش‌رونده‌ای که موجب نواقصی در حرکت و گفتار می‌شود. همین مشکل باعث شد که او ناچار شود مسائل طولانی و پیچیده‌ی ریاضی را که لازمه‌ی کارش بود به صورت ذهنی انجام دهد.

زندگی نامه‌ی هاوکینگ Hawking, Stephen William:

1942

هشتم ژانویه در آکسفورد چشم به جهان گشود.

1958

وارد دانشگاه آکسفورد شد. پیش از آن استعداد فوق العاده‌اش را در فیزیک و ریاضی از همان سال‌های اولیه‌ی تحصیل نشان داده بود.

1962

در رشته‌ی فیزیک از دانشگاه آکسفورد فارغ التحصیل می‌شود. برای گذراندن تحصیلات تکمیلی به دانشگاه کمبریج می‌رود. در آنجا «فرد هویل» ستاره‌شناس، که یکی از قهرمان‌های دوران هاوکینگ بوده، استاد ستاره‌شناسی است. پزشکان تشخیص می‌دهند که هاوکینگ از بیماری روانی – حرکتی رنج می‌برد.

1966

مدرک دکترا را از کالج ترینیتی، دانشگاه کمبریج اخذ می‌کند. بررسی هاوکینگ ثابت می‌کند که معادله‌های ریاضی او در تشریح سقوط و نابودی حفره سیاه، می‌توانند برای توصیف بسط و گسترش عالم از یک نقطه‌ی واحد هم به کار روند.

1970

هاوکینگ در مورد خصوصیات حفره‌های سیاه به تحقیق می‌پردازد. کرانه‌ی سیاهچال «ایونت هورایزن» گفته می‌شود. او تابش تشعشعاتی از حفره‌های سیاه کوچک (که امروزه تشعشع هاوکینگ نامگذاری شده) را پیش‌بینی می‌کند. او همچنین پیش‌بینی کرد که مساحت حفره‌ی سیاه هرگز کم نمی‌شود.

1974

به عضویت انجمن سلطنتی انتخاب می‌شود؛ یکی از جوان‌ترین آن‌ها . او به فعالیتش ادامه داده و نشان می‌دهد که حفره‌های سیاه دما دارند و حفره‌های سیاه کوچک از خود تشعشع گرمایی صادر می‌کنند و ممکن است بر اثر تبخیر وزن کم کنند.

1977

پس از سال‌ها پژوهش در دانشگاه کمبریج به درجه‌ی «پرفسور فیزیک» نایل آمد.

1979

به عنوان استاد ریاضیات در دانشگاه کمبریج منصوب می‌شود (این پستی است که روزی در اختیار اسحاق نیوتن بود).

1988

پرفروش‌ترین کتاب او در مورد فیزیک کوانتومی و نسبیت تحت عنوان «تاریخ مختصری از زمان» (A Brief History Of Time) به زیر چاپ رفت.

1996

به کار در دانشگاه کمبریج ادامه می‌دهد.

استفن هاوکینگ در کتاب خود تحت عنوان تاریخچه‌ی مختصر زمان به ما یادآوری می‌کند که عالم ما واقعا چقدر خارق‌العاده است.

«ما درحالی به زندگی روزمره‌ی خود ادامه می‌دهیم، که تقریبا هیچ درکی نسبت به جهان نداریم. چندان درباره‌ی ماشینی که آفتاب را به‌وجود می‌آورد تا حیات امکان‌پذیر شود؛ گرانشی که ما را به زمین چسبانده است، که در صورت نبودش در فضا معلق می‌ماندیم، یا اتم‌هایی که از آن ساخته شده‌ایم، و اساسا به تمامیت آن وابسته‌ایم، نمی‌اندیشیم. جز کودکان (که آن‌قدر نمی‌دانند که نباید سوالات مهم را بپرسند) تعداد بس اندکی از ما وقت چندانی را در این اندیشه می‌گذرانیم که چرا طبیعت به این صورت است؛ منشاء جهان هستی کجاست، یا آیا همیشه وجود داشته است؛ آیا زمان روزی به عقب بر می‌گردد و معلول از علت پیشی می‌گیرد؟؛ آیا حدی نهایی برای میزان دانش و دانستگی آدمی وجود دارد؟ حتی کودکانی هستند، و من برخی از آن‌ها را دیده‌ام، که می‌خواهند بدانند سیاه‌چاله چه شکلی است؛ کوچک‌ترین جزء ماده چیست؛ چرا ما گذشته را به یاد می‌آوریم و نه آینده را؛ چگونه است که اگر در ابتدا آشوب وجود داشت، ظاهرا، امروزه نظم حاکم است؛ و اصلا چرا جهان هستی وجود دارد؟»

توضیحات:

حفره‌ی سیاه: حفره‌ی سیاه (سیاه چاله) ناحیه‌ی اطراف یک ستاره‌ی منقبض شده است. چگالی چنین ستاره‌ای به اندازه‌ای زیاد می‌باشد که هیچ چیز، حتی نور، نمی‌تواند از کشش جاذبه‌ای آن بگریزد. بنابراین، حفره‌های سیاه قابل رؤیت نیستند و این مساله، شناسایی آن‌ها را مشکل می‌سازد.

فضا – زمان: فضا- زمان مجموعه مختصاتی است که فضا و زمان را تفکیک ناپذیر می‌داند. پیوستار فضا – زمان که در ابتدا برای اثبات نظریه‌ی نسبیت تکوین یافت، سه بعد طول، عرض و ارتفاع را با زمان ترکیب می‌کند.

تشعشع: تشعشع الکترومغناطیسی صورتی از انرژی است که از فضا و بعضی اجسام عبور می‌کند و می‌توان آن را هم به شکل امواج و هم به شکل ذرات بسیار کوچکی به نام فوتون، تصور نمود. طیف کامل الکترو مغناطیسی (به ترتیب کاهش طول موج) شامل امواج رادیویی، مایکروویوها، امواج مادون قرمز (حرارت)، نور مرئی، امواج ماوراء بنفش، اشعه‌ی ایکس و اشعه‌ی گاما می‌باشد.

فیزیک کوانتومی: فیزیک کوانتومی فرضیه‌ای در علم نوین است که بر طبق آن نور و سایر اشکال انرژی در قالب واحدهایی تقسیم ناپذیر به نام کوانتوم جذب و تابیده می‌شوند. نخست ماکس پلانک (1947 – 1858) در سال 1900 این فرضیه را ارایه کرد و سپس آلبرت انیشتین (1955 – 1879) و نیلس بوهر (1962 – 1885) آن را بسط دادند.

نسبیت: نسبیت نظریه‌ای است که بر طبق آن هرگونه اندازه‌گیری فضا، زمان و یا جرم، تحت تاثیر چهارچوب مرجع (دستگاه مختصات مرجع) مشاهده‌گر قرار می‌گیرد و بنابراین، نسبی است، نه مطلق. آلبرت آینشتاین نظریه‌ی نسبیت را بسط داد. او اندیشه‌هایش را در دو مرحله منتشر کرد: نظریه‌ی نسبیت خاص در 1905 و نظریه‌ی نسبیت عام در 1915.

زندگينامه آلبرت انيشتين

مقدمه

اين سخن بسيار گفته شده است كه براي پي بردن به ساختمان پركاهي با عمق و دقت ؛بايد جهان را به درستي شناخت امّا آن كس كه بتواند با چنين عمق و دقتي به ساختمان پركاهي پي برد. در هيچ يك از امور جهان نكته تاريكي نخواهديافت ، من براي شرح حال و زندگي انيشتن را نه براي رياضدانان ونه براي فيزيكدانان ،نه براي اهل فلسفه نه براي طرفداران استقلال يهود بلكه براي آن كساني كه مي خواهند چيزي از جهان پرتناقض قرن بيستم درك كنند . و اينك شرح حال زندگي او از كودكي تا پابان عمر :

آلبرت انيشين در چهاردهم مارس 1879 در شهر اولم كه شهر متوسطي از ناحيه و ورتمبرگ آلمان بود متولّد شد . امّا شهر مزبور در زندگي او اهميتي نداشته است . زيرا يك سال بعد از تولّد او خانواده وي از اولم عازم مونيخ گرديد.

پدر آلبرت ، هرمان انيشتين كارخانه ي كوچكي براي توليد محصولات الكتروشيميايي داشت و با كمك برادرش كه مدير فني كارخانه بود از آن بهره برداري مي كرد. گر چه در كار معاملات بصيرت كامل نداشت .پدر آلبرت از لحاظ عقايد سياسي نيز مانند بسياري از مردم آلمان گرچه با حكومت پروسي ها مخالفت داشت امّا امپراتوري جديد آلمان را ستايش مي كرد و صدراعظم آن « بيسمارك » و ژنرال «مولتكه » و امپراتور پير يعني «ويلهم اول» را گرامي مي داشت.

مادر انيشتين كه قبل از ازدواج پائولين كوخ نام داشت بيش از پدر زندگي را جدي مي گرفت و زني بود از اهل هنر و صاحب احساساتي كه خاصّ هنرمندان است و بزرگترين عامل خوشي او در زندگي و وسيله تسلاي وي از علم روزگار موسيقي بود.

آلبرت كوچولو به هيچ مفهوم كودك عجوبه اي نبود و حتّي مدّت زيادي طول كشيد تا سخن گفتن آموخت بطوريكه پدر و مادرش وحشت زده شدند كه مبادا فرزندشان ناقص و غيرعادي باشد امّا بالاخره شروع به حرف زدن كرد ولي غالباً ساكت و خاموش بود و هرگز بازيهاي عادي را كه ما بين كودكان انجام مي گرفت و موجب سرگرمي كودك و محبّت في ما بين مي شود را دوست نداشت .

آلبرت مرتباً و هر سال از پس سال ديگر طبق تعاليم كاتوليك تحصيل كرد و از آن لذّت فراوان و بود وحتّي در مواردي از دروس كه به شرعيات و قوانين مذهبي كاتوليك بستگي داشت چنان قوي شد كه مي توانست در هر مورد كه همشاگردانش قادر نبودند به سوألهاي معلّم جواب دهند او به آنها كمك مي كرد.

انيشتين جوان در ده سالگي مدرسه ابتدائي را ترك كرد و در شهر مونيخ به مدرسه متوسطه «لوئيت پول» وارد شد . در مدرسه متوسطه اگر مرتكب خطايي مي شدند راه و رسم تنبيه ايشان آن بود كه مي بايست بعد از اتمام درس ، تحت نظر يكي از معلّمان ، در كلاس توقيف شوند و با درنظر گرفتن وضع نابهنجار و نفرت انگيز كلاسهاي درس ، اين اضافه ماندن شكنجه اي واقعي محسوب مي شد.

ذوق هنري:

ذوق هنري انيشتين چنان بود كه او وقتي پنج ساله بود روزي پدرش قطب نمايي جيبي را به وي نشان داد . خاصّيت اسرار آميز عقربه مغناطيسي در كوك تأثير عميقي گذاشت با وجود آنكه هيچ عامل مرئي در حركت عقربه تأثيري نداشت كودك چنين نتيجه گرفت در فضاي خالي بايد عاملي وجود داشته باشد كه اجسام را جذب كند.

وقتي كه انيشتين پانزده ساله بود حادثه اي اتفاق افتاد كه جريان زندگي او را به راه جديدي منحرف ساخت : هرمان پدر او در كار تجارت خويش با مشكلاتي مواجه شد و در پي آن صلاح را در آن ديدند كه كارخانه خود را در مونيخ بفروشد و جاي ديگري را براي كسب و كار خود ترتيب دهند. از آن جا كه وي خوش بين و علاقمند به كسب لذّتهاي بود تصميم گرفت كه به كشوري مهاجرت كند كه زندگي در آن با سعادت بيشتري همراه باشد و به اين منظور ايتاليا را انتخاب كرد و در شهر ميلان مؤسسه ي مشابهي را ايجاد كرد. هنگاميكه وارد شهر ميلان شدند آلبرت به پدر خود گفت كه قصد دارد تابعيت كشور آلمان را ترك گويد. آقاي هرمان به وي تذكر داد كه اين كار زشت ونابهنجار است .

دوران دانشجويي:

در اين دوران مشهورترين مؤسسه فني در اروپا مركزي به استثناي آلمان ، مدرسه ي دارالفنون سوئيس در شهر زوريخ بوده است. آلبرت در امتحان داوطلبان شركت كرد ولي بخاطر اينكه درعلوم طبيعي اطلاّعاتي وسيع نداشت درامتحان پذيرفته نشد. با اين حال مدير دارالفنون زوريخ تحت تأثير اطلاّعات وسيع او در رياضيات واقع شد و از او درخواست كرد كه ديپلم متوسطه اي را كه براي ورود به دارالفنون لازم است در يك مدرسه سوئيسي بدست آورد و او را به مدرسه ممتاز شهر كوچك «آآرائو»كه با روش جديدي اداره مي شد معرفي كرد. بعد از يك سال اقامت در مدرسه مذبور ديپلم لازم را بدست آورد و در نتيجه بدون امتحان در دارالفنون زوريخ پذيرفته شد. با اين كه درس هاي فيزيك دارالفنون آميخته با هيچ گونه عمق فكري نبود باز هم حضور در آنها آلبرت را تحريك كرد كه كتب جستجوكنندگان بزرگ اين را مورد مطالعه قرار دهد. او، آثار استادان كلاسيك فيزيك نظري از قبيل: بولترمان،ماكسول و هوتز را با حرص عجيبي مطالعه كرد. شب و روز اوقات او با مطالعه اين كتابها مي گذشت و ضمن مطالعه آنها با هنر استادانه اي آشنا شد كه چگونه بنيان رياضي مستحكمي ساخت. او درست در خاتمه قرن 19 تحصيلات خود راپايان داد و به مسأله مهم تهيه شغل مواجه شد.

از آنجا كه نتوانست مقام تدريسي در مدرسه پولي تكنيك بدست آورد تنها راهي باقي ماند وآن اين بود كه چنين شغل و مقامي در مدرسه ي متوسطه اي جستجو كند.

اكنون سال 1910 شروع شده و آلبرت بيست و يك سال داشت و تابعيت سوئيس را بدست آورده بود. او در هنگام داوطلب شغل معلّمي خصوصي گرديد و پذيرفته شد. انيشتين از كار خود راضي و حتّي خوشبخت بود كه مي تواند بهپرورش جوانان بپردازد امّا بزودي متوجّه شد كه معلمّان ديگر نيكي را او مي كارد ضايع و فاسد مي كنند و اين شغل را ترك كرد. بعد از اين دوران تاريك ، ناگهان نوري درخشيد و بعد از مدّتي در دفتر ثبت اختراعات مشغول به كار شد و به شهر«برن» انتقال يافت. كمي بعد از انتقال به شهر برن انيشتين با ميلواماريچ همشاگرد قديم خود در مدرسه ي پولي تكنيك ازدواج كرد و حاصل آن دو پسر پي در پي بود كه اسم پسر بزرگتر را آلبرت گذاشتند. كار انيشتين در دفتر اختراعات خالي از لطف نبود و حتّي بسيار جالب مي نمود وظيفه ي وي آن بود كه اختراعات را كه به دفتر مذبور مي آوردند مورد آزمايش اوّليه قرار مي داد. شايد تمرين در همين كار موجب شده بود كه وي با قدرت خارق العاده و بي مانند بتواند همواره نتايج اصلي و اساسي هر فرض و نظريه جديدي را با سرعت درك و استخراج كند. چون انيشتين به خصوص به قوانين كلي فيزيك علاقه داشت و به حقيقت در صدد بود كه با كمك محدودي ميدان وسيع تجارت را به وجهي منطقي استنتاج كند.

در اواخر سال 1910 كرسي فيزيك نظري در دانشگاه آلماني پراگ خالي شد. انتصاب استادان اين قبيل دانشگاهها طبق پيشنهاد دانشكده بوسيله ي امپراتور اتريش انجام مي گرفت كه معمولاً حقّ انتخاب خويش را به وزير فرهنگ وا مي گذاشت. تصميم قطعي براي انتخاب داوطلب ، قبل از همه ، بر عهده ي فيزيكداني به نام« آنتون لامپا » بود و او براي انتخاب استاد دو نفر را مدّ نظر داشت كه يكي از آنها «كوستاويائومان» و ديگري«انيشتين» بود. «يائومان» آن را نپذيرفت و پس از كش و قوسها فراوان انيشتين اين مقام را پذيرفت. وي صاحب دو ويژگي بود كه موجب گرديد وي استاد زبردستي گررد. اوّلين آنها اين بود كه علاقه ي فراوان داشت تا براي عدّه ي بيشتري از همنوعان خود وبخصوص كسانيكه در حول وحوش او مي زيسته اند مفيد باشد. ويژگي دوّم او ذوق هنريش بود كه انيشتين را وا مي داشت كه نه فقط افكار عمومي خود را به نحوي روشن و منطقي مرتّب سازد بلكه روش تنظيم و بيهن آنها به نحوي باشد كه چه خود او و چه مستهعان از نظر جهان شناسي نيز لذّت مي برند.

هدف انيشتين اين بود كه فضاي مطلق را از فيزيك براندازد تئوري نسبي سال 1905 كه در آن انيشتين فقط به حركت مستقيم الخط متشابه پرداخته بود انيشتين با كمك از «اصل تعادل» پديدههاي جديدي را در مبحث نور پيش بيني كند كه قابل مشاهده بوده اند و مي توانست صحت نظريه جديد او را از لحاظ تجربي تأييد كرد.

عزيمت از پراگ:

در مدّتي كه انيشتين در پراگ تدريس مي كرد نه فقط نظريه جديد خود را درباره غير وي بنا نهاد بلكه با شدّت بيشتري نظريه ي خود را درباره ي كوآنتوم نو را كه در شهر برن شروع كرده بود ، توسعه داد. با همه ي اين تفاصيل انيشتين به دانشگاه پراگ اطّلاع دادكه در خاتمه دوره تابستاني سال 1912 خدمت اين دانشگاه را ترك كرد. عزيمت ناگهاني انيشتين از شهر پراگ موجب سر وصداي بسيار در اين شهر شد در سر مقاله بزرگترين روزنامه ي آلماني شهر پراگ نوشته شد:«كه نبوغ و شهرت

فوق العاده انيشيتن باعث شد كه همكارانش او را مورد شكنجه و آزار قرار دهند و به ناچار شهر پراگ ترك كرد.» انيشتين عازم شهر زوريج گرديد و در پايان سال 1912 با سمت استادي مدرسه ي پولي تكنيك زوريج مشغول به كار شد شهرت انيشتين به تدريج تا آنجا رسيده بود كه بسياري از مؤسسات و سازمانهاي علمي جهان علاقه داشتند كه وي بعنوان عضو وابسته با مؤسسه ايشان در ارتباط يابد. سالها بود كه مقامات رسمي آلمان كوشش مي كردند كه شهر برلن نه فقط مركز قدرت سياسي و اقتصادي باشد بلكه در عين حال كانون فعّاليّت هنري و علمي نيز محسوب گردد بهمين جهت از انيشتين دعوت بعمل آوردند. مدّت كمي بعد از ورود انيشتين به برلن ، انيشتين از زوجه ي خويش هيلوا كه از جنبههاي مختلف با او عدم توافق داشت جدا گرديد و زندگي را با تجرد مي گذارند. هنگاميكه به عضويت آكادمي پاشاهي انتخاب شد سي و چهار سال سن داشت و نسبت به همكاران خود كه از او مسن تر بودند بيش از حد جوان مي نمود. در اين حال همه انيشتين را در وهله ي اوّل مردي مؤدب ودوست داشتني به نظر مي آوردند.

فعّاليّت اصلي انيشتين در برلن اين بود كه با همكاران خويش و يا دانشجويان رشته ي فيزيك درباره ي كارهاي علمي مصاحبه و مذاكره كند وآنها را در تهيه برنامه ي جستجوي علمي راهنمايي كند. هنوز يكسال از اقامت انيشتين در برلن نگذشته بود كه ماه اوت 1914 جنگ جهاني شروع شد. در مدّت جنگ جهاني اوّل ، روزنامه هاي برلن همه روزه از وقايع جنگ و شروع فتوحات ارتش آلمان بود. در عين حال انيشتين در منزل خود با دختر عمه ي خويش الزا آشنايي پيدا كر. الزا زني مهربان و خونگرم بود و همچنين او از شوهر مرحوم سابق خود دو دختر داشت با اينحال انيشتين با او ازدواج كرد. جنگ بين المللي و شرايط معرفت النفسي كه در نتيجه ي آن بر دنياي علم تحصيل گرديد مانع از آن نشد كه انيشتين با حرارت فوق العاده به توسعه وتكميل نظريه ي ثقل خويش بپردازد. وي با پيمودن راه تفكّري كه در پراگ و زوريخ

پيش گرفته بود توانست در سال 1916 نظريه اي براي ثقل بپردازد. و جاذبه ي عمومي بنا نهد كه بلكي مستقل از نظريه هاي گذشته و از نظر منطقي داراي وحدت كامل بود.

اهّميّت نظريه جديد به زودي مورد تأييد و توجّه دانشمنداني واقع گرديد كه داراي قدرت خلاق علمي بودند تأييد تجربي نظريه انيشتين توجّه عموم مردم را به شدّت جلب كرده بود از اين پس ديگر انيشتين مردي نبود كه فقط مورد توجّه دانشمندان باشد و بس. به زودي وي نيز همچون زمامداران مشهور ممالك ، بازيگران بزرگ سينما و تئاتر شهرت عام بدست آورد.

مسافرتهاي انيشتين:

تبليغات مخالف و حملاتي كه عليه انيشتين مي شد موجب گرديد كه در تمام ممالك جهان و در همه ي طبقات اجتماعي توجّه عموم مردم به سوي تئوريهاي او جلب شود. مفاهيمي كه براي تودههاي مردم هيچگونه اهّميّتي نداشته است وعامه ي ايشان تقريبأ چيزي از آن درك نمي كردند موضوع مباحث سياسي گرديد. انيشتين دراين زمان سفرهاي خود را آغاز كرد ابتدا به هلند، بعد به كشورهاي چك و اسلواكي، اسپانيا، فرانسه، روسيه، اتريش، انگليس، آمريكا و بسياري كشورهاي ديگر. امّا نكته قابل توجّه اين است كه وقتي انيشتين و همسر او به بندرگاه نيويورك شدند با استقبال شديد و تظاهرات پر شوري مواجه شدند كه به احتمال قوي نظير آن هرگز هنگام ورود يكي از دانشمندان رخ نداده بود .

انيشتين به آسيا وبه كشورهاي چين، ژاپن و فلسطين سفر كرده است و اين خاتمه ي سفرهاي او بود. درسال 1924 بعد از مسافرتهاي متعدد به اكناف جهان انيشتين بار ديگر در برلن مستقر گرديد. حملات همچنان بر او ادامه داشت و نظريات او را بعنوان بيان افكار قوم يهود و به سوي فاشيسم مي دانستند به اين دليل انيشتين به شهر پرنيستون در آمريكا مي رود. بعد از چندي همسرش الزا در سال 1936 از دنياي مي رود و خواهر انيشتين كه در فلورانس بود به شهر پرنيستون نزد برادرش آمد. در همين دوران انيشتين تابيعت كشور آمريكا را مي پذيرد. انيشتين در سال 1945 طبق قانون بازنشستگي مقام استادي مؤسسه مطالعات عالي پرنيستون را ترك كرد ولي اين تغيير سمت رسمي ، تغييري در روش زندگي و كار او به وجود نياورد وي كماكان در پنيستون بسر مي برد و در مؤسسه ي مذبور تجسّسات خود را ادامه دهد.

آخرين سالهاي زندگي انيشتين:

اين دوران تجسّس در نيمه انزواي شهر پرنيستون به تدريج با اصطراب و احتشاش آميخته مي شد. هنوز ده سال ديگر از زندگي انيشتين باقي مانده بود ليكن اين دوره ي ده ساله درست مصادف با هنگامي بود كه عهد بمب اتمي شروع مي گرديد و بشريّت تمرين و آموزش خويش را در اين زمينه آغاز مي كرد. بنابراين مسأله واقعي كه براي او مطرح شد موضوع چگونگي پيدايش بمب اتمي نبود با وجود اينكه منظور ما در اين جا دادن چشم اندازي مختصر از روابط انيشتين با حوادث بزرگ سياسي آخرين سالهاي زندگي او مي باشد باز هم اگر از دو موضوع اساسي ياد نكنيم همين چشم انداز هم ناقص خواهد بود يكي از آنها نامه ي مشهور است كه وي مي بايست براي همكاري خود در شوروي بفرشد و دوّم شرح وقايعي است كه در اوضاع و احوال فيزيكدانان آمريكايي ، خاصه دانشمندان اتمي ، در داخل مملكت خودشان تغيير بسيار ايجاد كرد.

اكنون مي توانيم بصورت شايسته تري همه ي آنچه را كه گهگاه موجب تيره شدن پايان زندگي وي مي شد مشاهده كنيم و سر انجام روز هجدهم آوريل 1955 بزرگترين دانشمند و متفكر قرن بيستم ، پيغمبر صلح و حامي و مدافع محنت ديدگان جهان ، مردي كه احتمالأ همراه با ناپلئون و بتهوون مشهورتر از همه ي مردان جهان بوده است ، در شهر پرنيستون واقع در ممالك متحده آمريكاي شمالي از زندگي وتفكر و مبارزه دست كشيد و از دار دنيا رفت و در گذشت.

در پايان به اظهار نظرهاي برخي از مشاهير درباره ي انيشتين بعد از وفات وي مي پردازيم:

پيشر فتي كه انيشتين نصيب معرفت ما درباره ي طبيعت كرد از قدرت مهمّ جهان ‹امروزي خارج است. فقط نسلهاي آينده خواهند توانست مفهوم واقعي آن را درك كند. › « دكتر هارولددوز رئيس دانشگاه پرنيستون در آمريكا »

« وي دانشمند بزرگ اين عصر و به واقع يكي از جويندگان عدالت و راستي بود كه هرگز با نا راستي و ظلم مصالحه نكرد.» «جواهر لعل نهر نخست وزير هند»

ياد او زنده و روحش شاد باد .

سید حسن نصر الله

نگاهي به زندگي سيد حسن نصرالله

خبرگزاري فارس: پس از آن كه امام موسي صدر در ليبي به صورت مرموزي ربوده شد، اختلافات بسياري در سطح رهبري جنبش امل به وجود آمد كه در اثر آن و خروج عده‌اي از رهبران از اين جنبش، حزب‌الله لبنان تأسيس شد. سيد حسن در حزب‌الله نيز مسئوليت‌هاي مختلفي را عهده‌دار شد؛ از جمله عضويت در شوراي رهبري حزب‌الله، اما از فضاي درس و بحث فاصله نگرفت و به تحصيلات علمي خود ادامه داد.

سيد حسن نصرالله متولد 31 اگوست 1960 روستاي «البزوريه» در جنوب لبنان است. پدرش «عبدالكريم»، سبزي و ميوه‌فروشي مي‌كرد و حسن براي كمك به پدر به دكان وي رفت‌ و آمد داشت. در دكان و بر سينه ديوار آن، عكس امام موسي‌صدر آويزان بود؛ عكسي كه نخستين جرقه‌هاي محبت موسي صدر و جنبش امل را كه آن زمان به جنبش محرومان معروف بود، در دل سيد حسن روشن كرد. با اين كه با هيچ‌يك از علماي ديني آن‌وقت در ارتباط نبود و خانواده‌اش هم، يك خانواده ديني شاخص نبود، ولي سيدحسن نوجوان، علاقه‌مند به دين بود و اين علاقه در حيطه انجام فرايض معمول مانند نماز و روزه محدود نبود، او فراتر از اين‌ها هم مي‌رفت. اين علاقه وي را واداشت كه با سن اندكش در سال 1976 به نجف برود و تحصيلات حوزوي خود را در آنجا آغاز كند.
در سال 1978 به لبنان بازگشت و در مدرسه الامام المنتظر(عج)، كه شهيد سيد عباس موسوي آن را تأسيس كرده بود، تحصيلات حوزوي خود را پي گرفت و در همان حال، به فعاليت‌هاي سياسي در جنبش امل مشغول و مسئول سياسي جنبش امل در منطقه بقاع شد.

تأسيس حزب‌الله

پس از آن كه امام موسي صدر در ليبي به صورت مرموزي ربوده شد، اختلافات بسياري در سطح رهبري جنبش امل به وجود آمد كه در اثر آن و خروج عده‌اي از رهبران از اين جنبش، حزب‌الله لبنان تأسيس شد. سيد حسن در حزب‌الله نيز مسئوليت‌هاي مختلفي را عهده‌دار شد؛ از جمله عضويت در شوراي رهبري حزب‌الله، اما از فضاي درس و بحث فاصله نگرفت و به تحصيلات علمي خود ادامه داد تا جايي كه در سال 1989 براي تكميل تحصيلات خود به قم مسافرت كرد، اما حملات گسترده اسراييل به لبنان و مبارزات حزب‌الله به او اجازه نداد، بيش از يك سال در قم بماند و بار ديگر به لبنان بازگشت، تا در كنار برادرانش به مبارزه با رژيم صهيونيستي بپردازد.

شهادت سيد عباس موسوي

در سال 1992 و پس از شهادت سيد عباس موسوي، دبيركل وقت حزب‌الله لبنان، با اجماع شوراي رهبري حزب‌الله سيد حسن نصرالله، دبيركل جديد اين جنبش شناخته شد. شهادت سيد عباس موسوي به همراه خانواده‌اش، تأثير بسزايي در روحيه مردم لبنان و به وي‍ژه رزمندگان حزب‌الله گذاشت و پس از آن بود كه مبارزات و حملات حزب‌الله شكل جديدي به خود گرفت و حمايت عمومي در ميان مردم لبنان از حزب‌الله رو به فزوني نهاد. در اين ميان، اسراييل نيز در سال‌هاي 1993 و 1996 عمليات‌هاي خوشه‌هاي خشم و تسويه حساب را به اجرا گذاشت كه با مقاومت سرسختانه حزب‌الله، كه از كم‌ترين امكانات نظامي برخوردار بود، روبه‌رو شد.

شهادت فرزند ارشد

سپتامبر 1997 دو تن از رزمندگان حزب‌الله در حمله به يكي از مواضع ارتش اسرائيل در منطقه جبل‌الرفيع در جنوب لبنان به شهادت رسيده و پيكر آنان به دست نيروهاي اسرائيلي افتاد. تلويزيون اسرائيل بدون اطلاع از هويت اين دو نفر، تصوير خون‌آلود آنان را به نمايش گذاشت، به سرعت مشخص شد كه يكي از اين دو تن، سيد هادي، فرزند سيد حسن نصر‌الله، دبير كل حزب‌الله است. انتشار اين خبر همانند بمبي در جامعه لبنان صدا كرد و تحول بسيار مهمي در پي داشت. در تاريخ لبنان، چه در زمان جنگ داخلي و چه در مقابله با تجاوز نظامي اسرائيل، هيچ‌گاه ديده نشد كه فرزند يكي از رهبران گروهاي سياسي و يا شبه نظاميان در راه مبارزه كشته شده باشد.
اين واقعه، موجي از احساسات جوشان همدردي، احترام و شيفتگي را نسبت به دبير كل حزب‌الله در ميان همه طوايف مذهبي لبنان در پي داشت، به گونه‌اي كه همه آحاد ملت لبنان از هر دين و مذهبي، تحت تأثير شديد اين واقعه قرار گرفتند. رهبران سياسي لبنان نيز يكي پس از ديگري به ديدار سيد حسن نصر‌الله رفته و ضمن گفتن تبريك و تسليت به مناسبت شهادت سيد هادي نسبت به شخصيت مبارز و صادق دبير كل حزب‌الله، مراتب قدرداني و احترام خود را ابراز داشتند. اين ابراز همدردي و احترام منحصر به لبنان نبود و افرادي چون امير عبد‌الله، وليعهد عربستان نيز براي نخستين بار در تاريخ حزب‌الله، با ارسال پيام تسليت براي دبير كل حزب‌الله، حمايت خود را از مقاومت اسلامي اعلام نمود.

سال2000 طعم شيرين پيروزي

در سال 2000 و در زماني كه مذاكرات عرفات و مسئولان آمريكايي و اسراييلي براي حل كشمكش خاورميانه، راه به جايي نبرده بود، ارتش اسراييل در حركتي يك‌جانبه و بدون گرفتن كمترين امتيازي از حزب‌الله، از اراضي اشغالي جنوب لبنان عقب نشيني كرد و به جز مناطق محدود مزارع شبعا، نيروهاي خود را از همه مناطق تحت اشغال عقب كشيد. اين شكست مفتضحانه، علاوه بر استحكام بخشيدن به مواضع حزب‌الله، مبتني بر مقاومت، باعث شد تا سيد حسن نصرالله به موفقيتي بي‌سابقه در ميان اعراب دست يابد، تا اين كه به عنوان مهم‌ترين شخصيت جهان عرب شناخته شود.
از سوي ديگر، حزب‌الله لبنان با تكيه بر اين موفقيت، توانست حضور خود را در عرصه سياسي لبنان تقويت كند تا جايي كه علاوه بر حضور پرتعداد در پارلمان لبنان، سكان تعدادي از وزارتخانه‌ها را نيز به دست گيرد.

انتفاضه، درسي از حزب‌الله

پيروزي‌هاي پي در پي حزب‌الله در عرصه‌هاي مختلف سياسي و نظامي در ميان فلسطينيان نيز تأثير خود را بر جاي گذاشت. مردم آواره فلسطين به ويژه جوانان، كه سال‌ها دل به روند مذاكرات صلح خاورميانه بسته بودند، دريافتند كه مشكل فلسطينيان، با مذاكره و رژيم اشغالگر، حل نمي شود و با اين پيش‌زمينه، انتفاضه دوم مسجدالاقصي شكل گرفت؛ انتفاضه‌اي كه به حماس قدرتي ديگر بخشيد و با پيروزي حماس در انتخابات فلسطين وارد مرحله‌اي جديد شد؛ مرحله‌اي كه ديگر با جنگ شش روزه اعراب و اسراييل پايان نمي‌يابد، چه آن كه نصرالله در پيام خود چنين گفت:
از حالا به بعد، شما جنگي تمام‌عيار خواستيد، پس اين هم جنگ تمام عيار شما. اين را خواستيد. حكومت شما خواست قواعد بازي تغيير كند، پس قواعد بازي تغيير مي‌كند. شما نمي‌دانيد امروز با چه كسي مي‌جنگيد. شما با فرزندان محمد (ص)، علي، حسن و حسين (ع) و با اهل بيت رسول خدا (ص) و اصحاب او وارد جنگ شده‌ايد. شما با قومي مي‌جنگيد كه ايماني فراتر و برتر از همه انسان‌هاي اين كره خاكي دارد. شما خواستار جنگي تمام‌عيار با قومي شديد كه به تاريخ، و فرهنگ خود افتخار مي‌كند و قدرت مادي، امكانات، مهارت، خرد، آرامش، رويا، عزم، ثبات و شجاعت دارد و به اميد و ياري خدا روزهاي آينده را ميان ما و شما خواهيم ديد.

چکیده تاریخ آمریکا

"هرگز آسمان و زمين بيش از اين براى سکنى گزيدن نوع بشر در توافق نبوده اند. "جان اسميت) -(John Smith1607 اولين آمريکائيان


در اوج عصر يخ، بين 34000 و 30000 سال قبل از ميلاد، اکثريت آبهاى زمين در قعر قاره هاى عظيم يخى نهفته بود. در نتيجه درياى برينگ (Bering Sea) صدها متر از سطح کنونى خود پايين تر بود و يک پل خشکى، بنام برينجيا (Beringia) بين آسيا و آمريکاى شمالى پديدار شده بود. تخمين زده مى شود برينجيا، در منتهى اليه خود، عرضى نزديک به 1500 کليومتر داشته است. يک تندرا(دشتئ هموار) مرطوب و بى درخت پوشيده شده از سبزه زارهائ فراوان و نباتات باعث جلب حيوانات غول آسا شد که انسانهاى اوليه جهت بقا به شکار آنها مى پرداختند.

اولين انسانهايى که پا به آمريکاى شمالى گذاشتند بدون آنکه بدانند قدم به قاره اى نوين مى گذاشتند. آنها رسم اجداد خود را طى هزاران سال پيش دنبال ميکردند و از سواحل سيبرى عبور کرده و از فراز پل خشکى گذ شتند.

پس از رسيدن به آلاسکا، هزاران سال دگر نيز سپرى شد تا اين نخستين اتباع آمريکاى شمالى راه خود را به دهانه کوههاى يخى عظيم جنوب باز کرده تا به نقطه اى که اکنون ايالات متحده (United States ) ناميده ميشود برسند. امروزه نيز شواهد زندگى نخستين و بدوى در آمريکاى شمالى يافت مى شود. مقدار کمى از اين شواهد را ميتوان بطور موثق به پيش از 12000 سال قبل از ميلاد مربوط ساخت؛ اخيرأ يک برج ديده بانئ درشمال آلاسکا کشف شده که قد مت آن تقريبأ به همان دوره ميرسد. نيزه هايى نيز در نزديکى کلاويس (Clovis) نيومکزيکو يافت شده است.

علاوه بر آن مصنوعات مشابهى نيز در برخى نقاط ديگر آمريکاى شمالى و جنوبى کشف شده که دال بر اين است که حيات احتمالأ در اکثر نيمکره غربى تا قبل از 10000 سال پيش از ميلاد کاملا شکل گرفته بود.

آن زمان، ماموت ها شروع به انقراض کرده و بايسون ( گاو ميش وحشى آمريکاى شمالى ) منبع اصلى تغذ يه و پوست خام اين آمريکائى هاى اوليه شدند. به مرور زمان، گونه هاى بيشتر و بيشترى - - چه از طريق شکار بيش از حد و يا بدلايل طبيعي- - منقرض مى شد ند. گياهان و دانه ها بخش مهمى ازخوراک روزانه آمريکائى هاى اوليه را تشکيل مى دادند. بتدريچ، گله ها و نخستين آثار کشاورزى پد يدار گشت. سرخ پوستان حدود 8 هزار سال قبل از ميلاد، در آنچه که اکنون مکز يک مرکزى خوانده ميشود، پيشرو اين کار شدند و شروع به کشت ذرت، کد و و لوبيا کردند. بتدريج، اين مهارت ها به سوى شمال کشيده شد.

تا حدود 3000 سال قبل از ميلاد، نوع ابتدايى ذرت در دره هاى نيومکزيکو و آريزونا رشد يافت. سپس اولين نشانه هاى آبيارى پديدار شد و تا سال 3000 قبل از ميلاد، نخستين اثر حيات روستايى پديدار گشت.

تا قرن اول ميلا دى، هوهوکومها (Hohokum) در حوالى آنچه که امروز فينيکس (Phoenix) ، آريزونا ناميده مى شود، سکنى گزيده بودند. مشغله آنها ساختن تلنبارهاى هرم شکل به فرم آنچه که در مکزيک يافت مى شد و تاسيس سيستم هائ آبيارى و کانال هاى آب بود.

تلنبار سازان و دهکده هاى سرخپوستى


اولين گروه سرخ پوستان که به ساختن تلنبارهاى هرم شکل در آنچه که اکنون ايالات متحده ناميده ميشود پرداختند آدنانها Adenans)) بودند. اين گروه حدود 600 سال قبل از ميلاد ساختن نقاط خاکى زير زمينى و سنگر را آغاز نمودند. بعضى از اين تلنبارهاى باقيمانده از آن دوره به شکل پرند گان و يا مارها هستند که احتمالا معناى مذهبى داشته ولى تا کنون کسى به آنها پى نبرده است.

آدنانها (Adenans) ظاهراً جذب قبايل ديگر که هوپ ويليانها (Hopewellians) خوانده ميشوند، شده و يا به نقاط ديگر نقل مکان کردند. يکى از مهم ترين مراکز فرهنگى آنها در جنوب اوهايو ( Ohio) يافت شده که آثار هزاران مورد از اين تلنبارها هنوز پا برجاست. هوپ ويليان ها (Hopewellians) که بازرگانان ماهرى بودند به داد و ستد کالا و اجناس گوناگون در منطقه اى که شعاع آن به صدها کيلومتر مى رسيد مى پرداختند.

تا حوالى قرن پنجم هوپ ويليانها (Hopewellians)، نيز ناپد يد شده و بتدريج راه براى تشکيل قبايل گوناگون ديگر که مرسوم به مى سى سى پى ها ( (Mississippiansيا تمدن تمپل موند(Temple Mound) مى باشند، گشوده شد. شهر کاهوکيا (Cahokia) که در سمت شرق سنت لوييز (St. Louis) ايالت ميسورى واقع است، به گفته اى در اوايل قرن دوازده ميلادى جمعيتى قريب به بيست هزار نفر داشته است. در مرکز اين شهر، تنلبارخشتى عظيمى که نوک آن مسطح بود قرار داشته که ارتفاع آن سى متر و بنياد آن سى وهفت هکتار بوده است. هشتاد تلنبار ديگر نيز در همان حوالى کشف شده است.

شهرهايى همچون کاهوکيا جهت تامين غذا و آذوقه خود، به شکار، دامدارى، بازرگانى و کشاورزى متکى بودند. اين افراد تحت تاثير جوامع پيشرفته تر جنوبى، بشکل جوامع سلسله مراتبه اى قبيله اى در آمده که برده دارى در آنها رايج و به قربانى کردن انسان مى پرداختند.

حدود سال 900 ميلادى، آناسازيها( Anasazi)، نياکان سرخپوستان هوپى (Hopi Indians ) امروزى در آنچه که امروزه ايالات متحده جنوبى خوانده مى شود، شروع به ساختن دهکده هاى سرخپوستى خشتى و سنگى نمود ند. اين بناهاى آپارتمان گونه عجيب ويکتا اغلب در نوک صخره ها ساخته مى شد. معروف ترين آنها " قصر صخره" (Mesa Verde) در ايالت کلرادو است که حدود 200 اتاق داشت. از بناهاى ديگر، خرابه هاى پوئبلو بونيتو(Pueblo Bonito) در نوار مرزى رودخانه چاکو (Chaco) نيو مکزيکو است که 800 اتاق داشت.

شايد دولت مند ترين سرخ پوستان آمريکايى پيش از کلمبوس در منطقه شمال غربى پاسيفيک زندگى مى کردند. حدود 1000 سال قبل از ميلاد تهيه آذوقه و مسکن از طريق وفور ماهى و مواد خام ميسر ميشد. سرشارى پاتلاچ (Potlatch) اين جامعه بعنوان معياری براى زياده روى، جشن وسرور هنوز نيز پابرجاست و نظير آن در تاريخ آمريکاى اوليه يافت نمى شود.

فرهنگ آمريکاى بومى


آمريکايى که به اولين اروپايى ها خوش آمد گفت بسيار بيشتراز يک بيابان خشک و خالى بود. امروزه اعتقاد بر اين است که جمعيت نيمکره غربى حدودأ اندازه جمعيت اروپاى غربى آن زمان بوده – قريب به چهل ميليون نفر.

تعداد آمريکاييهاى بومى ساکن در آنچه که امروزه آمريکا خوانده مى شود در آغاز مستعمره سازى هاى اروپاييان بين 2 تا 18 ميليون تخمين زده مى شود که از اين ميان بيشتر تاريخ نويسان به تخمين کمتر متمايل هستند. آنچه مسلم است همانا تأثير مخرب و جبران ناپذ ير بيمارى اروپا بود که از همان تماس اول با اين افراد بومى ، بر آنها وارد شد. بويژه مرض آبله باعث ويرانى بسيارى از قبايل شد و گمان برده مى شود که علت بيشتر کاهش سريع جمعيت سرخپوستان در قرن 16 ميلادى اين مرض بوده تا جنگ ها و زد و خوردهاى گوناگون ديگر با مهاجرين اروپايى .

سنت ها و آداب و رسوم سرخ پوستان آن زمان با توجه به وسعت زمين و محيط هاى گوناگونى که هر يک از آنها به آن خو گرفته بودند، بشکل زيادى با يکديگر متفاوت بود. با اين حال وجوه مشترکى را نيز مى توان يافت.

بيشتر قبايل بويژه در مناطق جنگلى شرق وميانه، از شکار، درو، کشت ذرت و محصولات ديگر جهت تهيه آذوقه استفاده مى کردند. در بسيارى از موارد، زنان مسئول ذراعت و توزيع غذا بوده و مردان به شکار پرداخته و يا در جنگ ها شرکت مى کردند.

از هر جنبه اى جامعه سرخ پوستان آمريکاى شمالى بسيار وابسته به زمين بود. شناخت طبيعت و عناصر آن بخش اساسى اعتقادات مذهبى آنها راتشکيل مى دا د. روش زندگى سرخ پوستان اساسأ قبيله اى و اشتراکى بود به شکلى که بچه ها در مقايسه با آداب و رسوم اروپائى آن زمان از آزادى هاى بيشترى بر خوردار بودند.

با وجود اينکه برخى از قبايل آمريکاى شمالى نوعى خط هيروگليفى را جهت نوشتن بکار مى بردند، ولى فرهنگ سرخ پوستان اساسأ گفتارى بوده و تاکيد زيادى بر تکرار مجد د افسانه ها و قصه هاى کهن مى شد. ميان قبايل و گروه هاى مختلف داد و ستد رايج بود و شواهد بر آن است که قبايل همسايه روابط جامع و رسمى با يکديگر داشتند که هم بسيار دوستانه و هم خصمانه بوده است.

اولين اروپائيها


اولين اروپائى هايى که وارد آمريکاى شمالى شد ند- لااقل تا آنجايى که شواهد در دسترس است- نورسها ( Norse) -- اسکانديناوييها -- بودند که از گرين لند ( Greenland)بسمت غرب مى رفتند. اريک سرخ ( Eric The Red) حدود سال 985 در آنجا سکنى گزيد. گفته مى شود که در سال 1001 ، پسر او، ليف (Leif) ، کرانه ساحلى شمال شرقى که اکنون کانادا گفته مى شود را کاوش کرده و لااقل يک زمستان را در آنجا بسر برده است.

با اينکه نوشته هاى باقيمانده از نورس ها(Norse) حاکى بر آن است که دريا نوردان وايکينگ Viking) ( ساحل آتلانتيک آمريکاى شمالى را تا حد باهاماس (Bahamas) کشف کرده اند، چنين ادعاهايى هنوز به اثبات نرسيده است. در سال 1963 ، خرابه هاى برخى از خانه هاى نورس(Norse) که قدمت آنها به همان زمانها مى رسد درDanse-adx-Meadow درNew Foundland شمالى کشف شد که خود تا حدى ادعاهاى ذکر شده در کتيبه هاى نثرهاى نورس (Norse) را به اثبات مى رساند.

در سال 1497 ، درست 5 سال پس از آنکه کريستوفر کلمبوس در جستجوى راه عبورى از سمت غرب به آسيابود به سواحل کارائيب (Caribbean) رسيد، يک دريا نورد اهل ونيز بنام جان کابوت (John Cabot)در راه انجام مأموريتى براى پادشاه انگليس به سواحل نيوفاند لند (New foundland) رسيد. گرچه کار او بسرعت به فراموشى سپرده شد ولى سفر کابوت ( Cabot) اساسى شد بر ادعاهاى انگليس بر آمريکاى شمالى. اين سفرهمچنين باعث گشايش راهى نوين براى صيد غنى ماهى در درياچه جورج بنکس (George Banks) شد که ماهى گيران اروپائى بويژه پرتغالى ها را مرتبأ به آنجا مى آورد.

لمبوس گرچه سرزمين اصلى ايالات متحده را هرگز نيافت، ولى سفراو نخستين مستعمرات اسپانيانى ايالات متحده را بنياد گذاشت. اولين اين اکتشافات در 1513 زمانى بوقوع پيوست که گروهى از مردان تحت فرماندهى خوآن پانس دى لئون (Juan Ponce de Leon ) در ساحل فلوريدا نزديکى شهر فعلى سنت آگوستين (St. Augustine ) پا به خشکى گذاشتند.

اسپانيائى ها با پيروزى بر مکزيک در سال 1522 موقعيت خود را در نيمکره غربى مستحکم تر نمودند. اين کشفيات پس از چاپ نوشته هاى آمريگو وسپوچي(Amerigo Vespucci) ايتاليائى که مجموعه اى از خاطرات سفر او، بنام " دنياى جديد" بشمار مى رفت، به دانش اروپائيان درباره آنچه آمريکا ناميده مى شود افزود. تا سال 1529 ، نقشه هاى معتبرسواحل آتلانتيک از لبرادور ((Labrado تا تيرادل فيگو ( Tierra del Fuego) مشخص شده بود. گرچه حدود يک قرن ديگر طول کشيد تا اينکه اميد کشف يک " راه عبور شمال غربي" به آسيا کاملأ به کنار گذاشته شود.

در ميان برجسته ترين کشفيات اوليه اسپانيا ئى ها ، کشف همند ود سوتو (Hemando Desoto)بود. او کاشفى کهنه کار بود که در زمان کشف پرو(Peru) به همراه فرنسيسکو پيزارو(Francisco Pizzaro) مسافرت مى کرد. دسوتو (Desoto) پس از ترک هاوانا در سال 1539 ، به فلوريدا رسيد و در جستجوى غنايم از کرانه جنوب شرقى آمريکا گرفته تا رودخانه مى سى سى پى را سفر نمود.

فرانسيسکو کورونادو (Francisco Coroonado) اسپانيائى ديگرى بود که در سال 1540 از مکزيک روانه شده و در جستجوى هفت شهر افسانه اى سيبولا (Cibola) به راه افتاد. سفرهاى کورونادو به سر حد گراند کنيون (Grand Canyon) و کانزاس انجاميد ولى در پايان با عدم يافتن طلا و غنايم ديگرى که همراهانش بد نبال آن بودند، به شکسـت انجاميد.

با اين وجود، همراهان کورونادو هديه اى استثنايى براى اهالى آن منطقه بر جا گذاشتند: انبوهى از اسبهاى اين گروه صاحبان خود را رها کرده و باعث تغيير شکل زندگى در گريت پلينز( (Great Plains شدند. چند نسلى نگذشت که سرخ پوستان اين مناطق در تربيت و پرورش اسب مهارت کافى يافته و حدود فعاليتهاى خود را به حد زيادى گسترش دادند.

در عين حالى که اسپانيائيها از سمت جنوب به بالا در حرکت بودند، قسمتهاى شمالى آمريکاى فعلى بتدريج در طول سفرهاى اکتشافى مردانى چون جيووانى دا ورازانو Giovanni da Verrazano) ( کشف شد. ورازانو (Verrazanno) که يک کاشف اهل فلورانس بود از فرانسه حرکت کرده و در سال 1524 در سواحل کارولينای شمالى به خشکى رسيد و سپس سواحل کناره آتلانتيک را رد کرده و به بندر فعلى نيويورک رسيد.

ده سال بعد، يک مکتشف فرانسوى بنام ژاک کارتيه ((Jacques Cartier (همچون اروپائى هاى پيش از خود ) به اميد يافتن گذرگاهى آبى به آسيا راهى سفر اکتشافى دريايى خود شد. سفرهاى اکتشافى او در کناره رودخانه سنت لورنس (St. Lawrence) بنيادى بر ادعاى مالکيت فرانسه بر شمال آمريکا شد که تا حوالى سال 1763 نيز بطول انجاميد.

هوگونت هاى (Huguenots)فرانسوى در پى سقوط اولين مستعمره خود در کبک (Quebec) در طول دهه 1540 حدود 20 سال بعد در صدد دست يابى به کناره شمالى ايالت فلوريدا برآمدند. اسپانيائى ها که به فرانسوى ها به چشم تهديدى براى مسير بازرگانى خود در کناره خليج (Gulf) مى نگريستند، تمام مستعمره را در سال 1565 ويران نمودند. با اين حال، فرمانده نيروهاى اسپانيانى ، پدرو منندز (Pedro Menendez) شهرى را در همان نزديکى ها بر پا نمود – سنت آگوستين (St. Augustine) . اين شهر اولين محل استقرار اروپائيان در ايالات متحده کنونى محسوب مى شود.

غنايم سرشارى که از مستعمرات اسپانيا در مکزيک، سواحل کارائيب و پرو به اسپانيا سرازير شد، قدرتهاى اروپائى ديگر را نيز بخود جلب نمود. با مرور زمان، کشورهايى همچون بريتانيا، با قدرت دريائى خود که تا حدى حاصل هجومات موفقيت آميز فرا نسيس دريک (Francis Drake) به کشتى هاى محمولاتى اسپانيا مى بود، آهسته آهسته به " دنياى جديد" علاقمند گشتند.

در سال 1578 هامفرى گيلبرت (Humphrey Gilbert) ، نويسنده رساله اى در مورد گذرگاه شمال غربى (Nothwest Passage) از سوى ملکه اليزابت حق امتياز تشکيل مستعمره " سرزمينهاى وحشى و دور افتاده" را در نقاطى از" د نياى جد يد" که اروپائى هاى ديگر هنوز بر آن ادعايى نداشتند دريافت نمود. 5 سال طول کشيد تا سفرهاى او آغاز شود. پس از مفقودالاثر شدن او در دريا، برادرناتنی او، والتر رالى (Walter Raleigh) به اين ماموريت ادامه داد.

در 1585 ، رالى نخستين مستعمره بريتانيا در آمريکاى شمالى را در جزيره روآنوک (Roanoke) در سواحل کاروليناى شمالى بنا نهاد. بعدها اين تلاش بى اثر ماند و تلاش مجد د آن در دو سال پياپى به شکست انجاميد. و سپس 20 سال بطول انجاميد تا انگليسيها مجد دأ اقدام به آن ورزيدند. اين بار در سال 1607، مستعمره در جيمزتان (Jamestown) بر پا شد و آمريکاى شمالى وارد دوران جد يدى گشت.

مستعمره نشينان اوليه


اوايل قرن شانزدهم شاهد آغاز موج عظيم مهاجرت ها از اروپا به سمت آمريکاى شمالى بود. اين حرکت عظيم که بيش از 3 قرن به طول انجاميد، از يک مشت مستعمره نشين انگليسى آغاز و به سيل ميليونها تازه وارد انجاميد. تازه واردين با انگيزه هاى قوى، تمد نى نوين را در بخش شمالى قاره پابرجا ساختند.

اولين مهاجرين انگليسى به آمريکاى کنونى مد ت زيادى پس از آنکه مستعمرات اسپانيا درمکزيک،هند غربى (West Indies) و آمريکاى جنوبى مستقر شده بودند، از آتلانتيک عبور کردند. همچون تمامى مسافرين اوليه به د نياى جد يد ، مهاجرين انگليسى نيز در کشتى هاى کوچک و پر از ازدحام وارد شد ند. آنها در طول سفر 6 تا 12 هفته اى خود، نحيف ولاغر شده و بسيارى نيز از بيمارى جان سپردند. برخى از کشتى ها دستخوش طوفان شده و بسيارى نيز در دريا مفقود شدند.

بسيارى از اروپائيان مهاجر بدليل فشار سياسى ، در پى آزادى مذهبى، و يا موقعيتهاى بهتر که همگى آنها در کشورشان ممنوع ويا محدود بود خانه و کاشانه خود را در وطن رها مى کردند. بين سالهاى 1620 و 1635 ، فشار اقتصادى عظيمى بر انگلستان مستولى شد. افراد زيادى بيکار گشتند. حتى افراد ماهر نيز به سختى نان روزانه خود را بدست مى آورند. محصول کم نيز به اين نابسامانى افزود. به علاوه ، انقلاب صنعتى صنعت نوپاى پارچه بافى را به ارمغان آورده بود که خود نياز به تهيه هر چه بيشتر پشم و نخ داشت تا بتواند چرخهاى اين صنعت را بچرخاند. صاحبان زمين، مزارع را بسته و روستا نشينان را اخراج کرده تا به ترويج و پرورش گوسفند بپردازند. گسترش مستعمراتى روزنه اى بود براى اين جمعيت انبوه از روستانشينان جابجا شده .

اولين نگاه مستعمره نشينان به اين سرزمين نوين چيزى غير از يک دور نماى پر از درختان انبوه نبود. مهاجرين به احتمال زياد بدون کمک سرخ پوستان مهمان نواز هرگز جان سالم به در نمى بردند. اين سرخپوستان به آنها طريق کشت و رشد گياهان بومى از قبيل کدو ، کدو تنبل ، لوبيا و ذرت را ياد داد ند. بعلاوه، جنگل هاى وسيع و دست نخورده ساحل شرقى به امتداد 2100 کيلومتر نيز منبع سرشار هيزم بشمار ميرفت. آنها همچنين مواد خام بيشمارى را که بمصرف خانه سازى ، اثاثيه، کشتى و کالاهاى سود ده براى صادرات بکار ميرفت در اختيارشان قرار دادند.

گرچه اين قاره جديد از برکات طبيعى سرشار بود ولى داد و ستد با قاره اروپا تا حد زيادى براى مستعمره نشينان بويژه براى اقلامى که قادر به توليد آن نبودند حياتى بود. سواحل کشور بخوبی به استفاده اين مهاجرين رسيدند و سراسراين سواحل راه هاى ورود آبی و بندرگاههاى فراوان در اختيار آنها گذاشت. تنها دو منطقه، کاروليناى شمالى و نيوجرسى جنوبى ، فاقد اسکله براى کشتى هاى اقيانوس پيما بودند.

رودخانه هاى عظيمى چون – کنبک (Kennebec) ، هودسون (Hudson) ، دلاور (Delaware)، ساسکوانا (Sasquehanna) ، پوتوماک (Potomac) وبسيارى ديگر- خشکى هاى بين سواحل و همچنين کوههاى آپالاچى (Appalachian) را به دريا متصل مينمود ند. تنها يک رودخانه ، سنت لورنس (St. Lawrence) که تحت سلطه فرانسويان در کانادا بود، آب را به گريت ليکز ( Great lakes) و بسوى مرکز قاره سرازير مى ساخت. جنگل هاى انبوه و نيز مقاومت بعضى از قبايل سرخ پوست وهمچنين حائل دشوار کوههاى آپالاچى (Appalachian) باعث عدم نقل و انتقال افراد به ماوراى سواحل شد. تنها صيادان و برخى از بازرگانان به اين مناطق وحشى مى رفتند. براى چند صد سال اول، مستعمره نشينان، مقر خود را در جوار مرزهاى آبى بر پا ساختند.

دلايل سياسى تاثير زيادى بر مهاجرت افراد به آمريکا داشت. در دهه 1630 ، قانون اختيارى چارلز اول (Charles I) انگيزه بزرگى به مهاجرين داد تا به سوى د نياى جديد حرکت کنند. شورش هاى بعدى و پيروزى مخالفين چارلز تحت رهبرى آليور کروم ول (Oliver Cromwell) در دهه 1640 باعث فرار بسيارى از کاواليرها-اسب سواران مسلح - (مردان پادشاه) به سمت ويرجينيا شد. در مناطق آلمانى زبان اروپا در اواخر قرن 17 و اوايل قرن 18، خط مشى هاى استبدادى برخى پرنس ها -- بويژه در مورد مذهب -- و همچنين خرابى هايى که بدنبال جنگ هاى گوناگون پد يد آمده بود، به مهاجرت افراد به آمريکا افزود.

آمدن مستعمره نشينان در قرن 17 مستلزم برنامه ريزى و مديريت دقيق ، هزينه و ريسک فراوان بود. مستعمره نشينان مى بايست حدود 5000 کيلومتر را در دريا طى مى کردند و در اين مدت نياز به لوازم آشپزخانه ، لباس، دانه هاى گوناگون، حيوانات اهلى، ابزار آلات، مواد ساختمانى ، تسليحات و مهمات داشتند.

برخلاف سياست هاى مستعمره سازى کشورها و دوره هاى ديگر، مهاجرت از انگليس مستقيمأ تحت سرپرستى و اداره دولت وقت نبود بلکه توسط گروه هاى مختلف مردم بود که تنها انگيزه شان منفعت بود.

جيمز تاون ( JAMESTOWN)

نخستين مستعمره انگيس در آمريکا، جيمز تاون (Jamestown) بود. بر اساس منشورصادر شده از سوى پادشاه جيمز اول (King James I )به کمپانى ويرجينيا ( يا لندن) (Virginia or London Company )، قريب 100 مرد در سال 1607 به سوى خليج چسپيک (Chesapeake Bay) عازم شدند. اين افراد به عزم اجتناب از رويارويى با اسپانياهى ها ، بر آن شدند که محلى حدود 90 کيلومترى رودخانه جيمز (James) دور از خليج را براى خود برگزينند.

اين گروه از افراد، که متشکل از شهر وندان و مکتشفينى مى شدند که بيشتر به يافتن طلا علا قه داشتند تا مزرعه دارى، هيچ گونه آمادگی و تجهيزات لازم جهت زندگى در اين مناطق را نداشتند . در ميان آنها، کاپيتان جان اسميت (John Smith ) بعنوان شخصيتى برجسته سربلند کرد. عليرغم زدو خورد، گرسنگى و قحطى و حملات گوناگون سرخ پوستان ، توانايى او در تحميل انضباط بر خدمه خود باعث انسجام اين مستعمره کوچک در اولين سال خود شد.

در 1609 اسميت به انگلستان باز گشت و در غياب او، مستعمره به هرج و مرج و بى قانونى تنزل کرد. در طى زمستان 1610- 1609 ، اکثريت مستعمره نشينان در اثر بيمارى از پا در آمدند. تا ماه مه 1610 فقط 60 نفر از 300 مستعمره نشينان اصلى هنوز زنده بودند. در همان سال، شهر هنريکو (Henrico) يا ريچموند (Richmond ) کنونى کمى بالاتر از رود خانه جيمز(James) تاسيس شد.

مدتى نگذشت که گسترش و توسعه آن منطقه باعث دگرگونى اقتصاد ويرجينيا گشت. در سال 1612 ، جان رولف (John Rolfe) شروع به کشت مخلوطى از تخم تنباکو وارد شده از هند غربى و گياهان بومى نمود و محصول اين کشت بسيار مورد علا قه اروپائيان قرار گرفت. اولين محموله اين محصول در سال 1614 به لندن رسيد و در عرض ده سال بعنوان منبع اصلى در آمد ايالت ويرجينيا در آمد.

اين موفقيت به سرعت بدست نيامد و ميزان مرگ و ميرناشى از بيمارى هاى گوناگون و حمله سرخ پوستان به طرز فوق العاده اى بالا بود . بين سال هاى 1607 و 1624، حدود 14000 نفر به مستعمره کوچ کردند در حاليکه در سال 1624 فقط 1132 نفراز آنان هنوز در آنجا زندگى ميکردند. بر طبق حکم صادره از دربار سلطنتى، پادشاه در آن سال، کمپانى ويرجينيا Virginia Company) ( را منحل و آنرا يک مستعمره پادشاهى ناميد.

ماساچوست (MASSACHUSETTS)

در طى آشوبهاى مذهبى قرن 16 ، گروهى از زنان و مردان که خود را پيورتن Puritans)) مى ناميد ند بر آن شدند که کليساى سازمان داده شده بريتانيا(Established Church of England ) را از درون اصلاح و باز سازى کنند. در اصل تقاضاى آنها اين بود که رسوم پرستشى و اعتقادى بسيار ساده تر پروتستانى مى بايست جايگزين آداب و رسوم و تشريفات مذهبى و سازماندهى منسوب به تشکيلات کاتوليکى روم شود. اعتقادات بنيادى و اصلاح گونه آنها، از طريق تخريب وحدت کليسا تهديدى بر از هم گسيختگى مردم و همچنين تخليل اقتدار خاندان سلطنتى شد.

در سال 1607 ، گروه کوچکى از تجزيه طلبان (Separatist) -- فرقه متعصبى ازپيورتن ها که اعتقاد بر اين داشتند که کليساى سازمان داده شده هرگز اصلاح پذير نيست -- از شهر لايدن (Leyden) هلند، جايى که هلندى ها به آنها پناه داده بودند، خارج شدند. با اين وجود هلندى هاى کالوين گرا (Calvinist) به آنها فقط کارهاى سطح پائين و با در آمد کم محول مى کردند، بسيارى از افراد اين فرقه که از اين وضعيت تبعيض نژادى ناراضى بودند کم کم تصميم گرفتند تا بسوى دنياى جديد مهاجرت کنند.

در سال 1620 ، گروهى از پيورتن هاى اهل لايدن يک امتياز زمين ازکمپانى ويرجينيا (Virginia Company) کسب کرده و بدين شکل 101 زن ، مرد و بچه بر عرصه کشتى مى فلاور Mayflower) (عازم ويرجينيا شدند. در طول راه، در اثر يک طوفان، مسير آنها به سوى شمال سوق داده شد و در ايالت نيوانگلند در کيپ کاد ( (Cape Cod به خشکى رسيدند. اين افراد با اعتقاد به اينکه در خارج حوزه قضائى وقلمرو هر دولت تثبيت شده اى قرار دارند، در ميان خود عهد نامه اى را به اجرا گذاشتند که بر طبق آن از " قوانين مساوات و عادلانه اي" که توسط رهبران منتخب خودشان نوشته شده بود اطاعت کنند. اين عهد نامه به پيمان مى فلاور (Mayflower) شهرت دارد.

در دسامبر همان سال، مى فلاور به بندر پليموت (Plymouth) رسيد و مهاجرين در طول فصل زمستان به ساختن مسکن براى خود پرداختند. نزديک نيمى از مهاجرين در اثر محيط و بيمارى هاى گوناکون جان سپردند ولى سرخ پوستان وامپانوگ (Wampanoag) مجاور با ارائه اطلاعات مفيدى همچون تعليم کشت ذرت به بقاى آنها کمک نمودند. تا پاييز سال بعد، مهاجرين مقدار زيادى از ذرت جمع آورى کرده و داد و ستد خود را که بر اساس چرم و الوار بود آغاز نمودند.

در سال 1630موج تازه اى از مهاجرين پس از دريافت امتياز تاسيس يک مستعمره جديد از کينگ چارلز اول به سواحل بندر ماساچوست رسيدند. بسيارى از آنها پيورتن ها بودند که آداب و رسوم مذهبى شان تا حد زيادى در انگليس ممنوع اعلام شده بود. سرپرست آنها، جان و ينتروپ (John Winthrop)، اعلام تاسيس " شهرى در بالاى تپه" در دنياى جديد نمود. منظور اواز اين اعلام اين بود که پيورتن ها قادر خواهند بود که در اين منطقه آزادانه به آداب و رسوم مذهبى خود بپردازند.

مستعمره خليج ماساچوست نقش مهمى را در توسعه تمامى منطقه نيو انگلند ايفا نمود و اين تا حدى به علت آن بود که وينتروپ و همراهان پيورتن اوتوانسته بودند اين امتياز را با خود همراه آورند. از اين رو اختيار اداره و دولت اين مستعمره در ماساچوست قرار داشت و نه در بريتانيا.

بر طبق برخى از تبصره هاى اين امتياز، قدرت تحت اختيار يک دادگاه عمومى (General Court) بود که از "آزادگان" تشکيل مى شد و لازم بود از اعضاى کليساى پيورتن باشند. اين امر تضمين مى نمود که پيورتن ها يگانه شاخه پر نفوذ سياسى ، مذهبى مستعمره مى باشند. دادگاه عمومى ، فرماندار را ا نتخاب مينمود. وينتروپ براى اکثريت دوران نسل بعد، اين پست را بعهده داشت.

عقايد سخت و مقرراتى پيورتن ها خوشايند همگان نبود. يکى از نخستين کسانى که آشکارآ نفوذ و اقتدار دادگاه عمومى را زير سئوال برد، کشيش جوانى بود بنام راجر ويليامز(Roger Williams) ، که با ضبط زمين هاى سرخپوستان و مناسبات آن با کليساى بريتانيا مخالفت داشت.

او پس از اخراج از خليج ماساچوست، زمينى را در سال 1636 از سرخ پوستان ناراگانست (Narragansett) خريد که امروزه همان پروويدنس (rovidenceP) رود آيلند (Rhode Island) مى باشد. در آنجا ، او نخستين مستعمره آمريکا را بنا نهاد که در آن جدايى کامل کليسا و سياست، و همچنين آزادى مذهب اجرا مى شد.

بدعت گذارانى همچون ويليامز تنها کسانى نبودند که ماساچوست را ترک کردند. پيوريتن هاى ارتد کس نيز که بد نبال زمين هاى بهتر و موقعيت هاى مناسبت ترى بودند نيز کم کم عزم به ترک ماساچوست نمودند. خبر حاصل خيزى و تازگى دره رود خانه کنتيکات Connecticut River Valley))، براى مثال ، توجه بسيارى از کشاورزانى را که با زمينهاى غير حاصل خيز کنونى مشکل داشتند جلب نمود. تا اوايل دهه 1630 ، بسيارى از افراد، خطر حمله سرخ پوستان را به جان خريده تا به خاکهاى حاصل خيز و زمين هاى مستعد ترى دست يابند. اين جوامع نوين ، اغلب عضويت در کليسا را بعنوان شرط لازم رأى منسوخ نموده و راه را براى قبول جوامع و افراد ديگر باز نمودند.

در همان زمان، مهاجران بيشترى که به دنبال زمين و آزادى بودند بسوى دنياى جديد سرازير شدند و محل هاى ديگرى در سواحل نيو همپشاير ( New Hempshire) و مين (Maine) ساخته شد .

هلند تازه (NEW NETHERLAND)و مريلند (MARYLAND)

در سال 1609هنرى هودسون (Henry Hudson) ، تحت استخدام شرکت هند شرقى هلند (Dutch East India Company) شروع به اکتشاف منطقه اى نمود که شامل شهر نيويورک امروزى و رودخانه اى به اسم خود او مى شد. اکتشاف او تا نقطه اى در شمال آلبانى نيويورک را در بر ميگرفت . سفرهاى اکتشافى بعدى هلندى ها اساس ادعا هاى هلنديها بود.

اولين علاقه هلندى ها، همچون فرانسوى ها در شمال، تجارت پوست بود. ازاين رو، هلندى ها مناسبات نزديکى را با 5 طايفه ايروکيز (Iroquois) که کليد ورود به قاره اصلى که پوست از آن وارد مى شد را داشتند، بر قرار نمودند. در سال 1617 ، هلندى هاى مهاجر، برجى را در سر حد رود خانه هاى هودسون و موهاک (Mohawk) ساختند که همان آلبانى امروز بشمار مى رود.

سکنى گزينى در جزيره مانهاتان (Manhattan) در اوايل دهه 1620 آغاز شد. در سال 1624 اين جزيره از سرخ پوستان محلى به قيمت 24 دلار خريدارى شد و فورأ نام نيو آمستردام (New Amsterdam)بر آن گذاشته شد.

هلندى ها جهت جذب هر چه بيشتر مهاجرين به منطقه هودسون يک سيستم فئودالى اشرافى بنام سيستم پترون يا " تشويق" (Patroon) را براه انداختند. اولين سرى از اين املاک عظيم در سال 1630 در کرانه رودخانه هودسون گشايش يافت.

بر طبق اين سيستم ، به هر سهام دار يا پترون، که قادر به آوردن 50 نفر بالغ به ملک خود در طى 4 سال مى شد، 25 کيلومتر زمين کنار رودخانه داده شد. اين زمين ها به صاحب ملک اجازه کامل جهت ماهى گيرى ، شکار وهمچنين قلمرو دادرسى و مد نى در حوزه خود را مى داد. در عوض، او مى بايست حيوانات اهلى، ابزار ومسکونات را فراهم مى ساخت. مستاجرين به صاحب ملک اجاره مى دادند و همچنين حق اختيارنخست در برداشت محصول اضافى از آن صاحب ملک مى بود.

3 سال بعد کمى بطرف جنوب، يک شرکت داد و ستد سوئدى که با هلندى ها کار مى کرد شروع به تأسيس نخستين قرارگاه در کناره رودخانه دلاور (Delaware) نمود. نيو سوييدن (New Sweden) بتدريج در اثر فقدان منابع لازم جهت تثبيت خود، جذب هلند تازه (New Netherland) شده و بعد ها جذب پنسيلوانيا و دلاور(Delaware) شد.

در سال 1632 خانواده کالورت (Calvert) موفق با اخذ امتياز زمينى در نوار شمالى رودخانه پوتوماک (Potomac) ازسوى کينگ چارلز اول (King Charles I) شد که همان مريلند (Maryland) امروزى است. از آنجائى که در اجازه نامه سخنى از ممنوعيت تاسيس کليساهاى غير پروتستان برده نشده بود، اين خانواده شروع به تشويق کاتوليک ها براى استقرار در آن منطقه شدند . اولين شهر ايالت مريلند بنام سنت مرى (St. Mary) در سال 1634 نزديک منطقه اى که رودخانه پوتوماک به خليج چسپيک (Chesapeake Bay) مى ريزد تأسيس شد.

کالورت ها (Calvert) در حينى که مشغول تاسيس مقرى براى کاتوليک هاى وقت که مواجه بااذيت و آزار دائمى انگلستان انگليکى (Anglican England) – وابستگان به کليساى انگليس -- بود ند، علاقه به تشکيل املاک سود ده نيز داشتند. از اين رو جهت دورى از درگيرى با دولت انگلستان، آنها پروتستان ها را نيز تشويق به مهاجرت مى نمودند.

امتياز سلطنتى اعطا شده به خانواده کالورت مخلوطى از عناصر فئودالى و مدرن را دارا بود. از يک سو، آنها اقتدار تشکيل املاک ارباب منشى را داشته و از سوى ديگر قادر بودند که فقط قانونهايى راکه مورد رضايت آزادگان (صاحب ملکان) است را به تصويب برسانند. اين افراد بزودى به اين امر پى بردند که جهت جذب مهاجرين بيشتر -- وجهت کسب سود از متعلقاتشان -- نياز بر اين است که آنها به افراد، مزرعه ارائه کنند و نه فقط جاى سکونت در ملک ارباب. در نتيجه، تعداد مزارع مستقل افزايش يافت و صاحبان آنها تقاضاى ارائه نظر در امورات مستعمره را کردند. اولين پارلمان مريلند در سال 1635 تشکيل شد.

مناسبات مهاجرين - سرخ پوستان ( COLONIAL – INDIANS)

تا سال 1640 ، انگليسى ها مستعمرات ثابتى را در کناره نيو انگلند (New England) و خليچ چسپيک بر قرار ساخته بودند. بين اين دو منطقه، سوئدى ها و هلندى ها قرار داشتند. به سمت غرب،آمريکائيان اوليه يعنی سرخ پوستان بودند.

قبايل شرقى، گاهى دوست و گاهى دشمن ، ديگر نسبت به اروپائيان غريبه نبودند. گرچه آمريکائيان بومى از دسترسى به تکنولوژى جديد و داد و ستد بهره بردارى کردند ولى بيمارى و قحطى زمين که مستعمره نشينان اوليه بهمراه آوردند، مشکلاتی جدى بر نحوه زندگى تثبيت شده سرخ پوستان وارد آورد.

در شروع، داد و ستد با مستعمره نشينان اروپائى پرفايده بود: چاقو، تبر، اسلحه هاى گوناگون، وسايل پخت و پز ، قلاب ماهى گيرى و يک سرى چيزهاى ديگر. سرخ پوستان اوليه اى که اين داد وستد را براه انداختند برترى ويژه اى بر رقباى خود داشتند.

درطى قرن 17 در پاسخ به نيازهاى اروپائيان، قبايلى همچون ايروکيز توجه بيشترى به پوست و تجارتهاى شبيه آن نمودند. پوست خز و چرم خام براى اين قبايل وسيله اى شد تا بتوانند از آنطريق کالا هاى مستعمراتى را تا اوايل قرن 18 تهيه نمايند.

مناسبات اوليه مستعمره نشينان و سرخ پوستان ، مخلوطى از همکارى و کشمکش بود. از يک سو، مناسبات يکتايى بود که در طول نيمه اول قرن بوجود آمدن پنسيلوانيا در ميان آنها حکمفرما بود. از سوى ديگر ، يک سرى شکست ها، زد و خوردها و جنگ ها ى طولانى در ميان آنها رخ داد که تقريبآ بطور يکنواخت به شکست سرخ پوستان و در نتيجه به از دست دادن زمين هاى آنها منجر شد.

اولين شورش مهم سرخ پوستان در سال 1622 در ايالت ويرجينيا بوقوع پيوست در آن 347 سفيد پوست کشته شدند که در ميان آنها ميسيونرهايى بودند که اخيرآ به جيمزتاون آمده بودند. جنگ پکو (tPequo) در سال 1637 وقتى که قبيله هاى محلى سعى در جلوگيرى از تشکيل منطقه رودخانه کانتيکات داشتند، بوقوع پيوست.

در سال 1675، فيليپ، پسر رئيس قبيله اى که اولين پيمان صلح را در سال 1621 با مهاجرين بسته بود بر آن شد تا قبايل نيوانگند جنوبى را بر عليه تجاوز بيشتر اروپائيان به سرزمين هاى آنها متحد سازد. در اين تاخت و تاز، فيليپ جان خود را از دست داد و بسيارى از سرخ پوستان به بردگى رفتند.

حدود 5 سال بعد تقريبـأ 5000 کيلومتر بسمت غرب، سرخ پوستان پوئبلو (Pueblo)، بر عليه ميسيونرهاى اسپانيائى در منطقه اى نزديک تاوو (Taos) در نيو مکزيکو بپا خاستند. بمدت12 سال پس از آن واقعه، سرخ پوستان کنترل سرزمين هاى خود را دوباره بدست آوردند تا اينکه مجد دآ اسپانيائى ها آن را پس گرفتند. 60 سال بعد، سرخ پوستان مجددأ شورش کرده و سرخ پوستان پيما (Pima) با اسپانيائى ها در منطقه اى که آريزوناى کنونى است در افتادند.

رخنه پيوسته مهاجرين بسوى مناطق مستعمره اى شرقى ، زندگى سرخ پوستان را مختل مى نمود. هرچه جانوران بيشترى شکار مى شدند، قبايل مواجه با انتخاب مشکل گرسنه ماندن، جنگيدن و يا مواجهه با قبايل مجاور غربى مى شدند.

ايروکيز (Iroquois ) ها که در مناطق پائينى درياچه اونتاريو (Lake Ontario) و ارى (Erie) در نيويورک شمالى و پنسيلوانيا سکنى گزيده بودند در جلوگيرى از پيشرفت اروپائيان موفق تر بودند. در سال 1570 ، 5 قبيله به اتفاق يکديگر دموکراتيک ترين قوم و سيستم حکومتى زمان خود را بنام هو-د-نو-سا-ني(Ho-De-No-Sau-Nee) يا ليگ ايروکيز هارا تشکيل دادند . اين ليگ توسط شورايى متشکل از 50 نماينده از هر يک از 5 قبيله اداره مى شد. اين شورا به امورى که در ميان تمامى قبايل مشترک بود رسيد گى مى کرد ولى در مورد اينکه قبايل چگونه امور روزانه خود رابا آزادى ومساوات اداره مى کردند، دخالت وقدرتى نداشت. هيج قبيله اى به تنهايى اجازه آغاز جنگ را نداشت. شورا در مورد جرائمى چون قتل ، قوانين لازمه را به تصويب مى رساند.

ليگ در قرن 16 و 17 ميلادى به قدرتى بزرگ تبديل شد. داد و ستد بزرگ پوست با بريتانيا داشته و در کنار آن در جنگ براى تسلط و غلبه آمريکا بر عليه فرانسه بين سالهاى 1754 و 1763ايستاد. بريتانياى کبير احتمالآ بدون پشتيبانى ليگ قادر به پيروزى در جنگ نبود.

ليگ تا زمان انقلاب آمريکا در قدرت ماند. ولى از آن پس، براى اولين بار، شورا قادر به اتخاذ يک تصميم متفق در مورد اينکه کدام طرف را بگيرد نشد. قبايل عضو شورا براى خود تصميم گيرى کردند و برخى با انگليسى ها جنگيده، برخى با مستعمره گران و برخى ديگر بى طرف ماند ند. در نتيجه، همه بر عليه ايروکيز ها جنگيدند. شکست هاى آنها عظيم بود بشکلى که ليگ هرگز نتوانست از اين وقايع دوباره سازى و احيا شود.

نسل دوم مستعمرات انگليس


منازعات داخلى و مذهبى در انگليس در اواسط قرن 17 ميلادى مهاجرت را محدود ساخت و از اينرو توجه کشور ما در به مستعمرات آمريکائى تازه پرورده اش کاهش يافت. مستعمرات خليج ماساچوست، پليموت ، کانتيکات (Connecticut) و نيو هيون (New Haven)، در جهت تهيه تاسيسات دفاعى منطقه که انگليس از آنها سر باز زده بود، در سال 1643 کنفدراسيون نيو انگلند (New England) را تشکيل دادند. اين نخستين کوشش مستعمره گران اروپائى در اتحاد منطقه اى شان بشمار ميرفت.

تاريخ اوليه مهاجرين انگليسى تا حد زيادى با ستيزه جوئى -- مذهبى و سياسى -- ادغام بود. وقتى که گروههاى مختلف در صدد دستيابى به قدرت و مقام در بين خود و همسايه- هايشان برخاستند. بويژه مريلند، متحمل رقابتهاى مذهبى تلخى که انگليس را در طى دوره اوليور کرامول (Oliver Cromwell) رنجاند شد. يکى از حوادث اين دوره الغاى قانون روادارى (Toleration Act) بود که در سالهاى دهه 1650لغو شد ولى بزودى مجددأ بر قرار شد و در آن آزادى هاى مذهبى نيز تضمين گشت.

در سال 1675 ، شورش بيکن (Bacon) ، اولين شورش سراسرى مهم بر عليه اختيارات سلطنتى بريتانيا بر مستعمرات در اقصى نقاط مناطق تحت مستعمره آغاز شد. اولين جرقه اين شورش، زد و خورد بين مرزنشينان ويرجينيا و سرخ پوستان ساسکوهانک (Susquehannock) بود ولى ديرى نپائيد که اختلاف ريشه گرفت و کشاورزان بر عليه ثروت و برترى کشت کاران بزرگ منطقه و فرماندار ايالت ويرجينيا، ويليام برکلي(William Berkeley) بر خاستند.

زارعين کوچکتر به نارضايتى از قيمت هاى پائين تنباکو و شرايط سخت زندگى دور ناتانيل بيکن ( Nathaniel Bacon) ،که يک تازه وارد از انگليس بود احاطه کرد ند. بر کلى از دادن اجازه اختيار به بيکن مبنى بر اداره کردن تهاجمات سرخ پوستان امتناع ورزيد، ولى با انتخابات جديد مجلس برگس(House of Burgesses) ، که از سال 1661 عوض نشده بود موافقت نمود.

بيکن با تخطى از دستورات بر کلى، برعليه قبيله صلح جوى اوکانچى (Ocaneechee) دست به حمله زد و تقريبأ تمامى قبيله را از بين برد. در بازگشت به جيمزتاون درسپتامبر سال 1676 شهر را سوزاند و برکلى را مجبور به فرار از شهر نمود. کنترل بيشتر ايالت تحت نظربيکن قرار گرفت. پيروزى او مد ت کوتاهى بيشتر بطول نيانجاميد و ماه بعد در اثر يک تب در گذشت. شورش بدون بيکن ، حيات خود را از دست داد و فرو کشيد. برکلى حاکميت خود را مجد دأ تثبيت نمود و 23 نفر از پيروان بيکن را بدا ر آويخت.

با استقرار حکومت کينگ چارلز دوم در سال 1660 ، بريتانيا مجددأ توجه خود را به آمريکاى شمالى دوخت. در طى مدتى کوتاه، نخستين قرارگاههاى اروپائى در کارولينا برپا شد. هلندى ها از هلند تازه (New Netherland) رانده شدند. مستعمره هاى تازه اى در نيويورک ، نيو جرسى، دلاور و پنسيلوانيا تشکيل شد.

مستعمرات هلند، بطور کلى، توسط فرمانداران مستبد منتخب شده در اروپا اداره مى شد و در طول سالها، جمعيت محلى نسبت به آنها کاملأ بيگانه مى شدند. در نتيجه، وقتى که مستعمره نشينان انگليسى شروع به تخطى و تجاوز به سرزمين هاى هلند يها در لانگ آيلند (Long Island) و مانهاتان (Manhattan) نمودند، فرماندار غير مردمى قادر به تجديد قواى مردم براى دفاع از خودشان نشد. نيوناترلند در سال 1664 سقوط کرد. با اين وجود مفاد کاپيتولاسيون يا تسليم چندان قوى نبود: مهاجرين هلندى مى توانستند که املاک خود را نگه داشته و به شکل دلخواهشان مراسم مذهبى خود را انجام دهند.

در اوايل دهه 1650 ، منطقه ايبل مارل ساند (Ablemarle Sound) که نزديک سواحل کاروليناى شمالى فعلى بود توسط مستعمره نشينانى که از ويرجينيا به سمت پايين سرازير شده بودند پر شد. اولين فرماندار منتسب در سال 1664 گمارده شد. اولين شهر ايبل مارل ساند، که حتى امروز نيز دور افتاده بشمار ميرود ، پس از ورود گروه هوگونتهاى فرانسوى در 1704 تأسيس يافت.

در سال 1670، اولين مهاجرين که، از نيو انگلند (New England) و جزاير بارابادوس کارائيب به سمت چارلستون (Charleston) کنونى ، در کاروليناى جنوبى سرازير شدند. سيستم دولتى پيچيده اى که فيلسوف نامى بريتانيائى جان لاک (John Locke) در آن سهم داشت براى اين مستعمره جديد وضع شد. يکى از برجسته ترين ويژگى هاى اين سيستم، کوشش شکست خورده درجهت تشکيل يک نظام اصيل وراثتى بود. و يکى از کم جذاب ترين جنبه هاى مستعمره همانا داد و ستد اوليه برده هاى سرخ پوست بود. گرچه بامرور زمان تجارت چوب، برنج، ونيل به مستعمره يک ارزش اقتصادى با ارزش ترى را اعطا نمود.

خليج ماساچوست تنها مستعمره اى نبود که با شور و هيجان مذهبى همراه بود. در سال 1681، ويليام پن (William Penn) ، يک کويکر(Quaker) ثروتمند و دوست چارلز دوم، زمين هاى بزرگى را در کنار غرب رودخانه دلآور (Delaware) ، که بعدها پنسيلوانيا (Pennsylvania) ناميده شد بدست آورد. پن در جهت کمک به پر کردن آن از سکنه ، شروع به پذيرفتن و جمع آورى مخالفين مذهبى از انگليس و بقيه جاها – کويکرها، اعضاى فرقه مسيحى منونيت (Mennonites) ، آميش ها (Amish) ، موراويان (Moravians) و باپتيست ها (Baptists) کرد.

پس از آنکه پن يک سال بعد از آن وارد مستعمرات شد، مستعمره نشينان هلندى ، سوئدى و انگليسى ها در کناره رودخانه دلآور (Delaware) سکنى گزيده بودند و در همان جا بود که او شهر فيلا د لفيا (Philadelphia)، که معناى " شهر محبت برادرانه" را دارد بنياد نهاد.

پن همگام با اعتقادات خود، فريفته يک احساس مساواتى که در هيچيک از مستعمرات آمريکائى وقت يافت نمى شد، گرديد. مدت مديدى پيش از آنکه زنا ن در نقاط ديگرآمريکا حقى داشته باشند، اين حقوق را در پنسيلوانيا دارا بودند. پن و همکارانش مخصوصأ توجه عميقى به مناسبات مستعمره با سرخ پوستان دلاور(Delaware) داشتند تا از اين طريق در آنها اين اعتماد را ايجاد کنند که هزينه هر زمينى را که اروپائيان در آن سکنى گزيده اند، به آنها پرداخت خواهد شد.

جورجيا(Georgia) بعنوان آخرين مستعمره از ميان 13 مستعمره در سال 1732 تشکيل شد. اين منطقه، گرچه در حوزه مرزهاى فلوريداى اسپانيا قرار نداشت ولى بسياربدان نزديک بود و بعنوان سپرى در مقابل تهاجمات اسپانيا بشمار مى رفت. ولى در عين حال يک کميت بسيار واحدى نيز داشت: فردى که باعث استحکام منطقه شده بود، ژنرال جيمز اوگل تورپ(James Oglethorpe) بود ، اصلاح طلبى که از قصد ، پناهگاهى براى فقيران و زندانيان سابق ساخته بود تا براى آنها موقعيت هاى نوينى ايجاد کند.

مهاجرين، بردگان و خادمين


مردان و زنان با اندک علاقه اى به زندگى در دنياى نوين اغلب براى کوچ کردن به دنياى جديد از طريق تشويقات زبردستانه و ماهرانه مروجين وادار به اين کار مى شدند. براى مثال ويليام پن موقعيتهايى را که انتظار تازه واردين به مستعمره پنسيلوانيا را مى کشيد در برابرشان قرار داد. قضات و مقامات زندان ها به مجرمين اين شانس را مى دادند تا عوض اينکه مدت زندانى خود را در زندان سپرى کنند به مستقلا تى چون جورجيا مهاجرت کنند.

ولى تعداد کمی از مهاجرين قادر به تقبل مخارج عبور براى خود و خانواده شان براى زندگى در سرزمين نوين بودند. در برخى موارد، کاپيتان هاى کشتى ها دستمزدهاى هنگفتى در عوض فروش قراردادهاى خد متکارى براى مهاجرين فقير، که نوکر ملزم به خدمت ناميده مى شد ند، دريافت مى کردند. هر روشى ، از وعده و وعيدهاى غير معقول گرفته تا آدم ربائى بکار برده مى شد تا به اندازه لازم مسافر در کشتى پر شود.

در موارد ديگر، هزينه هاى حمل و نقل و نگهدارى توسط آژانسهاى مستعمره چون کمپانى هاى خليج ماساچوست يا ويرجينيا پرداخت مى شد. در عوض نوکران ملزم به خدمت توافق ميکردند که بعنوان کارگران مقاطعه کار به مدت بين 4 تا 7 سال براى اين آژانس ها کار کنند. به اين مستخدمين در پايان مدت قرار دادشان " مقرره آزادى " داده مى شد که بعضى مواقع قطعه اى از زمين را نيز شامل ميشد.

حدود نيمى از مهاجرين که در مستعمرات جنوب نيو انگلند زندگى مى کردند از طريق اين سيستم وارد آمريکا شدند. گرچه بيشتر آنها براى مدت قرارداد ايستاده و خدمات خود را وفادارانه به اتمام رساندند ولى برخى نيز کارفرماى خود را رها کرده و فرار مى کردند. با اين حال، برخى از آنها در عاقبت قادر بودند به تهيه يک تکه زمين و يا قطعه اى کشاورزى ، يا در مستعمراتى که در آن خدمت مى کردند و يا در جاهاى مجاور ، براى خود تهيه کنند. هيچگونه عيبى به خانواده هايى که اين چنين زندگى خود را تحت اين سيستم نيمه اسارت در آمريکا آغاز نمودند وصل نمى شد. هر مستعمره اى براى خود، حتى رهبرانى داشتند که قبلأ نوکران ملزم به خدمت محسوب مى شدند.

به يک استثنأ بسيار مهم در اين روند بايد اشاره کرد: بردگان آفريقائى . اولين سياهان در سال 1619 درست 12 سال پس از تاسيس جيمز تاون (Jamestown) به ويرجينيا آورده شدند. در آغاز ، بسيارى نوکران ملزم به خدمت محسوب مى شدند که قادر بودند آزادى خود را بخرند. گرچه تا سال 1660، همگام با رشد مستعمرات جنوبى، نياز به کارگران کشتزار نيز افزونى يافت و اداره و نهاد برده دارى مشکل و مشکل تر شد و آفريقائى ها را دست و پا بسته به آمريکا مى آوردند تا تمام عمر بعنوان برده اجبارى کار کنند.

درحاشيه : راز پايدار آناسازى (Anasazi)

دهکده هاى سرخپوستان و " شهر هاى صخره اي" باستانى در ميان دره هاى کوهستانى، کوره باريکهاى کلرادو و نيومکزيکو نشانگر برخى از نخستين ساکنين آمريکاى شمالى، آنا سازى ها مى باشند که واژه ايست ناواهو (Navajo) به معناي" قد يميان".

تا سال 500 پس از ميلاد، آناسازى ها برخى از نخستين دهکده هاى شناخته شده در جنوب غرب آمريکا را بر پا نهادند که در آن به شکار و کشت محصولاتى همچون ذرت، کدو و لوبيا مى پرداختند. آناسازى ها در طول قرنها پيشرفت کرده و قادر به توسعه سدهاى پيشرفته و سيستم هاى آبيارى شدند. سنت کوزه گرى استادانه و بى نظيرشان، حکاکى بر مسکونات چند اتاقه پيچيده در لابلاى کناره هاى خانه هاى صخره اى، که به نوع خود از برجسته ترين نقاط باستان شناسى آمريکاى امروز است، از جمله مهارت هاى آنها بشمار مى رود.

با اين حال در قرن 13 ، آنها محل هاى مسکونى را به همراه ظروف سفالين ، ابزارآلات و حتى البسه خود را به شکلى که بنظر مى رسيد قصد برگشت دارند، رها کرده و ظاهرأ از صحنه تاريخ ناپديد شدند. وطن آنها به مدت يک قرن تا ورود قبايل تازه اى چون ناواهو (Navajo) و يوت (Ute) و پس ازآن مستعمره نشينان اسپانيائى و اروپائيان ديگر بدون سکنه باقى ماند.

داستان آناسازى بطرز لاينحلى به محيط سخت و در عين حال زيبايى که آنها درآن زندگى مى کردند مربوط مى شود. درميان قرارگاههاى اوليه گودالهاى ساده اى بود که از خاک بيرون آمده بود و که بشکل عمارت هايى مذهبى و محلهاى ملاقات و گردهمايى در آمده بود. نسل هاى بعدى تکنيک ها و روش هاى بنايى را جهت ساختن مکانها و عمارت هاى سنگى و مربع شکل بکار بردند. ولى دراماتيک ترين تغيير در سبک زندگى آناسازى ها -– به دلايلى که هنوز مشخص نيست -- همانا مهاجرت به کناره صخره ها و زير نقاط تخت و مرتفع بود که در آنجا خانه هاى چند طبقه اى شگفت انگيزى بودند.

آناسازى ها به شکل اشتراکى زندگى مى کردند که در طى قرنها آهسته آهسته شکل گرفته بود. آنها با افراد ديگر محلى و منطقه اى دادو ستد داشتند . علائم جنگ و زد و خورد بسيار اندک و ناچيزى نيز در بين آنها وجود داشت. گرچه آناسازيها رهبران مذهبى وغيره و همچنين هنرمندان زبردست خود را داشتند ولى تمايز طبقاتى يا اجتماعى در ميان آنهاکاملأ غير محسوس بود.

انگيزه هاى اجتماعى و مذهبى بدون شک رل مهمى را در ساختن محل مسکونى صخره اى و ترک و واگذارى پايانى آنها داشت. ولى تلاش براى يافتن آذوقه در يک محيط بسيار دشوار احتمالأ بزرگترين عامل بود. همانطور که جمعيت فزونى مى يافت، زارعين ، نقاط بيشترى را تحت کشت گذاشتند ، که خود باعث شد بسيارى از سکنه و جوامع محلى فقط زمين هاى حاشيه را کشت کنند. ولى آناسازى ها نتوانستند جلوى خسارت و زيان پيوسته که نتيجه استفاده دايم از زمینهای حاصل خيز بود بگيرند. تجزيه و تحليل حلقه هاى درختان، براى مثال، حاکى بر اين است که قحطى نهايى که 23 سال از 1276 تا 1299 طول کشيد نهايتأ باعث کوچ آخرين گروههاى آناسازى براى هميشه شد.

گرچه آناسازى ها از خانه و کاشانه وطن هاى خود متفرق شدند، با اينحال ناپديد نشدند. ميراث آنها در لابلاى اسناد باستان شناسى مهمى که بر جاى گذاشته، ونيز درميان هوپى (Hopi) ها ، زونى (Zuni) و ديگر مردمان پوبليو که اجداد آن هاهستند باقى ماند.