سخنانی زیبا از شریعتی

خواستم که بگويم: فاطمه دختر خديجه بزرگ است. ديدم که فاطمه نيست.

خواستم که بگويم: فاطمه دختر محمد (ص) است. ديدم که فاطمه نيست.

خواستم که بگويم: فاطمه همسر علــی است. ديــــدم که فاطمه نيست.

خواستم که بگويم: فاطمه مادر حسنيــن است. ديدم که فاطمه نيست.

خواستم که بگويم: فاطمه مادر زينب است. باز ديدم که فاطمه نيست.

نه اينها همه است و اين هــمه فاطمه نيست؛ فاطمه، فاطمه است.

-------------------------------------------------------------------------------

چرا عشق ها همه راستند         

                                                     و

                                                                        معشوق ها همه دروغ؟

                                                                                                             دکتر علی شریعتی

درگذشت دکتر شریعتی تسلیت باد

۲۹ خرداد سالروز درگذشت دکتر علي شريعتي است. به همين مناسبت هر ساله به پاس خدمات ارزنده او به نسل جوان اين کشور آثار و انديشه هاي او همچون استاد شهيد مرتضي مطهري مورد نقد و بازخواني مستمر قرار مي گيرد. بي شک او و استاد مطهري دو انديشمند و دو متفکر تأثيرگذار در جامعه ايراني بوده و هستند که انديشه هاي آنان مقدمات نظري انقلاب اسلامي ايران را فراهم کرد. مجموعه آثار شريعتي که تاکنون بالغ بر 37 اثر رسيده است شامل آثار مختلفي چون، تاريخ، دين، جامعه شناسي، سياست، عرفان، هنر و ... است. در اين ميان او اهتمام ويژه اي به معرفي الگوهاي خاص ديني دارد. شخصيتهايي چون ابوذر، علي(ع)، حسين(ع)، اقبال لاهوري و... کساني هستند که در تاريخ اندیشه او به تدريج مشاهده مي شوند. از منظر او معرفي الگوهاي بزرگ در واقع نشان دادن توانمنديها و بستر مساعد تمدني است که توانسته است آنان را در خود پرورش دهد. او مي گويد:

 « اين يک افتخار بزرگي است که هنوز عليرغم همه علل و عوامل سياسي و استعماري و ارتجاعي و مادي که مانع رشد و پيشرفت شخصيتها و نبوغ ها در جامعه اسلامي هست، اسلام چون گذشته، قدرت سازندگي انسان و پرورش دهندگي نبوغ را در خود حفظ کرده.»
(مقدمه « ما و اقبال » / ص 11)

 

زندگينامه

دكتر علي شريعتي در سال 1312 در روستاي مزينان از حوالي شهرستان سبزوار متولد شد. اجداد او همه از عالمان دين بوده اند.... پدر پدر بزرگ علي، ملاقربانعلي، معروف به آخوند حكيم، مردي فيلسوف و فقيه بود كه در مدارس قديم بخارا و مشهد و سبزوار تحصيل كرده و از شاگردان برگزيده حكيم اسرار (حاج ملاهادي سبزواري) محسوب مي شد. پدرش استاد محمد تقي شريعتي (موسس كانون حقايق اسلامي كه هدف آن «تجديد حيات اسلام و مسلمين» بود) و مادرش زهرا اميني زني روستايي متواضع و حساس بود. علي حساسيتهاي لطيف انساني و اقتدار روحي و صلاحيت عقيده اش را از مادرش به وديعه گرفته بود. علي به سال 1319 در سن هفت سالگي در دبستان ابن يمين، ثبت نام مي كند، اما به دليل بحراني شدن اوضاع كشور ـ تبعيد رضا شاه و اشغال كشور توسط متفقين ـ  خانواده اش را به ده مي فرستد و پس از برقراري آرامش نسبي در مشهد علي و خانواده اش به مشهد باز مي گردند. پس از اتمام تحصيلات مقدماتي در 16 سالگي سيكل اول دبيرستان (كلاس نهم نظام قديم) را به پايان رساند و وارد دانشسراي مقدماتي شد. در سال 31، اولين بازداشت علي كه در واقع نخستين رويارويي مستقيم وي با حكومت و طرفداري همه جانبه او از حكومت ملي بود، واقع  شد. در همين زمان يعني 1331 وي كه در سال آخر دانشسرا بود به پيشنهاد پدرش شروع به ترجمه كتاب ابوذر (نوشته عبدالحميد جوده السحار) مي كند. در اواسط سال 1331 تحصيلات علي در دانشسرا تمام شد و پس از مدتي شروع به تدريس در مدرسه كاتب پور احمدآباد كرد. و همزمان به فعاليتهاي سياسيش ادامه داد. كتاب «مكتب واسطه» نيز در همين دوره نوشته شده است. در سال 1334 پس از تاسيس دانشكده علوم و ادبيات انساني مشهد وارد آن دانشكده شد. در دانشكده مسئول انجمن ادبي دانشجويان بود در همين سالهاست كه آثاري از اخوان ثالث مانند كتاب ارغنون (1330) و كتاب زمستان (1335) و آخر شاهنامه (1328) به چاپ رسيد و او را سخت تحت تاثير قرار داد. در اين زمان فعاليتهاي سياسي ـ اجتماعي شريعتي در نهضت (جمعيتي كه پس از كودتاي 28 مرداد توسط جمعي از مليون خراسان ايجاد شده كه علي شريعتي يكي از اعضا آن جمعيت بود). آشنايي او با خانم پوران شريعت رضوي در دانشكده ادبيات منجر به ازدواج آن دو در سال 1337 مي گردد. و پس از چند ماه زندگي مشترك به علت موافقت با بورسيه تحصيلي او در اوايل خرداد ماه 1338 براي ادامه تحصيل راهي فرانسه مي شود. در طول دوران نحصيل در اروپا علاوه بر نهضت آزاديبخش الجزاير با ديگر نهضتهاي ملي افريقا و آسيا، آشنايي پيدا كرد و به دنبال افشاي شهادت پاتريس لومومبا در 1961 تظاهرات وسيعي از سوي سياهپوستان در مقابل سفارت بلژيك در پاريس سازمان يافته بود كه منجر به حمله پليس و دستگيري عده زيادي از جمله دكتر علي شريعتي شد. دولت فرانسه كه با بررسي وضع سياسي او، تصميم به اخراج وي گرفت اما با حمايت قاضي سوسياليست دادگاه، مجبور مي شود اجراي حكم را معوق گذارد. وي در سال 1963 با درجه دكتري يونيورسيته فارغ التحصيل شد و پس از مدتی او به همراه خانواده و سه فرزندش به ايران بازگشت و در مرز بازرگان توسط مأموران ساواك دستگير شد.

 

پس از بازگشت از اروپا

پس از پنج سال تحصيل و آموختن و فعاليت سياسي، در اروپا، بازگشت به فضاي راكد و بسته جامعه ايران و آن هم تدريس در دبيرستان بسيار رنج آور بود، سال بعد (وي) پس از قبولي در امتحان به عنوان كارشناس كتب درسي به تهران منتقل مي شود و با آقايان برقعی و باهنر و دكتر بهشتي كه از مسئولين بررسي كتب ديني بودند، همكاري مي كند. ترجمه کتاب «سلمان پاك» اثر پروفسور لوئي ماسينيون حاصل تلاش او در اين دوره است. از سال 1345 او به استاديار رشته تاريخ در دانشكده مشهد استخدام مي شود. موضوعات اساسی تدرس او را مي توان به چند بخش تقسيم كرد: تاريخ ايران، تاريخ و تمدن اسلامي و تاريخ تمدنهاي غير اسلامي. از همان آغاز روش تدريس، برخوردش با مقررات متداول در دانشكده و رفتارش با دانشجويان، او را از ديگر استادان متمايز مي كرد. چاپ كتاب اسلام شناسي و موفقيت درسهاي دكتر علي شريعتي در دانشكده مشهد و ايراد سخنرانيهاي او در حسينيه ارشاد در تهران موجب شد كه دانشكده هاي ديگر ايران از او تقاضاي سخنراني كنند اين سخنرانيها از نيمه دوم سال 1347 آغاز شد. مجموعه اين فعاليتها مسئولين دانشگاه را بر آن داشت كه  ارتباط او با دانشجويان را قطع كنند و به كلاسهاي وي كه در واقع به جلسات سياسي ـ فرهنگي بيشتر شباهت داشت، خاتمه دهند. در پي اين كشمكشها و دستور شفاهي ساواك به دانشگاه مشهد كلاسهاي درس او، از مهرماه 1350، رسماً تعطيل شد. از اواخر آبان ماه 51 بخاطر سخنراني هاي ضد رژيم، زندگي مخفي وي آغاز شد و پس از چند ماه زندگي مخفي درمهرماه سال 1352 خود را به ساواك معرفي كرد كه تا 18 ماه او را در سلول انفرادي زنداني كردند؛ كه نهايتاً در اواخر اسفند ماه سال 53 او از زندان آزاد مي شود و بدين ترتيب مهمترين فصل زندگي اجتماعي و سياسي وي خاتمه مي يابد. در اين دوران كه مجبور به خانه نشيني بود؛ فرصت يافت تا به فرزندانش توجه بيشتري كند. در سال 55، با فرستادن پسرش (احسان) به خارج از كشور فرصت يافت تا مقدمات برنامه هجرت خود را فراهم كند. دكتر شريعتي نهايتا در روز 26 ارديبهشت سال 1356 از ايران، به مقصد بلژيك هجرت كرد و پس از اقامتي سه روزه در بروكسل عازم انگلستان شد و در منزل يكي از بستگان نزديك همسر خود اقامت گزيد و پس از گذشت يك ماه در 29 خرداد همان سال به نحو مشكوك درگذشت و با مشورت استاد محمد تقي شريعتي و كمك دوستان و ياران او از جمله شهيد دكتر چمران و امام موسي صدر در جوار حرم مطهر حضرت زينب (س) در سوريه به خاك سپرده شد.

 

شهید صیاد شیرازی

امیر سپهبد علی صیاد شیرازی در سال 1323 در کبود گنبد مشهد در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. مادرش شهربانو و پدرش زیاد نام داشت. پدرش، که از عشایر فارس بود، به استخدام ژاندارمری در آمد و سپس به ارتش منتقل شد. او از جاذبه ای خاص برخودار بود، از این رو علی تحت تأثیر پدر از کودکی به ارتش علاقه مند شد.

او به همراه پدر و خانواده، مانند دیگر خانواده های نظامیان، از شهری به شهری مهاجرت می کرد. شهرهای مشهد، گرگان، شاهرود، آمل، گنبد و سرانجام گرگان محل پرورش وی شدند. او سال ششم متوسطه را در تهران گذراند و در سال 1342 موفق به اخذ دیپلم گردید. او در سال 1343 در کنکور دانشکده افسری شرکت کرد و پذیرفته شد. علی از بدو ورود به دانشکده به جدیت در درس و پای بندی به مذهب شهرت یافت. و سرانجام در مهرماه 1346 در رسته توپخانه دانش آموخته شد و با درجه ستوان دومی وارد ارتش گردید. او پس از طی دوره آموزشی در شیراز و اصفهان به لشگر تبریز و سپس لشگر زرهی کرمانشاه منتقل شد. او در سال 1350 برای گذراندن دوره آموزش زبان انگلیسی به تهران آمد و پس از پایان کلاس و جدیت در تحصیل سرانجام خود از استادان زبان انگلیسی شد.ستوان یک علی صیاد شیرازی تصمیم گرفت با دختر عمویش، خانم عفت شجاع ازدواج کند اما به دلیل این که محمود، عموی علی، از مخالفان شاه بود، ساواک با این ازدواج موافقت نکرد، اما سرانجام در اثر اصرار علی، ارتش با این وصلت مبارک موافقت کرد. علی در سال 1352 به دلیل لیاقت ها و دقت هایش در کار، برای تکمیل تخصص های توپخانه از طرف ارتش به آمریکا اعزام شد تا دوره هواسنجی بالستیک را بگذراند. او این دوره آموزشی را در شهر فورت سیل از ایالت اوکلاهما، در منطقه ای نظامی، با موفقیت طی کرد. در این دوره فشرده ستوان همچون مبلغی مذهبی به دعوت آمریکاییان به اسلام می پرداخت و در مجالس بحث و مناظره آنان شرکت می کرد. او در بین آشنایان جدیدش به مرد مذهبی مشهور شد. او پس از گذراندن دوره، با تخصصی جدید و روحیه ای با نشاط به ایران مراجعت کرد. ارتش برای استفاده از دانش نظامی ستوان، او را در سال 1353 به اصفهان ـ مرکز توپخانه ـ منتقل کرد. علی در اصفهان با یافتن دوستان جدید مطالعات مذهبی خود را پی گرفت و شخصیت سیاسی خویش را در این دوره قوام بخشید. او در نامه ای که برای سرگرد محمد مهدی کتیبه، یکی از افسران مذهبی، ارسال کرد این جمله را نوشت: «در مورد برنامه های مذهبی بحمدالله پیش می رویم مخصوصاً در آن قسمت که می دانید». این جمله حساسیت ضد اطلاعات را برانگیخت و از آن پس وی تحت مراقبت قرار گرفت. آنها پس از تحقیق و مراقبت متوالی، او را «متعصب مذهبی» معرفی کردند و مراقبت از وی را شدت بخشیدند. جالب این است که هرکس از افسران را به مراقبت وی می گماردند یا تحت تأثیر روحیه او قرار می گرفت و گزارش مثبت برای او رد می کرد یا صیاد را از مراقبت و مأموریت خود خبر می داد و یا از اول با چنین مأموریتی مخالفت می کرد.

 

سروان صیاد هم زمان با اوج گیری مبارزات ملت مسلمان ایران به رهبری امام خمینی تقیه را کنار گذارد و در ارتش علناً به دفاع از علمای اسلام و حکومت اسلامی پرداخت و سرانجام به دلیل این که در بین افسران، تبلیغات ضد رژیم می کرد، ضد اطلاعات از قرار دادن جنگ افزار در اختیار وی ممانعت کرد و اعلام نمود که از واگذاری مشاغل حساس به او خودداری شود. سرانجام سروان در 19 بهمن دستگیر و زندانی شد اما دیری نپایید که انقلاب به پیروزی رسید و او هم مانند همه مردم ایران آزاد شد.

 

دوره دوم زندگی سرهنگ صیاد بعد از پیروزی انقلاب اسلامی آغاز می شود: او پس از پیروزی انقلاب اسلامی با  رحیم صفوی و حجت الاسلام سالک آشنا می شود و با یکدیگر پیمان می بندند که از پادگانهای اصفهان حفاظت نمایند. اختلاف سروان با فرماندهان ارتش موجب آشنایی وی با حضرت آیت ا... خامنه ای می گردد و از اینجا سرنوشت صیاد به کلی تغییر پیدا کرد. پس از حوادث کردستان، صیاد با درجه سرگردی به همراه سردار صفوی به غرب اعزام می گردد. و با هماهنگی ارتش و سپاه سنندج را آزاد می کنند. لیاقتهای سرگرد در کردستان موجب می گردد تا با درجه سرهنگی به فرماندهی عملیات غرب منصوب گردد. اختلافات سرهنگ با بنی صدر اولین رئیس جمهوری اسلامی موجب برکناری وی و خلع دو درجه می گردد. اما دیری نپایید که بنی صدر سقوط کرد و شهید رجایی به ریاست جمهوری رسید و سروان مجدداً با دو درجه به غرب کشور اعزام می شود. سرهنگ با تأسیس قرارگاه حمزه سیدالشهداء لشگرهای 64 ارومیه و 28 کردستان و تیپ های 23 نیروی ویژه هوا برد و تیپ 30 گرگان شهرهای بوکان و اشنویه را آزاد کرد. در هفتم مهرماه 1360 به خاطر رشادت ها و لیاقتها توسط رهبر معظم انقلاب حضرت امام خمینی (ره) به فرماندهی نیروی زمینی منصوب شد. او با هماهنگی با سپاه قهرمان پاسداران انقلاب اسلامی در عملیات طریق القدس، فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، مسلم بن عقیل، مطلع الفجر، محرم، والفجر 1، 2، 3، 4، 8، 9، عملیات خیبر و بدر و قادر شرکت نمود و پیروزی های بزرگی را برای ایران اسلامی به ارمغان آورد که بی شک در تاریخ امت اسلامی به عظمت خواهد ماند. سرهنگ در مرداد سال 1365 از فرماندهی نیروی زمینی استعفا داد و با پیشنهاد آیت الله خامنه ای و تصویب رهبر انقلاب به سمت نمایندگی امام در شورای عالی دفاع منصوب شد. در سال 66 به درجه سرتیپی نایل آمد. سرتیپ صیاد شیرازی در سال 67 در عملیات مرصاد که مرزهای غرب ایران مورد هجوم منافقین قرار گرفته بود شرکت و با روحیه ای بسیجی ضربات محکمی را بر پیکر مزدوران منافق وارد کرد. سرانجام صیاد شیرازی در مقام جانشینی ریاست ستاد کل به خدمت مشغول شد. تیمسار سرتیپ صیاد شیرازی در 16 فروردین 1378 همزمان با عید خجسته غدیر با حکم مقام معظم فرماندهی کل قوا به درجه سرلشگری نایل آمد

پس مانده‏های زخم خورده مرصاد در صبح روز 21 فروردین 78 ، فاتح بزرگ فتح‏المبین و بیت‏المقدس و یکی از بزرگترین سرمایه های کشور را آماج  تیرهای کینه خود قرار دادند و قامت استوار امیر ارتش اسلام را به خاک افکندند.

 

یک خاطره

رضا ایرانمنش هنرپیشه و جانباز شیمیایی دوران دفاع مقدس نقل می کند که؛ در طول‌ دوران‌ بازیگری‌ خاطرات‌ زیادی‌ دارم‌، اما اولین‌ کارم‌;  یعنی‌ همان‌ «سجاده‌ آتش‌» در ذهنم‌ باقی‌ مانده‌ است‌ که البته‌ مربوط به ‌تصویربرداری‌ مجموعه‌ است‌.

زمانی‌ که‌ این‌ فیلم‌ را کار می‌کردیم، من‌ هر روز صبح‌ زود از خوابگاه ‌دانشجویان‌ بیرون‌ می‌آمدم‌ و با تاکسی‌ به‌ طرف‌ میدان‌ انقلاب‌ می‌رفتم‌ و در آنجا به‌ اتفاق‌ سایر دست‌اندرکاران‌ و عوامل‌، با یک‌ ماشین‌ به‌ محل ‌لوکیشن‌ می‌رفتیم‌. در یکی‌ از روزها از جلو خوابگاه‌ سوار تاکسی‌ شدم‌ تا به‌ میدان‌ انقلاب‌بروم‌، اما مشاهده‌ کردم‌ که‌ یک‌ پاترول‌ جلوتر ازمن‌ ترمز کرد و سپس‌ دنده‌ عقب‌ به‌ سمت‌ من‌ آمد؛ در کمال‌ تعجب‌ مشاهده‌ کردم‌ که‌ «شهید صیادشیرازی‌»» است‌. از آنجا که‌ لباس‌ بسیجی‌ پوشیده‌ بودم‌ و با همان‌ لباس‌ باید در تصویربرداری‌ حضورپیدا می‌کردم‌، شهید به‌ من‌ گفت‌: «بسیجی‌ سوارشو، من‌ شما را می‌رسانم‌». ». ابتدا باور نمی‌کردم‌ که‌ شهید صیاد است‌، اما پس‌ از این‌ که‌ سوار شدم‌، مطمئن‌ شدم‌ که‌ او خدابیامرز شهید صیاد شیرازی ‌است‌‌. آن‌ روز گذشت‌ و پس‌ از آن‌ هم‌ چندین‌ بار پیش‌ آمد که‌ شهید مرا جلوی‌ خوابگاه‌ دید و تا مسیری‌ رساند. البته‌ ایشان‌ متوجه‌ شده‌ بودند که ‌من‌ بسیجی‌ نبودم‌، بلکه‌ تنها هنرپیشه‌ بودم‌.  پس‌ از آن‌ هم‌ چندین‌ بار در شب‌های‌ احیا در خدمت ‌این‌ بزرگوار بودم‌ و می‌توانم‌ بگویم‌ یکی‌ از خاطرات‌ زیبای‌ من‌ همان‌ آشنایی با شهید صیاد شیرازی‌ بود که‌ هیچ‌ گاه‌ نمی‌توانم‌ آن‌ را از یاد ببرم‌.

سخنی از دکتر حسابی

مطلبی را در یکی از سایت ها دیدم (3jokes.com) و گفتم اگر اینجا هم باشه بد نیست ، پس بخونید و اگر خواستید جوششی کنید .

جهان سوم

روزي در آخر ساعت درس يك دانشجوي دوره دكتراي نروژي ، سوالي مطرح كرد:
استاد،شما كه از جهان سوم مي آييد،جهان سوم كجاست ؟؟
فقط چند دقيقه به آخر كلاس مانده بود.من در جواب مطلبي را في البداهه گفتم كه روز به روز بيشتر به آن اعتقاد پيدا مي كنم.به آن دانشجو گفتم:
جهان سوم جايي است كه هر كس بخواهد مملكتش را آباد كند،خانه اش خراب مي شود و هر كس كه بخواهد خانه اش آباد باشد بايد در تخريب مملكتش بكوشد.

پروفسور محمود حسابي

سخنی زیبا درباره ی زهرا(س)

حضرت زهرا (س) ياس زميني،از جنس ان انسان هايي كه همه ارزوي ان را دارند زيرا كه او همه را بدون چشم داشتي دوست مي دارد.شايد به همين خاطر از زمان ومكان رحلت او اطلا ع درستي نداريم،چون  او در برابر عشق به مردم حتي توقع سوگواري هم ندارد.

زندگی نامه ی حضرت زهرا (س)

 اسم آن خانم، فاطمه است و براى آن بزرگوار هشت لقب ذكر كرده‏اند: صديقه، راضيه، مرضيه، زهرا، بتول، عذرا، مباركه و طاهره (1) . از بعضى روايات استفاده مى‏شود كه زكيه و محدثه از القاب آن خانم است و كنيه او ام ابيها است. (2)

عمر آن بزرگوار تقريبا هجده سال است. در روز جمعه بيستم جمادى الثانى سال دوم بعثت‏به دنيا آمد (3) و سال يازدهم از هجرت، سوم جمادى الثانى (4) به دست گردانندگان سقيفه بنى ساعده شهيد شد.

شخصيت‏حضرت زهرا را با اين بحث كوتاه نمى‏توان معرفى كرد و آنچه در اينجا آورده مى‏شود، قطره‏اى از درياى فضيلت آن صديقه شهيده است.

ادامه نوشته

لهجه های زبان کردی

زبان كردي ، كه يكي از زبانهاي اصيل ومتعدد آريايي است ، داراي لهجه ها و ته لهجه هاي مختلفي است ، كه ذيلا” به صورت اختصار به بررسي آنها مي پردازيم

 

ادامه نوشته

زبان کردی

بالاخره بعد از ماه ها یه مطلب تاریخی برای شما امیدوارم لذت ببرید

در خصوص اينکه واژه کرد به چه معناست تحقيقاتی که انجام شده نشان دهنده اين است که در لغت بابلی وآشوری لفظ کاردا به معنی پهلوان ونيرومند است. استرابون در کتاب 15 بند هفدم ميگويد:جوانان پارسی راچنان تربيت ميکنند که در سرما و گرما و بارندگی بردبار و ورزيده باشند شب در هوای آزاد به گله داری بپردازند وميوهجنگلی مثل بلوط بخورند اينها را kardak گويند که به معنی دلير است . از اينجا معلوم مي شود که جوانان دلير وآزموده پارس راکردک می گفته اند که همان کردوک و کردمی باشد وتفاوت نژادی قائل نبوده اندو ملاک کرد شدن را دلير بودن و پر طاقت شده می دانستند و اين قسم استعمال لفظ کرد تناسب آن را با گرد به معنی پهلوان تائيد می کند.

بدليسی در شرفنامه (تايخ مفصل کردستان) در مورد لفظ کرد می گويد: لففظ کرد تعبير از شجاعت است چراکه اکثر شجاعان روز گار و پهلوانان نامدار از اين طايفه برخاسته اند مانند رستم زال که در ايام حکومت پادشاهی کيقباد ميزيسته از طايفه اکراد بوده چون تولد او در سيستان بوده است به رستم زابلی اشتهار يافته است وکسانی چوآرش کمان گير(در زبان کردی کرمانجی آرش به معنی آتش سياه می باشد،آرش مخفف کلمه آررش است آربه معنی آتش ورش نيزبه معنی سياه) ،فريدون(فريدون درزبان کردی بمعنای عالم ،دانشمند کسیکه بيشتر مي داند است ،فریبه معنی خيلی ،زيادودون به معنی دانستن،فهميدن)،بهرام چوبين،ميلاد وفرهاد کهکن همگی کرد بوده اند با توجه به اين تحقيقات واسناد موجود ثابت می شود که وا ژه کرد صفتی است که به اين مردمان داده شده اس تو بيانگر شجاعت و دلاوری آنهاست وبه يقين واژه کرد و گرد يکی می باشند واين صفت به تمام ساکنان زاگرس و نواحی متعلق به آن دادند که همگی ريشه نژادی، تاريخی و فر هنگی مشترکی با هم داشته اند..

مهاتما گاندی,رهبر آزادی هند

" مهاتما گاندي ، رهبر ضد استعمار هند "

گاندي موهندس ( مهاتما) ، رهبر و پيشواي سياسي و اخلاقي هند در سال 1869 در خانواده اي متوسط از طبقه بازرگانان متولد شد . پدرش نخست وزير حکومت محلي و مادرش بانويي متدين بود و همين سجيه در اخلاق فرزندش اثر فراوان داشت . او تحصيلات ابتدايي را در زادگاهش شروع کرد و سپس همراه خانواده خود به راجکوت رفته و در آنجا به ادامه تحصيل پرداخت .

پس از درگذشت پدر ، مادر متعصبش را راضي نمود که براي تحصيل حقوق ، به لندن برود و مادر پس از گرفتن قول از فرزند مبني براينکه هرگز به زن ، شراب و گوشت دست نزند ، با رفتن او موافقت کرد .

ماههاي اول اقامت در آن شهر ، تغييرات بزرگي در اخلاق و روحيه وي به وجود آورد ، چنانکه به آموختن ويولون ، آيين سخنوري و... پرداخت ، سپس به دنبال آشنايي با طرفداران گياه خواري و مخصوصاً آشنايي با دو برادر متصوف ، روشي ساده در پيش گرفت و مي کوشيد هر چه بيشتر زندگي را ساده و ارزان بگذراند . وي به هنگام اقامت در لندن ، آثار بزرگ ديني خود را به زبان انگليسي خواند و آنگاه به مطالعه ديگر اديان ، به خصوص اسلام و مسيحيت پرداخت . فصل مربوط به پيغمبر اسلام ، از کتاب " نور آسيا " تاليف ادوين آرنولد ، اثر عميقي در وي گذارد و همين که قرائت انجيل را به پايان رسانيد ، تحولات بزرگ اخلاقي وي شروع شد .

گاندي پس از فوت مادرش به آفريقاي جنوبي رفت و در طول اقامت در آنجا ، چند بار از طرف مأموران دولتي و غير دولتي مضروب شده و به زندان افتاد . گاندي پس از سه سال اقامت در آفريقاي جنوبي و مسافرت به نقاط مختلف آن ، به هندوستان بازگشت و برآن شد که ملت هند را از بي عدالتيهايي که نسبت به هموطنانشان در آفريقاي جنوبي مي شود آگاه سازد . چند جزوه انتشار داد که يکي از آنها سبب شد به هنگام بازگشت مجدد به آفريقا مورد شتم و لعن اروپاييان قرار گيرد .

وي تصميم گرفت در سراسر کشور هند به وسيله قطار درجه سه مسافرت کند ، تا هم با روحيه مردم و وضع زندگي ايشان در نواحي مختلف آشنا شود و هم طي مسافرتهاي طولاني ، از نزديک ببيند که طبقه سوم چگونه زندگي مي کنند ، به چه چيز احتياج دارند و چه عواملي براي پيشرفت ايشان لازم است .

وي براي تربيت نفس خويش ، تلاش فراوان داشت . نخستين تصميم او ، به اصطلاح هندي " تجردي درعين تأهل" است . تصميم دوم وي " عدم تملک" است ؛ اين تصميم با اهداي همه دارايي خود ، حتي جواهر زنش ، به کنگره هندوان مقيم آفريقاي جنوبي آغاز گرديد . گاندي به هم ميهنان خود مي گفت : " در راه راستي مبارزه کنيد ، ولي هرگز به اعمال زور و تشدد نپردازيد تا موفق شويد . "

وي در مدت 29 سال ، وضع کلي سياست هند را تغيير داد ولي خود تغييري نکرد و بر اصول اخلاقي خويش پايبند بود . او با مشاهده علاقه عمومي مردم براي آزادي و استقلال ، در هر موعظه اي که مي کرد يا در مقالاتي که هر دو هفته با نام خويش ، موسوم به " هند جوان " و " نوجوان "
مي نوشت ، مردم را به آرامش تشويق مي کرد . مهاتما براي رفع اختلافات پيروان اديان مختلف به خصوص هندو و مسلمان همت گماشت و بر عليه استعمار مبارزه کرد . او دائما از شهرهاي مختلف ديدار مي کرد و اغلب پياده به شهرها مي رفت.

در نهايت ، دشمنان وجود چنين مرد انقلابي را تحمل نکرده و نقشه مرگ او را طراحي نمودند . اولين بار يک بمب دستي به طرف اطاقي که گاندي در آن نشسته بود، پرتاب شد ولي به وي اصابت نکرد . اما روز بعد در 30 ژانويه 1948 ساعت و نه نيم صبح ، هنگاميکه از عبادتگاه " بيرلاهاوس" خارج مي شد تا براي اجراي فريضه ديني به خانقه برود ، يک هندوي متعصب به نام " رامينات" به او نزديک شد و در حاليکه تظاهر به اداي احترام ب مي کرد به وسيله طپانچه کوچک خودکار ، سه تير به سمت قلب وي شليک نمود . گاندي که روزهاي آخر بيش از پيش ضعيف وشده بود بر زمين افتاد و پس از اداي دو کلمه " هه رام" ( خداوندا) در گذشت .

تاليفات گاندي

وي تاليفات بسياري دارد ، از آن جمله است : تجربيات من با راستي ، صد درصد ساخت هند ، وحدت جماعت و فرق ، برنامه خلاقه ، خاطرات دهلي ، کليد بهداشت ، عدم تشدد در صلح و جنگ ، کفّ نفس ، بانوان و ظلم اجتماعي که به ايشان روا مي شود و......

محمد بن عبد الوهاب کیست؟

محمد بن عبدالوهاب در سال ۱۱۱۱ ه.ق متولد شد و در سال ۱۲۰۶ ه.ق از دنیا رفت. دوران کودکی را در شهر خود ((عیینه)) در حجاز و به ویژه نجد سپری کرد. بعد از مدتی وارد حوزه علمیه حنبلی شد و نزد علمای ((عیینه)) به فراگیری علوم پرداخت. برای تکمیل دروس خود، وارد مدینه منوره شد. بعد از آن شروع به مسافرت به کشورهای اسلامی نمود؛ چهار سال در بصره و پنج سال در بغداد اقامت نمود. و به ایران نیز مسافرد کرد؛ در کردستان یک سال و در همدان دوسال ماند. آن گاه سفری به اصفهان و قم نمود و بعد از فراگیری فلسفه و تصوف، به کشور خود، حجاز بازگشت. بعد از هشت ماه که در خانه خود اعتکاف نموده بود، بیرون آمد و دعوت خود را آغاز نمود.

با پدرش به شهر ((حریمله )) هشجرت کرد ، و تا وفات پدر در آنجا ماند؛ در حالی که پدرش از او راضی نبود.

از آنجا که محمد بن عبدالوهاب، عقاید خرافی خود را که بر خلاف عامه مسلمانان بود و در حقیقت همان عقاید ابن تیمیه بود منتشر می ساخت، بعد از فوت پدرش خواستند او را بکشند که به شهر خود ((عیینه)) فرار کرد

قرار شد امیر شهر؛ عثمان بن معمر، او را یاری کند تا بتواند افکار و عقایدش را در جزیره العرب منتشر سازد. و برای تأکید این میثاق، امیر عیینه خواهرش جوهره را به نکاح محمد بن عبدالوهاب درآورد. لکن این میثاق و ازدواج دوام نیاورد. به همین دلیل از ترس این که امیر او را ترور کند به ((درعیه)) شهر مسیلمه کذاب، فرار کرد.

از همان موقع که در که در ((عیینه)) بود به کمک امیر شهر در صدد اجرای عقاید و افکار خود بر آمد و قبر زید بن خطاب را خراب نمود و این امر منجر به فتنه و آشوب شد . در ((درعیه)) نیز با محمد بن سعود ـ جد آل سعود ـ که امیر آن شهر بود، ملاقات کرد. قرار شد محمد بن سعود هم او را یاری کند و در عوض، او نیز حکومتش را تأیید نماید.

محمد بن سعود نیز به جهت تأیید این میثاق، یکی از دختران خود را به نکاح او در آورد. اولین کار او این بود که حکم به کفر و شرک و ترورد امیر ((عیینه)) داد و سپس آل سعود را برای حمله به (( عیینه)) تشویق کرد. در اثر آن حمله تعداد زیادی کشته، خانه هایشان غارت و ویران شد و به نوامیس شان هم تجاوز نمودند. این گونه بود که وهابیان حرکت خود را به اسم نصرت و یاری توحید و محاربه با بدعت و شرک و مظاهر آن شروع کردند.

محمد بن عبدالوهاب همه مسلمانان را، بدون استثنا، تکفیر می نمود؛ به اتهام این که آنان متوسل به پیامبر اسلام می شوند و بر قبور اولیای خود گنبد و بارگاه می سازندو به قصد زیارت قبور سفر می کنند و از اولیا طلب شفاعت می کنندو ... .

پس از پیروزی بر (( عیینه )) به سرزمین های دیگر لشکر کشی کرده و به بهانه گشترش توحید و نفی ((بدعت))، ((شرک)) و مظاهر آن، از میان مسلمین به سرزمین نجد و اطراف آن، مثل یمن و حجاز و نواحی سوریه و عراق، حمله ور شدند، و هر شهری که عقاید آنان را قبول نمی کرد غارت کرده، افرادش را به خاک و خون می کشیدند.

پس از ورود به قریه ((فصول)) از حوالی أحسا و عرضه کردن عقاید خود، مردم با آنان بیعت نکردند، در نتیجه سیصد نفر از مردان قریه را کشته، اموال و ثروت آنان را به غارت بردند.

وهابیان با این افکار خشن باعث ایجاد اختلاف و تشتت و در گیری میان مسلمین شدند و استعمار را خشنود نمودند. تا جایی که ((لورد کورزون)) در توصیف شریعت وهابیت می گوید: (( این دین عالی ترین و پر بهاترین دینی است که برای مردم به ارمغان آورده شده است)) .

با این که محمد بن عبدالوهاب از دنیا رفته است ولی مستشرقین و استعمارگران دائما در صدد دفاع از افکار او هستند، تا جایی که مستشرق یهودی ((جولد تسهیر)) او را پیامبر حجاز خوانده و مردم را به متابعت از افکار او تحریک می نماید.

محمد علی فروغی

محمد علی فروغی

محمدعلي فروغي( ۱۲۵۴-۱۳۲۱ خورشيدي )، كارشناس ادبيات و فلسفه، سياستمدار و انديشمند علوم سياسي و از پي‌ريزان فرهنگستان فرهنگي تاريخ معاصر ايران است. او زير نظر پدرش محمد حسين خان فروغي در خانه به كمك استادان سرخانه آموزش ديد و سپس وارد دارالفنون و در فلسفه، تاريخ ادبيات به دانش‌اندوزي پرداخت و كتاب سير حكمت در اروپا را بر پايه‌ي ترجمه‌هايي كه از زبان فرانسه فراهم كرده بود، نوشت. او چند بار نماينده‌ي مجلس، وزير و نخست‌وزير ايران شد و از كساني بود كه مدرسه‌ي عالي سياسي را پي‌ريزي كرد.

زندگي‌نامه

محمدعلي فروغي (ذكاءالملك دوم) فرزند محمدحسين ذكاءالملك اول به سال ۱۲۵۴ خورشيدي در تهران چشم به جهان گشود. پدرش يعني محمدحسين خان اهل اصفهان و در آنجا متولد شده بود. مرحوم استاد جلال همايي درباره شرح زندگي اين خاندان مطالبي نوشته و تاكيد كرده است كه محمدعلي خان فروغي فرزند محمدحسين خان بن آقا مهدي ارباب بوده است. آنها خانوادگي در عين تجارت اهل علم و فضل بوده اند. آقا مهدي پدربزرگ محمدعلي فروغي مردي متدين بود اما به عقايد خرافي و شهرت هاي عاميانه نمي‌گرويد و امري را بدون تحقيق باور نمي داشت.

فروغي در تهران از سن پنج سالگي در منزل تحت نظارت پدرش محمدحسين خان به وسيله اساتيد سرخانه قرآن، شرعيات، زبان عربي و فارسي و فرانسه را آموخت و سپس به سال ۱۲۶۸ هـ.ش وارد دارالفنون شد و به سبب آن كه زبان هاي خارجي به ويژه فرانسه را خوب مي دانست به عنوان خليفه (دانشيار) كه در واقع مترجم اسناد خارجي بود، مطالب را براي هم شاگردي هاي خود ترجمه مي كرد. او ابتدا در دارالفنون به تحصيل طب پرداخت ولي چون كادر علمي ضعيفي در دارالفنون بود و شخصاً نيز به آن رشته علاقه اي نشان نمي داد به فلسفه و تاريخ و ادبيات روي آورد و ضمن تحصيل در دارالفنون به مدرسه صدر، مروي و سپهسالار رفت و فلسفه اسلامي آموخت و چون زبان فرانسه را به خوبي مي دانست جزوه هايي كه حاوي شرح زندگي فلاسفه غرب بود به فارسي ترجمه كرد و حاصل اين ترجمه ها به صورت كتاب سير حكمت در اروپا درآمد.

فروغي از يگانه مبصرها و خليفه هايي بود كه در سن ۱۷ سالگي به استادي فلسفه و تاريخ در دارالفنون رسيد و چون پدرش محمدحسين خان ذكاءالملك در وزارت انطباعات زير نظر اعتمادالسلطنه كار مي كرد، محمدعلي نيز وارد وزارت انطباعات شد و از آبان ۱۲۷۳ خورشدي به طور رسمي كارمند دولت شد و سپس در كنار تدريس در دارالفنون در مدرسه علميه فيزيك، تاريخ و فلسفه تدريس مي كرد. در ۱۲۷۵ خورشدي، يعني يك سال پس از ترور ناصرالدين شاه پدرش روزنامه تربيت را داير كرد و محمدعلي خان سردبير و مترجم نويسنده مقالات شد. از نوشته هاي محمدعلي فروغي در روزنامه تربيت اين طور مي توان استنباط كرد كه او از آغاز جواني فردي بود ليبرال منش و در عين حال پراگماتيك (عمل گرا) و واقع بين. در ۱۲۷۸ خورشدي در پي بنيان‌گذاري مدرسه علوم سياسي توسط مشيرالدوله به معلمي آنجا نائل شد و كتاب هاي ثروت ملل و تاريخ ملل مشرق را در خلال تدريس در مدرسه علوم سياسي تاليف كرد.

پس از صدور فرمان مشروطيت به وكالت مجلس رسيد و چند بار به معاونت هيات رئيسه مجلس نيز رسيد. زماني كه پدرش محمدحسين فروغي ذكاءالملك اول در ۱۲۸۶ خورشيدي درگذشت، به دستور محمدعلي شاه لقب ذكاءالملك به محمدعلي رسيد. او در اين سال بود كه به گروه فراماسون‌ها پيوست و وارد لژ بيداري شد. در اين لژ گروهي از رجال سياسي، ادبي و علمي عضويت داشتند. اسماعيل رائين در جلد دوم كتاب «فراماسونرى» در ايران اعضاي اين لژ را نام مي برد. از جمله اشخاص زير را: اديب الممالك فراهاني، كمال الملك غفاري نقاش، حكيم الملك، حاج ميرزا يحيي دولت آبادي و بالاخره محمدعلي فروغي و ابوالحسن فروغى. ذكاءالملك فروغي (محمدعلي) معلوم نيست كه چرا به اين لژ پيوسته، عده اي معتقدند كه افرادي چون او از روي حس كنجكاوي وارد چنين محافلي مي شدند و عده اي ديگر معتقدند كه تمام افراد طبقات روشنفكر و باسواد كشور داخل لژ فرماسونري مي شدند و اين كار در آن زمان مد روز بوده است.

فروغي سه بار به نمايندگي مجلس انتخاب شد و دو مرتبه از آن را به معاونت مجلس انتخاب شد كه يك مرتبه از آن در زمان رياست مجلس موتمن الملك بود. ۲۵ بار پست هاي وزارت جنگ، خارجه، ماليه و عدليه را در كابينه هاي متفاوت عهده دار شد. يك بار كفالت نخست وزير و دوبار پست نخست وزيري را احراز كرد. محمود فروغي فرزند او درباره اين كه پدرش محمدعلي فروغي در خطابه تاجگذاري رضاشاه نطقي همراه با تملق و مداهنه ايراد كرده مي گويد كه پدر من خطابه را با ستايش جهان آفرين آغاز مي كند و سپس يادآور مي شود كه اين تخت و تاج يادگار سلاسل عديده از ملوك نامدار است و نام سلسله ها و پادشاهان بزرگ را مي برد و خدمات آنان را برمي شمارد. زيرا در هر كار به ويژه در كشورداري، آغاز سخن به نام خداوند پسنديده است. پند دادن به ارباب قدرت و راهنمايي آنان داروي تلخي است كه غالباً با چاشني مداهنه تحمل شده و مي شود. بيشتر رجال و سياستمداران در خاطرات خود مي گويند كه اگر فروغي و حاج مخبرالسلطنه نبودند و گاهي بر سبيل مشورت نصيحت هايي به رضاشاه نمي كردند ممكن بود كه رضاشاه افراط كارهايي انجام دهد كه جبران آن ممكن نبود. يا اين كه بسيار اين موضوع پيش آمده كه اين افراد به اتفاق مستوفي جان بسياري از رجال را از مرگ حتمي نجات داده اند.

وقتي رضاشاه او را با توپ و تشر از خود راند ( ۱۳۱۴) و خانه نشين شد، اين مدت شش سال را مي توان پربارترين ايام زندگي او دانست زيرا بسياري از ديوان شعراي بزرگ فارسي را كه نتوانسته بود به علت كمبود وقت تصحيح كند، از عهده تصحيح آنها برآمد. او علاوه بر آن كه عضو كميسيون معارف شد، رياست فرهنگستان را نيز بر عهده گرفت و خدمات بزرگي را به زبان فارسي نمود. از اين روست كه استاد ملك الشعراي بهار، استاد مجتبي مينوي، علامه قزويني، ميرزا ابوالحسن جلوه، ميرزا طاهر تنكابني، استاد جلال همايي، حسين سميعي، حبيب يغمايي، ميرزا عبدالعظيم خان قريب و صدها دانشمند ديگر خدمات فرهنگي فروغي را ستوده اند. او با وجود بيماري قلبي بعد از شهريور ۱۳۲۰ در سروسامان دادن به وضع مملكت كوشش كرد. او تا ۵ آذر ۱۳۲۱ كه بيماري قلبي او را رنج مي داد به كارهاي ادبي و تصحيح ديوان اشعار شعراي بزرگ پارسي مشغول بود و در ساعت ده شب همان روز درگذشت. بد نيست بدانيم كه محمدعلي فروغي معلمي احمدشاه را نيز بر عهده داشت و به او زبان فرانسه، ادبيات، تاريخ و فلسفه تدريس مي كرد. او معلمي و تحقيق را بيش از مشاغل سياسي دوست داشت.

كوشش‌هاي پدر و پسر

از آنجايي كه محمدعلي فروغي در هر لحظه از تعليم و تربيتش از چشم تيزبين پدر خود يعني محمدحسين فروغي (ذكاءالملك اول) دور نبوده و همواره دقت محمدحسين خان فروغي در تعيين خط مشي مطالعاتي محمدعلي فروغي مداخله مستقيم داشته است؛ بايد به اين نتيجه برسيم كه همه مطالعات و تحقيقات محمدعلي فروغي در واقع دنباله كوشش هاي علمي پدرش بوده است. بنابراين لازم است كه ابتدا در مورد نظريات و عقايد محمدحسين خان فروغي مختصر نظري بيفكنيم و سپس به بررسي عقايد سياسي، اجتماعي و فلسفي محمدعلي فروغي بپردازيم. محمدحسين فروغي كسي كه اديب، شاعر و مترجم زبردستي بود، در زمينه هاي تاريخ، فلسفه و علوم سياسي فردي آگاه و صاحب نظر بود و در شعر و ادب آنقدر مهارت داشت كه وقتي محمدحسين خان شعري براي ناصرالدين شاه سرود و او از آن بسيار خشنود شد، لقب «فروغى» به او داد و لذا مرحوم ذكاءالملك اول درباره لقب فروغي چنين گفته است:

فروغ يافت چو از مدح شاه گفته من / مرا خديو معظم لقب فروغي داد

او كه استاد ادبيات، فلسفه، تاريخ زبان عربي بود و با آن كه با اعتمادالسلطنه وزير انطباعات بسيار دوست بود و سعي بر آن داشت كه علوم سياسي را نيز جزيي از رشته هاي موجود در مدرسه دارالفنون قرار دهد ولي ناصرالدين شاه از ايجاد رشته سياسي در دارالفنون وحشت داشت زيرا به قول محمدحسين خان فروغي «از كلمه آزادي، دموكراسي و قانون خوشش نمي آمد و از روشن شدن اذهان جوانان ايراني وحشت داشت. از اين رو ما نمي‌توانستيم هر مطلبي كه بوي آزادي طلبي دارد عنوان كنيم.» محمدعلي فروغي (ذكاءالملك دوم) بارها گفته و نوشته است من هرگاه كه با پدرم محمدحسين فروغي بودم به من مي گفت: «در دوره ناصرالدين شاه اگر كسي اسم قانون مي برد گرفتار حبس و تبعيد و آزار مي شد.» اين دوره پنجاه ساله ناصرالدين شاه فقط دو - سه سال اول سلطنت او كه اميركبير صدراعظم بود مي توان گفت كه دوره «روشنگرى» برقرار بود و پس از مرگ او تا ۴۷ سال ديگر «ديكتاتوري ناصري» ادامه داشت.

اما با آن كه ديكتاتوري برقرار بود، ناصرالدين شاه به جز رشته سياست، تدريس تمام علوم و فنون مرسوم جهاني را در دارالفنون رايج كرده بود و مي توان به جرات اين دوره را با «دوره استبداد منور» اروپا از ابتداي رنسانس تا ۱۷۸۹ مقايسه كرد زيرا پادشاهان ديكتاتور مانند لويي چهاردهم، پادشاه فرانسه، كاترين دوم ملكه روسيه، فردريك دوم پادشاه پروس با وجود خودكامگي از نويسندگان تا آنجايي كه به اساس خودكامگي آنها مستقيماً لطمه نمي زد، ميدان فعاليت مي‌دادند. مانند «ولتر» و «دالامبر». مي توان به جرات محمدحسين خان فروغي را با نوشتن كتاب هاي مختلف فلسفي، تاريخي، ادبي و كتاب هايي مانند تاريخ سلاطين ساساني، تاريخ اسكندر كبير، غرايب زمين و عجايب آسمان، ترجمه سفر هشتاد روز دور دنيا از ژول ورن و بالاخره كتاب باارزش دستور حكومت، ترجمه نامه علي بن ابي طالب(ع) به مالك اشتر و ده ها جلد كتاب علمي و فلسفي ديگر او را با دالامبر نويسنده دايره المعارف و «ولتر» مورخ بزرگ فرانسه مقايسه كرد.

محمدحسين فروغي مجبور بود براي رسيدن به مقصود يعني آگاه كردن دانش آموزان دارالفنون به علوم سياسي، فلسفه و تاريخ را طوري تدريس كند كه با نتيجه گيري از عقايد فلاسفه و مورخين، محصلين به نظريات سياسي مختلف آگاه شوند. محمدحسين فروغي ضمن تدريس تاريخ عمومي جهان و ادبيات دنيا به ويژه اروپا و عقايد فلسفي فلاسفه از يونان باستان تا عصر برگسون، به طور ضمني و غيرمستقيم علوم سياسي را در قالب مسائل فلسفي و تاريخي به دانش آموزان دارالفنون مي آموخت. وقتي كه ناصرالدين شاه در روز جمعه ۱۷ ذيقعده ۱۳۱۳ هجري قمري به ضرب گلوله ميرزا رضا كرماني از پاي درآمد، محمدحسين فروغي به فرزندش محمدعلي خان فروغي گفت كه: «همين كه نوبت سلطنت مظفرالدين شاه رسيد، من كه دست از طبيعت خود نمي توانستم بردارم، اولين روزنامه غيردولتي را در همين شهر طهران تاسيس كرده و مندرجات آن را مشتمل بر مطالبي قرار دادم كه كم كم چشم و گوش مردم به منافع و مصالح خودشان باز شود. اين روزنامه را تربيت نام گذاشتم.» اولين شماره آن در پنجشنبه يازدهم رجب ۱۲۷۵ خورشدي يعني در حدود يكصد و ده سال پيش انتشار يافت. در اين نشريه، اكثر مقالات اجتماعي، فلسفي و سياسي را فرزندش محمدعلي فروغي مي نوشت و مديريت داخلي روزنامه تربيت با او بود. پدر و پسر در اداره روزنامه اشتراك مساعي داشتند.

هر دو نفر با هدف گسترش آزادي و دموكراسي قلم مي زدند. اعتمادالسلطنه در يادداشت هاي خود در ۱۲ رمضان ۱۳۰۸ هجري قمري به گرفتاري محمدحسين خان فروغي اشاره نموده و از ورود مامورين از جمله «عبدالله خان والي نوكر نايب السلطنه و ميرزا ابوتراب خان نظم الدوله مستشار پليس طهران، خانه را تفتيش كرده و همه نوشته هاي او را با خود به نظميه برده بودند. در آن زمان حكم دستگيري ميرزا محمدحسين خان فروغي را به جرم تقرير يك مقاله صادر كردند كه با وساطت امين السلطان خلاصي يافت و به محبس نرفت. ميرزا جهانگيرخان شيرازي (صوراسرافيل) در زمينه مهارت ارائه مطالب سياسي محمدحسين فروغي و بيان عقايد آزادمنشانه او چنين مي گويد: «تربيت، اول روزنامه آزادي است كه در داخله ايران خصوصاً در پايتخت به چاپ رسيده است. خدماتي كه اين روزنامه به وطن ما كرده است علاوه بر معلومات و فوايدي كه منتشر نموده يكي اين است كه مردم ايران از هرچه روزنامه بود آزرده خاطر بودند. تربيت به واسطه شيريني بيان و مزاياي چند كه دارا بود مردم را روزنامه خوان كرد. ديگر اينكه اهل هوش مي دانند كه تمام مطالب گفتني را ذكاءالملك در تربيت گفته و هنر بزرگ او همين است كه چيزهايي را كه در زمان استبداد كسي ياراي گفتن نداشت به قدرت قلم و پرده و حجاب انشاء و ادب چنان مي گفت كه اسباب ايراد نمي شد و مع ذلك زحمت و مرارت و صدماتي كه در زياده از ده سال روزنامه نويسي كشيد و آزار و اذيت هايي كه از دوست و دشمن ديد در چند سال آخر عمر كه وقت استراحت و فراغت بود به تصور كساني كه خارج از كار بودند درنمي آيد.» (صوراسرافيل، ش ، ۱۵ چهارشنبه ۲۹ رمضان ۱۳۲۵)

محمدحسين فروغي از پيشگامان روشنفكري با هدف پياده كردن مشروطيت و قانون اساسي(Constitution) بود. او در حدود ده سال از ۱۳۱۴ هـ.ق ( ۱۲۷۵ هـ. ش) تا ۲۹ محرم ۱۳۲۵ هـ. ق ( ۲۹ مهر ۱۲۸۶ هـ. ش) از جمله صاحب امتياز روزنامه تربيت بود و مديريت داخلي آن با فرزندش محمدعلي فروغي بود كه درج مقالات تاريخي، ادبي، سياسي و فلسفي اين روزنامه برعهده او بود و گاهي هم پدرش محمدحسين فروغي آنها را تصحيح و راهنمايي هاي لازم را به او مي نمود. وقتي در سال ۱۲۷۸ خورشيدي مدرسه علوم سياسي به همت ميرزا نصرالله خان مشيرالدوله نائيني جهت تربيت كادر وزارت خارجه به همت دوتن از پسرانش موتمن الملك و مشيرالملك (بعدها مشيرالدوله) تاسيس شد محمدحسين خان ذكاءالملك به رياست مدرسه و فرزندش محمدعلي فروغي كه بعداً به دستور محمدعلي شاه ملقب به ذكاءالملك دوم شد به معاونت و استادي اين مدرسه منصوب شدند. پدر و پسر در تدريس تاريخ، فلسفه، ادبيات، مباني علوم سياسي سعي و اهتمام داشتند و محمدحسين فروغي به زبان فرانسه و عربي و محمدعلي فروغي به زبان هاي فرانسه، انگليسي، عربي به طور كامل و آلماني به قدر فهم مطالب آگاهي داشت و براي تدريس، جزواتي را از زبان هاي خارجي به فارسي ترجمه مي كردند.

در زماني كه فروغي در مدرسه علوم سياسي تاريخ تدريس مي كرد درباره ارتباط تاريخ و علوم سياسي اظهار داشت مطلبي را كه من براي شما مي گويم به اشاره پدرم محمدحسين فروغي قبلاً در روزنامه تربيت نوشته ام و اكنون باز در اين باره مي گويم كه: «تاريخ را اصل و مبناي علم سياست مي دانم و عقيده دارم كه بدون اين علم سياست يك مملكت معطل خواهد بود. پيشرفت كار صنايع و حرف و اصلاح و فساد اخلاق ملل و ضعف و قوت دولت ها و تجاربي كه از آنها حاصل مي شود در تاريخ و از تاريخ است، بنابراين براي عمل آوردن عقل انسان و تكميل رتبه اولويت و مقام بشري تاريخ از ملزومات است. از اين جهت در فرنگ و آمريكا يكي از علومي محسوب مي شود كه معلمين مدارس و شاگردان را از تحصيل آن گريزي نيست و ناچار بايد بخوانند و كسي كه تاريخ نداند «پولتيك» (علوم سياسي) نداند و كسي كه پولتيك نداند خطا است كه دخل و تصرف در كارهاي مملكتي و دولتي نمايد و از آن سخن گويد.» . از اين رو، در همان زمان كه پدر و پسر دوشادوش يكديگر در مدرسه علوم سياسي كه در واقع پايه و مبناي دانشكده حقوق و علوم سياسي دانشگاه تهران بود، به تدريس مي‌پرداختند، محمدحسين فروغي ضمن نطقي گفت كه نظر به اهميتي كه تاريخ در علوم سياسي دارد به همت و احترام فرزندم محمدعلي تاريخ ايران براي تدريس و تكميل كار مدارس و مكاتب تاليف شده است. محمدعلي فروغي در مقدمه تاريخي كه براي مدرسه علوم سياسي نوشت، آورده است كه: «تاريخ علم به وقايع زندگاني نوع انسان است و از ظهور و ترقي و تنزل اقوام مختلفه و آداب و رسوم و عقايد و حالات و آثار ايشان گفت وگو مي كند

از اقتصاد سياسي تا ديپلماسي عمومي

محمدعلي فروغي در ۱۲۸۴ خورشيدي يك سال پيش از فرمان مشروطيت و در حدود يكصد و يك سال پيش از آن كه نهضت‌هاي پرولتاريايي پا بگيرد، در كتاب اصول علم ثروت ملل (اكونومي پولتيك) نخستين كسي بود كه به اقتصاد سياسي پرداخت. او در اين كتاب از جماعات كارگران به عنوان طبقه اجتماعي جديدي سخن مي گويد، در اين اثر ارزشمند علمي، تحول اقتصاد صنعتي، تشكيل طبقه كارگر آن طور كه بتوانند افكار سوسيال دموكراسي را ترويج دهند نه يك مرام سياسي تحت عنوان سوسياليسم مطلق. تشكيل طبقه كارگر، هشياري اجتماعي و تحرك كارگران، حقوق كارگران مثل حق تجمع، حق دست كشيدن از كار، تغيير شرايط كار و ترقي وضع مزدوري جملگي مورد بررسي قرار گرفته است. زبده ترين بخش اين مبحث بدين شرح است:

سخن بر سر «اجتماع كارگران» است. با پيشرفت صنايع و متحول شدن صاحب كاران و «تفاوت فاحش» كه ميان مزدوران و ارباب سرمايه پيدا شد، كارگران با هم متفق شدند و جزء يك جماعت و دسته گرديدند و قوه اجتماعيه عظيمي تشكيل يافت. زيرا اغلب احتياج و اضطرار كارگر و بعضي اوقات بي انضباطي متصدي كارخانه ها مانع سازگاري كارگران و صاحب كاران مي گردد. اما به وسيله «اجتماع و اشتراك» مي توانند وضع مزدوري خود را بهبودي و ترقي دهند و وضع خود را از آنچه كه هست بهتر كنند يعني نرخ مزد را از روي انصاف و عدالت تعيين نمايند و شرايط كار را تغيير دهند. اين كه در شركت هاي كارگري و انجمن ها دخالت نمايند يا مي توانند از حالت مزدوري خارج شوند و متصدي باشند. و حتي كساني تصور كرده اند كه در آينده ترتيب كارگران همه منحصر به اجتماع اشتراكي مي شود و ترتيب مزدوري از ميان مي رود بي مورد نيست. به علاوه كارگران اگر با هم متفق شوند مي توانند براي خود رئيس و وكيل تعيين نمايند يا اينكه اگر چاره منحصر شد و لزوم پيدا كرد با اجتماع دست از كار بكشند و تحمل ظلم ننمايند يا اينكه اگرچه تعطيل كار براي كارگران به جهت مخالفت با صاحب كاران وسيله ناشايسته اي باشد. ولي در عوض اكثر اوقات هم به كارگران فايده هاي زيادي مي رساند. بعضي از اشخاص منكر فايده اين مطلب هستند و مي گويند تعطيلي كه كارگران مي كنند، مخارج دارد و ضرر مي زند ولي اين طور نيست. ضرري كه تعطيل كارگران مي زند موقتي است و حال آنكه نفعي كه از آن عايد مي شود از قبيل ازدياد مزد نيست. كليتاً حال كارگران بهبود مي يابد. علاوه بر اين همين قدر كه صاحب كاران ترس از تعطيل كارگران را داشته باشند، با ايشان درست رفتار مي كنند. اما حق آزادي اجتماع كارگران به آساني شناخته نشد. البته احتياج به اجتماع و اشتراك از قديم طبعاً احساس كرده بودند و مي توان گفت كه در عالم ادوار طبقات كارگران باطناً ساعي بوده اند كه اجتماع و اتحادي ميان خود داشته باشند. در قرون گذشته نه كارگران و نه صاحب كاران نتوانسته اند اجتماعات صحيحي كه اسباب سهولت سازگاري مي شد تشكيل دهند و اين عمل با ممانعت دولت ها باعث جنگ ها و نزاع ها شد. فريدون آدميت در كتاب ايدئولوژي نهضت مشروطيت مي نويسد فكر دموكراسي سياسي را از مجموع آثار جدي مولفان آغاز دوره مشروطه به دست مي دهيم. اين نويسندگان از گروه ترقي خواهان و روشنفكران جديد به شمار مي روند و از نظر حرفه اجتماعي استاد مدرسه علوم سياسي، وكيل مجلس، مدعي العموم (دادستان) و بالاخره خدمتگزاران دولت بوده اند و منبع افكارشان آثار متفكران بزرگ فرانسه است اين نويسندگان عبارتند از ميرزا حسن خان مشيرالدوله پيرنيا، محمدحسن خان ذكاءالملك فروغي، ميرزا ابوالحسن خان فروغى. ميرزا محمدعلي خان فروغي ذكاءالملك زماني كه استاد مدرسه علوم سياسي بود و در مجلس دوم نماينده بود، كتاب پرارزش حقوق اساسي همين آداب مشروطه دول را در ۱۳۲۵ هجري قمري نوشت.

فعاليت در ديپلماسي عمومي

محمدعلي فروغي (ذكاءالملك دوم) به سبب تجربيات سياسي كه داشت و در مجلس دوره اول و دوم نماينده مجلس بود و مدتي نيز رئيس مجلس بود و در زمان رياست موتمن الملك پيرنيا معاونت مجلس را بر عهده داشت و در زمينه سياست و پولتيك، تاريخ جهان و فلسفه سياسي فردي سرآمد بود و در ۲۵ آذر ۱۲۹۷ زماني كه رياست ديوان عالي تميز (ديوان عالي كشور) را بر عهده داشت عازم شركت در كنگره ورساي شد، از اين نظر داراي تجربيات عملي و از نظر تئوريك نيز بسيار قوي بود و حتي در ماموريت حل اختلاف با تركيه در زمان آتاتورك به تركيه رفت و رفع اختلاف شد. در ۱۸ تير ۱۳۰۷ به عنوان نماينده ايران به جامعه ملل در شهر ژنو رفت و در كنفرانس خلع سلاح ژنو كه براي تخفيف تشنجات بين المللي تشكيل شده بود شركت كرد و در جريان دهمين اجلاسيه مجمع عمومي جامعه ملل به رياست اين جامعه رسيد.

او مشروح سخنراني هاي نمايندگان شركت كننده در كنفرانس خلع سلاح را كه او در آن وقت «ترك سلاح» مي ناميد به وزارت خارجه مي فرستاد و سفارش مي كرد كه نكات اصلي و مهم اين سخنراني ها به وسيله اساتيد رشته علوم سياسي براي دانشجويان قرائت شود. او ضمن فرستادن اين سخنراني ها خودش نيز مطالبي در مورد سياست بين الملل، ديپلماسي عمومي انشا و سفارش مي كرد كه در وزارت خارجه بايگاني شود و هر وقت استادي احتياج به مراجعه آن داشت بتواند به آن رجوع نمايند. در يكي از نامه هايي كه نوشته است ضمن تحرير نطق «اريستيد بريان» نماينده فرانسه در كنفرانس به اصطلاح او «ترك سلاح» مي نويسد:

«ملل حس امنيت واقعي نخواهند كرد و اطمينان به عقل سليم نخواهند داشت مگر آنكه نماينده همه ملل كه در جامعه ملل اجتماع كرده اند مساعي خود را متحد كنند كه احتمال جنگ تخفيف يابد. به عقيده من حكميت (داوري) اساس صلح است. البته برحسب قواعد خلقت و بشريت مابين ملل حتي آنها كه نياتشان صلح طلبانه و دوستانه است اختلاف بروز مي كند و مشكلات ظهور مي نمايد و ما نمي توانيم طبيعت خود را ترك كرده و فرشته و ملك شويم وليكن بايد با ملاحظه نقص بشريت كاري كنيم كه مناقشات و حوادث منجر به جنگ نشود و اسباب فصل اختلافات به طريق قضاوت، عاطل و باطل بماند. بنابراين ما هفته ها است كه قضيه حكميت را مطرح كرده ايم.» فروغي اضافه مي كند: من مي دانم كه صلح هم مانند جنگ فداكاري لازم دارد. اما تفاوت ميان مللي كه براي صلح فداكاري مي كنند و آنهايي كه براي جنگ، اين است كه هر قومي كه علم دار صلح مي شود، حصول مقصودش احتمالي است. اما آن قوم كه مبادرت به تجهيز سلاح مي نمايد، منتهي شدن كارش به جنگ حتمي است، زيرا شمشيرزن عاقبت به شمشير هلاك مي شود. ضمناً در كنفرانس ژنو با برده فروشي و تجارت ترياك مخالفت جدي به عمل آمد و يكي از آن مخالفان مرحوم فروغي بود. فروغي پيام فرهنگ ايران را در قالب اين شعر در جريان دهمين جلسه مجمع عمومي جامعه ملل قرائت كرد و گفت: بني آدم اعضاي يكديگرند چو در آفرينش ز يك گوهرند.
بيان مفاهيم مردم‌سالاري

پس از آن كه در پنج شهريور ۱۳۲۰ رضاشاه با التماس به فروغي پيشنهاد نخست وزيري كرد قريب شش سال بود كه مغضوب بود، چون وضعيت بحراني بود، پذيرفت ولي هيچ شرطي را از جانب رضاشاه نپذيرفت و خروج او را از مملكت يگانه راه حل بحران دانست و در ۱۸ شهريور ۱۳۲۰ ضمن قبول اينكه راه آهن ايران را تحت اختيار متفقين قرار دهد تا كمك هاي غرب به روسيه برسد طبق قراردادي از آنان خواست كه بعد از اتمام جنگ خاك كشور را ترك نمايند. او پس از سروسامان دادن به وضع خواروبار مورد لزوم مردم، براي آگاه كردن مردم به مسائل روز در روز سه شنبه ۱۶ مهر ۱۳۲۰ در ساعت ۵/۸ بعدازظهر يك سخنراني مفصل كرد و مسائل سياسي را به زبان ساده همانطور كه در دارالفنون، دارالمعلمين مركزي و مدرسه علوم سياسي به سادگي تشريح مي كرد در اين زمان نيز به سادگي بيشتر مفاهيم سياسي را براي مردم شرح داد كه از خلال آن مي توان درباره خط مشي سياسي و عقيده فروغي قضاوت كرد. او نطق خود را به اين شرح آغاز كرد:

«بحمدالله و به فضل خداوند بار ديگر پا به عرصه آزادي گذاشتيد و مي توانيد از اين نعمت برخوردار شويد. البته بايد قدر اين نعمت را بدانيد و شكر خداوند را به جا آوريد. از رنج و محنتي كه در ظرف ۴۰ - ۳۰ سال گذشته به شما رسيده است اميدوارم تجربه آموخته و معني آزادي را دريافته باشيد. در اين صورت مي دانيد كه معني آزادي اين نيست كه مردم خودسر باشند و هر كس هرچه مي خواهد بكند. در عين آزادي قيود و حدود لازم است. اگر حدودي در كار نباشد و همه خود سر باشند هيچ كس آزاد نخواهد بود و هركس از ديگران قوي تر باشد آنان را اسير و بنده خود خواهد كرد. قيود و حدودي كه براي خودسري هست همان است كه قانون مي نامند. وقتي آزادي خواهد بود كه قانون در كار باشد و هر كس حدود اختيارات خود را بداند و از آن تجاوز نكند. پس كشوري كه قانون ندارد و يا قانون در آن مجري و محترم نيست مردمش آزاد نخواهند بود و آسوده زيست نخواهند كرد. پس اولين سفارشي كه در عالم خيرخواهي و ميهن دوستي به شما مي كنم اين است كه متوجه باشيد كه ملت آزاد آن است كه جريان امورش و بر وفق قانون باشد. بنابراين هركس به قانون بي اعتنايي كند و تخلف از آن را روا بدارد دشمن آزادي است يعني دشمن آسايش ملت.

پس از اين مقدمات كه گمان مي كنم قابل انكار نباشد، مي پردازيم به اصل مطلب و يادآوري مي كنم كه وجود قانون بسته به دو چيز است: يكي قانون گذار و يكي مجري قانون و جمع اين دو چيز را حكومت يا دولت مي گويند. چون ملت هاي مختلف را در زمان هاي مختلف در نظر بگيريم مي بينيم كه حكومت هاي آنها همه و هميشه يكسان نبوده و نيستند. گاهي از اوقات قانونگذار و مجري قانون يك نفر بوده و گاهي چند نفر بوده اند و بعضي از ملت ها هم بوده و هستند كه قانون گذاري و اجراي قانون را تمام ملت برعهده گرفته است. قسم اول حكومت انفرادي و استبدادي است. قسم دوم حكومت خاص و اشراف است. قسم سوم را حكومت ملي مي گويند كه اروپاييان دموكراسي مي نامند. همين قدر مي گويم ملت ها هرچه داناتر و به رشد و بلوغ نزديك تر مي شوند به قسم سوم يعني حكومت ملي متمايل تر مي گردند. اين جماعت ها علاوه بر آنكه تحت نظر هيات وزيران هستند، تحت رياست عاليه يك نفر هستند كه اگر او انتخابي باشد رئيس جمهور ناميده مي شود و اگر دائمي و موروثي باشد پادشاه است.

شما ملت ايران به موجب قانون اساسي كه تقريباً ۳۵ سال پيش مقرر شده است داراي حكومت ملي مشروطه هستيد. اما اگر درست توجه كنيد تصديق خواهيد كرد كه در مدت اين ۳۵ سال كمتر وقتي بوده است كه از نعمت آزادي حقيقي برخوردار بوده باشيد و چندين مرتبه حكومت ملي يعني اساس مشروطيت شما مختل شده است. شرايطي كه در حكومت ملي بايد ملحوظ باشد چيست؟ فراموش نكنيد كه معني حكومت ملي اين است كه اختيار امور كشور با ملت باشد و البته مي دانيد كه هر كس اختياراتي دارد و در ازاي آن اختيارات مسئوليتي متوجه او مي شود. اما وظيفه روزنامه نگاران؛ وظيفه آنان اين است كه هادي افكار مردم شوند و ملت و دولت را به راه خير دلالت كنند. وظيفه مستخدمين و كاركنان دولت اين است كه در اجراي قوانين از روي صحت و درستي وسيله پيشرفت كار وزيران باشند و موجبات آسايش اتباع نوع خود را كه مخدومين ايشان هستند فراهم آورند. اما وظيفه پادشاه چيست؟ وظيفه پادشاه اين است كه حافظ قانون اساسي و ناظر افعال دولت باشد و افراد ملت را فرزندان خود بداند و به مقتضاي مهر پدري با آنها رفتار كند و رفتار و كردار و گفتار خود را سرمشق مردم قرار دهد. روي هم رفته وظيفه جميع طبقات ملت اين است كه گفتار و كردار خود را با اصول شرافت و آبرومندي تطبيق كنند و چنان كه يكي از حكماي اروپا گفته است اگر بنياد حكومت استبدادي بر ترس و بيم است بنياد حكومت ملي بر شرافت افراد ملت است و مخصوصاً اگر متصديان امور عامه شرافت را نصب العين خويش نسازند كار حكومت ملي پيشرفت نمي كند و اما اگر افراد ملت فقط ملاحظات و منافع شخصي را منظور بدارند و حاضر نشوند كه يك اندازه از اغراض جزيي خود را فداي منافع كلي كنند و از راه صلاح خارج شده به جاي اشتغال به امور شرافتمندانه براي پيشرفت اغراض خصوصي وسائل نامناسب از تزوير و نفاق و فتنه و فساد و دسته بندي و هوچي گري به كار برند و اگر نمايندگان ملت (وكيلان مجلس) در قانون گذاري يا اجراي قانون اهتمام لازم ننمايند و نمايندگي ملت را وسيله تحصيل منافع شخصي بدانند و عوامفريبي را پيشه خود سازند و دسيسه كاري را شعار خود كنند يا معني نمايندگي ملت را مدعي شدن با دولت بدانند و اگر وزيران وزارت را فقط مايه تشخص و جلب منافع فردي فرض كنند، اگر پادشاه حافظ قوانين نباشد و سلطنت را وسيله اجراي هواي نفس سازد و اگر طبقات ملت از طريق شرافت پا بيرون گذارند، بايد حتم و يقين دانست كه باز اوضاع اين ۳۵ سال گذشته تجديد خواهد شد

بنابراين محمدعلي فروغي با اين سخنراني خود در مقابل ملت به طور مستقيم اين دوره ۳۵ ساله به ظاهر مشروطه را با تمام فداكاري هاي ملت، جرياني استبدادي و به نام مشروطه مي شناخته است و با توجه به تاليفاتي كه در زمينه حقوق، فلسفه و تاريخ داشته مي توان از عقايد او اين چنين برداشت كرد كه او طرفدار يك دموكراسي با پيروي از عقل سليم بوده است و ميهن دوستي يا ميهن پرستي عقلاني را يگانه راه وحدت ملي و استقلال كشور مي دانسته است. فروغي از طريق حكمت سقراطي و ديالكتيك كه ويژه سقراط بود سعي در مجاب كردن طرف مقابل خود مي كرد و حتي اگر طرف مقابل در بحث، فروغي را مجاب مي كرد با كمال ميل مي پذيرفت.

آيين سخنورى و فرهنگستان

محمدعلي فروغي با نوشتن كتاب آئين سخنوري (فن خطابه) در ۱۳۱۶ مي گويد كه سخنوري يا خطابه فني است كه به وسيله آن گوينده، شنونده را در سخن خود اقناع و بر منظور خويش ترغيب مي كند. او در كتاب خود يكي از اختصاصات ذاتي هر سياستمداري را مسلط بودن بر فن خطابه مي داند. او عقيده دارد كه در بحث هاي دونفره يا دسته جمعي بايد از روش سقراطي استفاده كرد تا طرف مقابل خودش بر اشتباه خويش آگاه شود. او در ابتداي كتاب آئين سخنوري خويش مي گويد: سخنوران و اهل سياست به قول فردوسي سخنانشان بايد معقول باشد تا ملت را گمراه نكند و دولت سر و سامان بيابد. فردوسي طوسي در اين باب گويد:
سخن چون برابر شود با خرد/ روان سراينده رامش برد

زبان در سخن گفتن آژير كن/ كمال خرد را سخن تيز كن

او سپس خطابه «ماسيليون» ( Massillon ) از خطباي فرانسه را در حضور لويي پانزدهم شرح مي دهد و درباره مروت بزرگان نسبت به خلق خدا بياناتي مي كند و مي گويد: «قدرت مطلق از خداوندگار است و خداوند آنچه مي دهد براي سود مردمان است. اگر در روي زمين بينوايان و تيره روزان نبودند وجود بزرگان بي ثمر مي بود. بزرگي بزرگان به سبب نيازمندي مردم است. مردم براي بزرگان خلق نشده اند بلكه بزرگان هر چه هستند براي مردمند و به كلي خلاف حكمت مي بود كه غير از اين باشد. خلقت جهان فقط براي فراهم ساختن تمتعات مشتي نيك بختان نيست.» از نظر فروغي هدف فن سخنوري و بحث قانع كردن مستمع بود. زماني كه در فرهنگستان بود، در سال ۱۳۱۴ در يكي از جلسات، يكي از حضار پافشاري مي كرد كه يك واژه نامانوس اوستايي به جاي زبان عربي پذيرفته شود. فروغي همواره عقيده داشت كه هر چيز به جاي خويش نيكوست و اگر يك واژه عربي زيبا بود بايد به كار برده شود. اتفاقاً در آن جلسه استاد عبدالعظيم قريب نيز با حذف اين واژه عربي مخالفت كرد و دو عضو افراطي هم بر سر اين موضوع جدال مي كردند و مي گفتند كه شما حق نداريد به زبان اوستايي كه زبان نياكان ماست اهانت كنيد و آن را زبان مرده بخوانيد.

محمدعلي فروغي ناگهان رشته سخن را به دست گرفت و با متانت از تمام حضار در جلسه پرسيد كه آيا پدر او محمدحسين فروغي را مي شناسيد يا نام او را شنيده ايد. همه اعضاي فرهنگستان جواب مثبت دادند و هر كدام شرحي درباره محمدحسين فروغي بيان كردند. آنگاه فروغي گفت: «آقايان به شهادت همه شما پدر من مردي دانشمند و ارجمند بود و من به فرزندي او مفتخرم. با اين وصف اگر به من بگوييد كه پدرت مرده است من حق ندارم از شما رنجش حاصل كنم زيرا مسلم است كه پدرم مرده است. زبان اوستايي هم درست است كه زبان نياكان ما بوده است ولي چه مي توان كرد كه آن هم مرده و متروك شد و انصاف نيست ما به كسي كه اين حقيقت واضح را اعلام مي كند بتازيم و در وطن پرستي او ترديد روا داريم.» اين بيان شيوا و اين استدلال سقراطي فروغي مانند آبي كه بر آتش ريخته شود جلسه را به حال عادي درآورد و محيطي آرام و دور از هياهو بر آن حاكم شد (روايتي از دكتر رعدي آذرخشي).

اين مطلب چند درس از عقايد سياسي، اجتماعي و فلسفي فروغي به ما مي دهد. اولاً او با نوشتن كتاب سير حكمت در اروپا و آشنايي كامل به عقايد فلاسفه به ويژه عقل گرايان مانند دكارت كه كتاب روش راه بردن عقل او را جداگانه ترجمه كرده است، هيچ چيز را بدون استدلال و روش عقلاني نمي پذيرفت و حتي وطن پرستي او نيز عقلاني بود و هيچ وقت دچار «شوونيسم» يا ميهن پرستي افراطي نشد، ثانياً با آنكه شيفته فلاسفه عقل گرا بود ولي گاهي كه پاي استدلاليان را چوبين مي يافت به عرفان، شهود و شناخت دروني «اينتوايشن» متوسل مي شد هر چه قلب او گواهي مي داد آن را مي پذيرفت و تسليم و رضا در برابر خداوند را چاره كارها مي دانست چنانچه در قضيه محمدولي اسدي كه متولي باشي آستان قدس رضوي بود و پدر داماد او محسوب مي شد، وقتي كه محمدولي اسدي از محمدعلي فروغي خواست كه درباره او نزد رضاشاه وساطت كند، فروغي نامه اي به اسدي نوشت و در آن قيد كرد كه:

در كف شير نر خونخواره اي غيرتسليم و رضا كو چاره اي

وقتي مامورين شهرباني مشهد اين نامه را ضبط كردند، رضاشاه با پرخاش، فروغي را از نخست وزيري بركنار كرد. او حتي شوونيسم را در توجه بي چون و چراي زبان فارسي رد مي كند و براي آن عاقبت سياسي بدي را پيش بيني مي كند. فروغي در آذر ۱۳۱۵ در رساله اي تحت عنوان پيام من به فرهنگستان از چگونگي احساس خود به زبان فارسي سخن مي گويد و اضافه مي كند كه من به زبان فارسي دلبستگي تمام دارم زيرا گذشته از آنكه زبان خودم است و اداي مراد خويش را به اين زبان مي كنم از لطايف آثار آن خوشي هاي فراوان ديده ام. نظر دارم به اين كه زبان آينه فرهنگ قوم است و فرهنگ مايه ارجمندي و يكي از عوامل نيرومندي مليت است. هر قومي كه فرهنگي شايسته اعتنا و توجه داشته باشد زنده و جاويدان است و اگر نداشته باشد نه سزاوار زندگاني و بقاست و نه مي تواند باقي بماند. او مي گويد، اين عشق به زبان فارسي تا آن حد حاد و بيمارگونه نبايد باشد كه موجبات مخدوش كردن زبان فارسي را فراهم آورد.

فهرست آثار

1. تاریخ مختصر ایران

2. تاریخ مختصر دولت قدیم روم

3. دوره مختصر از علم فیزیك

4. اصول علم ثروت ملل

5. حقوق اساسی یا آداب مشروطیت دول

6. تاریخ ملل قدیمه مشرق (ترجمه)

7. حكمت سقراط و افلاطون

8. اندیشه‌های دور و دراز

9. پیام به فرهنگستان

10. فن سماع طبیعی

11. سیر حكمت در اروپا

12. آئین سخنوری

13. تصحیح كلیات سعدی

14. زبده دیوان حافظ

15. تصحیح رباعیات خیام

16. خلاصه شاهنامه

17. مواعظ سعدی

عمر خیام

 

حکیم ابوالفتح عمر بن ‌ابراهیم خیام نیشابوری از ریاضی‌دانان - اخترشناسان و شعرای بنام ایران در دوره سلجوقی است. گرچه پایگاه علمی خیام برتر از جایگاه ادبی اوست ولی آوازه وی بیشتر به واسطه نگارش رباعیاتش است که شهرت جهانی دارد. افزون بر آنکه رباعیات خیام را به اغلب زبان‌های زنده ترجمه نموده‌اند. فیتز جرالد رباعیات او را به زبان انگلیسی ترجمه کرده است که بیشتر مایه شهرت وی در مغرب‌زمین گردیده.

حکیم عمر خیام در دوره سلطنت ملک‌شاه سلجوقی (426-590 هجری قمری) و در زمان وزارت خواجه نظام‌الملک گاهشماری ایران را اصلاح کرد. وی در ریاضیات، علوم ادبی، دینی و تاریخی استاد بود.

عده‌ای از تذکره نویسان خیام را شاگرد ابن ‌سینا و عده‌ای دیگر او را شاگرد امام موفق عارف معروف نوشته‌اند. وی بیش از 100 رباعی سروده است. مرگ خیام را میان سالهای 517-520 هجری می‌دانند که در نیشابور اتفاق افتاد، وی را در امامزاده محروق به خاک سپرده اند.

آثار

خیام آثار علمی و ادبی بسیار تالیف نمود که معروفترین آنها هفده رساله و کتاب است بشرح زیر:

  • 1- رساله فی براهین‌الجبر و المقابله به زبان عربی، در جبر و مقابله که فوق العاده معروف است و بوسیله دکتر غلامحسین مصاحب در تهران به چاپ رسیده است.
  • 2- رساله کون و تکلیف به عربی درباره حکمت خالق در خلق عالم و حکمت تکلیف که خیام آن را در پاسخ پرسش امام ابونصر محمدبن ابراهیم نسوی در سال 473 نوشته است و او یکی از شاگردان پورسینا بوده و در مجموعه جامع البدایع باهتمام سید محی الدین صبری بسال 1230 و کتاب خیام در هند به اهتمام سلیمان ندوی سال 1933 میلادی چاپ شده است.
  • 3- رساله‌ای در شرح مشکلات کتاب مصادرات اقلیدس و این رساله در سال 1314 به اهتمام دکتر تقی ارانی به چاپ رسید که از لحاظ ریاضی بسیار مهم است.
  • 4- رساله روضة‌القلوب در کلیات وجود.
  • 5- رساله ضیاء العلی.
  • 6- رساله میزان‌الحکمه.
  • 7- رساله‌ای در صورت و تضاد.
  • 8- ترجمه خطبه ابن سینا.
  • 9- رساله‌ای در صحت طرق هندسی برای استخراج جذر و کعب.
  • 10- رساله مشکلات ایجاب.
  • 11- رساله‌ای در طبیعیات.
  • 12- رساله‌ای در بیان زیج ملکشاهی.
  • 13- رساله نظام الملک در بیان حکومت.
  • 14- رساله لوازم‌الاکمنه.
  • 15- اشعار عربی خیام که در حدود 19 رباعی آن بدست آمده است.
  • 16- نوروزنامه.
  • 17- رباعیات فارسی خیام که در حدود 200 چارینه (رباعی) یا بیشتر از حکیم عمر خیام است و زائد بر آن مربوط به خیام نبوده بلکه به خیام نسبت داده شده.
  • 18- عیون الحکمه.
  • 19- رساله معراجیه.
  • 20- رساله در علم کلیات.
  • 21- رساله در تحقیق معنی وجود

شاپور بختيار

کودکی و جوانی

شاپور در ۱۹۱۴ یا ۱۹۱۵ در جنوب غربی ایران و از پدری به نام محمدرضا (معروف به سردار فاتح) و مادری به نام ناز بیگم به دنیا آمد. خانوادهٔ او از طوایف ایل بختیاری بودند. پدربزرگ مادری بختیار، نجف قلی صمصام‌السلطنه، دو بار در ۱۹۱۲ و ۱۹۱۸ به نخست‌وزیری رسیده بود. مادر بختیار در هفت سالگی او فوت کرد.

تحصیلات

شاپور بختیار تحصیلات دورهٔ ابتدایی را در شهرکرد گذراند و تحصیلات متوسطه را ابتدا در اصفهان و سپس در بیروت پایتخت لبنان به پایان رساند. او مدرک دیپلم دبیرستان خود را در بیروت و از مدرسه‌ٔ فرانسوی بیروت دریافت کرد.

وی در ۱۹۳۶ به فرانسه رفت و در ۱۹۳۹ دکترای خود را در زمینهٔ علوم سیاسی از دانشگاه سوربن دریافت کرد. او در ضمن دو مدرک لیسانس در زمینه‌های حقوق و فلسفه نیز دریافت کرده بود.

 اشغال فرانسه

با شروع جنگ جهانی دوم و اشغال فرانسه آزاد توسط آلمان نازی وی به فعالیت‌های مخفی مقاومت فرانسه پیوست.

ادامه نوشته

هويدا

وی در سال ۱۲۹۸ ه.خ متولد شد . پدرش حبیب الله عین الملک سالها سفیر ایران در لبنان و عربستان و دیگر کشورهای عربی بود که در حجاز و لبنان و اردن ميزيست و زمانی سرپرست محفل بهاییان بود و با لورنس عربستان شخصيت انگلیسی آشنا بود و در شکل گيری سلطنت آل سعود سهم داشت.مادرش بانو سرداری دختر ادیب السلطنه و نتیجه عزت الدوله (خواهر ناصرالدین شاه) از صلب یحیی خان مشیرالدوله بود.

او از اعضای لژهای فراماسونری بود.امیر عباس و برادر کوچک‌ترش فریدون به اقتضای شغل پدر در لبنان رشد و نمو یافتند و در مدرسه لائیک فرانسوی بیروت تحصیل کردند و امیر عباس در اواخر تحصیل در دوره دبیرستان به اروپا رفت و سالها در انگلستان و بلژیک و فرانسه زندگی و تحصیل کرد. او پس از اتمام تحصیلات خود در رشته علوم سیاسی به ایران بازگشت و با توجه به سوابق پدرش عین الملک هویدا ، رشته تحصیلی اش و تسلطش به زبان‌های عربی ، فرانسه ، انگلیسی و آلمانی و آشنایی با یک دو زبان اروپایی دیگر ، در وزارت امور خارجه ایران مشغول به کار شد

ادامه نوشته

عكس هايي از نامزدي محمدرضا پهلوي با فرح ديبا

فرح ديبا در منزل دايي خود محمدعلي قطبي


 فرح ديبا در منزل دايي خود محمدعلي قطبي هنگام عزيمت به دربار و ديدار با محمدرضا پهلوي براي اولين بار


 فرح ديبا به همراه محمدعلي قطبي و غلامعلي سيف ناصري هنگام عزيمت به دربار
و ديدار با محمدرضا پهلوي براي اولين بار


 فرح ديبا به هنگام خريد لباس نامزدي در پاريس


 فرح ديبا به هنگام بازگشت به ايران پس از خريد لباس نامزدي از پاريس

1- فرح ديبا 2- ابوالفتح آتاباي 3- فريده ديبا 4- لوئيز قطبي   5- محمدعلي قطبي


عزيمت فرح ديبا به كاخ مرمر براي شركت در مراسم جشن نامزدي با محمدرضا پهلوي از راست:
اردشير زاهدي، فرح ديبا و فريده ديبا


جشن نامزدي محمدرضا پهلوي و فرح ديبا در كاخ مرمر

از راست: اشرف پهلوي، شهناز پهلوي، تاج‌الملوك پهلوي، محمدرضا پهلوي و فرح ديبا


جشن نامزدي محمدرضا پهلوي و فرح ديبا در كاخ مرمر

از راست: تاج‌الملوك پهلوي، محمدرضا پهلوي و فرح ديبا


 فرح ديبا به اتفاق چند تن از بستگان خود در حال مطالعه اخبار منتشره در نشريات درخصوص
نامزدي وي با محمدرضا پهلوي

از راست : 2. لوئيز قطبي 3. فرح ديبا 4. محمدعلي قطبي


 فرح ديبا در ايام نامزدي با محمدرضا پهلوي در اپراي پاريس


 فرح ديبا در دوران نامزدي با محمدرضا پهلوي


مصاحبه خبرنگار مجله اطلاعات بانوان با فرح ديبا در دوران نامزدي (15/9/1338)


 محمدرضا پهلوي و فرح ديبا در دوران نامزدي در آرامگاه رضاشاه


 محمدرضا پهلوي و فرح ديبا در دوران نامزدي در مراسم جشن ازدواج فاطمه پهلوي و محمد خاتمي 

 1. فرح ديبا 2.فاطمه پهلوي 3. محمدرضا پهلوي 4. شهناز پهلوي 5. فريده ديبا

 

اشرف پهلوي

اشرف پهلوي همزمان با محمدرضا پهلوي در 4 ابان 1298 شمسي در تهران ديده به جهان گشود. پدرش رضاخان سرهنگ قزاقخانه و مادرش تاج‏الملوك آيرملو دختر ميرپنج تيمورخان آيرملو از صاحب‏منصبان ارشد ارتش قزاق بود. اشرف بعد از تولد زهرا ناميده شد و شناسنامه او به اين نام گرفته شد اما پس از قدرت گرفتن رضاخان و به سلطنت رسيدن او به اشرف‏الملوك ملقب گشت و اشرف ناميده شد.

به طوري كه از خاطرات اشرف برمي‏آيد وي در كودكي مورد بي‏مهري و بي‏توجهي پدر و مادرش قرار داشت. وي در ابتدا تحصيلات خود را نزد معلمين خصوصي فراگرفت و زبان فرانسه را نزد مادام ارفع آموخت. سپس به دبيرستان انوشيروان دادگر رفت و تا 16 سالگي در آنجا تحصيل نمود. در هفده سالگي به دستور پدر با علي قوام ازدواج كرد و از او صاحب پسري شد. اما بين زن و شوهر صميميتي حاصل نشد و هر دو تا زمان حيات پدر به اين زندگي ادامه دادند.
اشرف زني جسور، قدرت‏طلب، مغرور و خوشگذران بود و برخلاف خواهرش شمس به امور سياسي عشق مي‏ورزيد. او تا زمان حضور پدر در ايران (شهريور 1320) از شركت در كليه امور سياسي محروم بود، بعد از بركناري پدر (شهريور 1320) بلافاصله از پدر جدا شد و با كمك مادرش به ايجاد باندهاي دست زد تا بتواند به صورت عوامل اجرايي خود از آنها استفاده كند و در حكومت دخالت كند. ازجمله اين افراد عبدالحسين هژير، دكتر منوچهر اقبال، جلال شادمان، نصرتيان، عباس اسكندري، حسن اكبر و رزم‏آرا را مي‏توان نام برد.
حوزه فعاليت اشرف روزبه روز افزايش يافت به طوري كه از سال 1330ش و قدرت گرفتن دكتر مصدق به اوج خود رسيد و اشرف به عنوان ركن مبارزة دربار با مصدق درآمد. فعاليت او در اين زمينه به حدي بود كه مصدق با اصرار او و مادرش را از ايران تبعيد نمود. اما اشرف از پاي ننشست.







وي در طول مدت اقامتش در پاريس با قوام ارتباط برقرار كرد و مقدمات سقوط مصدق و نخست ‏وزيري قوام را فراهم ساخت. وليكن قوام با تمام ترفندهاي سياسي و حمايت‏هاي درباري مدت زمان كوتاهي بر مسند صدارت ماند و بار ديگر مصدق با حمايت مردمي به حكومت رسيد.
اشرف از نيمه‏ هاي سال 1331ش درصدد برآمد تا تمام هم خود را در سقوط حكومت مصدق بكار گيرد. او با انگليسها و امريكايي‏ها وارد مذاكره شد و فكر انجام يك كودتاي نظامي را در آنها برانگيخت. او با آماده كردن كارها در لندن، اقداماتي در تهران توسط ايادي خود انجام داد و عده‏اي از يارانش چون برادران رشيديان زمينه‏هاي لازم را فراهم نمود.
پس از انجام كودتاي 28 مرداد 1332ش و روي كار آمدن مجدد سلطنت پهلوي اشرف به خواست برادر در اروپا ماند و ماهانه پنج هزار دلار مقرري دريافت داشت. پس از هشت ماه به تهران بازگشت و با همان سبك و سياق اما به صورت گسترده‏تري به دخالت در امور سياسي پرداخت. او به عنوان رياست سازمان خدمات شاهنشاهي و سازمان زنان ايران يكي از مهمترين و بانفوذترين افراد خاندان پهلوي به حساب مي‏امد و در كليه امور سياسي، اقتصادي دخالت مي‏كرد. به طوري كه اكثر رجل سياسي كشور در جهت اجراي اوامر او كوشا بودند.
اشرف به جمع‏اوري مال علاقه‏اي وافر داشت و به مشاركت در امر قاچاق مواد مخدر و همكاري سازمانهاي بين‏المللي مافيايي مي‏پرداخت.



وي در كارهاي چون قاچاق اشياي عتيقه، شهرك‏سازي، مشاركت در ساخت شركتها، كارخانجات و بانكها فعاليت داشت به طوري كه يكي از ثروتمندترين زنان عصر خود به حساب مي‏آمد. او در اواخر سنوات رژيم سابق به عنوان رئيس هيئت نمايندگي ايران در سازمان ملل گمارده شد و چند ماه قبل از سقوط رژيم از ايران به امريكا رفته و در آنجا ساكن شد.

جناب نخست‏وزير [جمشيد آموزگار]
دوست عزيز، امروز كه تهران را ترك مي‏كنم خواستم به توسط اين نامه هم از شما خداحافظي كنم و هم مطلبي كه مورد علاقه شخص من است به شما متذكر شوم. لابد شما از تقاضايي كه شركت BBC سوئيس از پيشگاه اعليحضرت كرده و به شما رجوع فرمودند مستحضريد ولي شايد اطلاع نداشته باشيد كه اين امر مربوط به شخص من است و شايد هم نبايد به شما مي‏گفتم ولي از آنجايي كه شما را به خودم خيلي نزديك مي‏دانم و به صداقت شما اطمينان دارم خواستم خاطرنشان بشوم كه بدانيد و در پيشرفت اين كار آنچه كه ممكن است كمك كنيد كه فردا انجام گيرد. من آن روز درست با شما نتوانستم صحبت كنم ولي وضع زندگي من خيلي درهم و خراب است و اين امر ممكن است كه باعث شود كه يك كمي بار زندگي سبكتر شود، لذا خواهشمندم آنچه كه مي‏توانيد براي پيشبرد اين كار مضايقه نكنيد. البته اين موضوع را شما مي‏دانيد و من و خودتان، به همين دليل خواهشمندم اين نامه را بعد از خواندن فوراً پاره كنيد.
مطلب ديگري كه فراموش كردم آن روز به شما بگويم موضوع بنياد من است كه واقعاً به كمك معنوي و مادي احتياج مبرم دارد. بعد از برگشتن از مسافرت مفصل با شما در اين باب صحبت خواهم كرد ولي مطلبي كه فوريت دارد مبلغ يك [مقدار] دلار است كه بايد براي شعبه بين‏المللي آن كه در پاريس تشكيل مي‏شود تهيه شود. در حال حاضر چون وضعيت مالي بنياد خيلي بد است خواهشمندم كه دولت اين مبلغ را بپردازد تا بعداً كه بنياد روي پاي خود ايستاد و احتياجي نداشت قطع كند.


سلامت، موفقيت و سعادت شما را از خداوند متعال خواهانم. اگر هر وقت كاري از دست من برآيد براي پيشرفت فكري و كاري از گفتنش دريغ نكنيد: با كمال ميل حاضرم. نامه را بعد از خواندن پاره كنيد.
دوست شما
اشرف پهلوي

ايران در سال 1900 ميلاذي و برخي وقايع مهم قاجار

نگاهي كوتاه به قاجار

مقدمه

قاجارها قبیله‌ای از ترکمان‌های منطقه استرآباد (گرگان) بودند. قدرت یافتن قاجارها به عهد صفوی و شاه عباس کبیر برمی‌گردد؛ ابتدا در شمال رود ارس ساکن بودند و در آن زمان بدلیل کمک‌های بزرگی که به دربار صفوی می‌نمودند، قدرت بیشتری یافتند و سپس دسته‌ای از آنان در غرب استرآباد و در دشت گرگان سکنی گزیدند.

ایشان تبار خود را به کسی به نام قاجار نویان می‌رساندند که از سرداران چنگیز بود. نام این قبیله ریشه در عبارت آقاجر به معنای جنگجوی جنگل دارد. پس از حمله مغول به ایران و میان‌رودان، قاجارها نیز به همراه چند طایفه ترکمان و تاتار دیگر به شام کوچیدند. هنگامی که تیمور گورکانی به این نقطه تاخت قاجارها و دیگر کوچندگان را به بند کشید و سرانجام آنها را به خانقاه صفوی در آذرآبادگان بخشید. پس از آن قاجارها یکی از سازندگان سپاه قزلباش شدند.

[ویرایش] سلطنت

بنا بر بعضی منابع تاریخی مادربزرگ آقا محمد خان بیوه شاه سلطان حسین صفوی بود که در هنگام حمله محمود افغان به اصفهان از شاه سلطان حسین باردار بود و بدلیل علاقه زیاد شاه به وی، برای جلوگیری از اسارت او بدست افغانها، توسط سران قزلباش فراری داده شد و بعد از قتل شاه سلطان حسین به زوجیت پدر بزرگ آقا محمد خان درآمد. بنا به این روایت پدر آقا محمد خان، محمد حسن خان قاجار، در اصل فرزند شاه سلطان حسین صفوی بوده‌است و به همین دلیل ارتباط نزدیک و پایداری بین بازماندگان دودمان صفوی و شاهان دوره قاجاری وجود داشته‌است.

نادر شاه افشار در زمان حکومتش برای جلوگیری از به قدرت رسیدن محمد حسن خان که در هنگام قتل پدر ۱۲ سال بیش نداشت یوخاری‌باش‌ها که ساکنین بالادست رود گرگان بودند را به حکمرانی منسوب کرد تا بدین ترتیب با ایجاد شکاف و چند گانگی میان طوایف قاجار نگران ناآرامی‌های داخلی نگردد و اشاقه‌باش‌ها زیر نظر حکومت ایشان گردند. در زمان آقا محمد خان قاجار این طایفه به دو قبیله اشاقه‌باش و یوخاری‌باش (به معنای ساکن ناحیه بالا - رودخانه- و ساکن ناحیه پایین - رودخانه) تقسیم شده بود و آقا محمد خان موفق گردید این دو قبیله را با هم متحد کرده و نیروی نظامی خود را استحکام بخشد.

در زمان این دودمان حکومتهای استانی در مناطق گوناگون سرزمین ایران با جنگ یا مصالحه از میان رفتند و جای خود را به سامانه‌ای فدرالی با تبعیت از دولت مرکزی دادند و «کشور» ایران دوباره زیر یک پرچم شکل گرفت. رنگها و ترتیب آنها در پرچم کنونی ایران از زمان این سلسله بیادگار مانده‌است.

جنگ‌های ایران و روس در زمان فتحعلی شاه قاجار به جدا شدن بخش‌هایی از قفقاز ار ایران شد.

ایران در زمان این دودمان با دنیای غرب آَشنا گردید. اولین کارخانه‌های تولید انبوه، تولید الکتریسیته، چاپخانه، تلگراف، تلفن، چراغ برق، شهرسازی مدرن، راهسازی مدرن، خط آهن، سالن اپرا (که بعداً به سالن تعذیه تغییر کاربری داد)، مدارس فنی به روش مدرن (از جمله دارلفنون که به همت امیر کبیر بنیاد گردید)، و اعزام اولین گروه‌ها از دانشجویان ایرانی به اروپا جهت تحصیل در شاخه‌های طب و مهندسی در زمان این سلسله صورت پذیرفت.

بازسازی ارتش ایران با روش مشق و تجهیز آنها به جنگ‌افزار نوین اروپایی نیز از زمان فتحعلی‌شاه قاجار - در قرارداد نظامی اش با ناپلیون امپراتور فرانسه - آغاز شد.

در زمان این سلسه و بعد از کشمکش بسیار بین شاهان قاجار و آزادی خواهان، جنبش مشروطه در ایران برپا شد و سرانجام ایران دارای مجلس (پارلمان) شد و بخشی از قدرت شاه به مجلس واگذار گردید.

سلسه قاجار با کودتای ۱۲۹۹ رضاخان قدرت را از دست داد. با انحلال سلسه قاجار رضا شاه به سلطنت رسید. رضا شاه پس از به سلطنت رسیدن بسیاری از وزرا و سفرای دولت قاجاریه را که غالبا از وابستگان خاندان قاجار بودند به استخدام درآورد که این ارتباط حرفه‌ای تا پایان سلطنت محمد رضا شاه نیز ادامه یافت.

 شاهان قاجار

ترتیب   نگاره نام  آغاز پادشاهی   پایان پادشاهی   مدت شاهی  
۱. آقامحمدخان ۱۷۹۴ ۱۷۹۷ ۳ سال
۲. فتحعلی شاه ۱۷۹۷ ۱۸۳۴ ۳۶ سال و ۸ ماه
۳. محمدشاه ۱۸۳۴ ۱۸۴۸ ۱۴ سال
۴. ناصرالدین شاه ۱۸۴۸ ۱۸۹۶ ۴۸ سال
۵. مظفرالدین شاه ۱۸۹۶ ۱۹۰۷ ۱۱ سال
۶. محمدعلی شاه ۱۹۰۷ ۱۹۰۹ ۲ سال
۷. احمدشاه ۱۹۰۹ ۱۹۲۵ ۱۶ سال

تأسيس دولت سلجوقيان

 نياي بزرگ سلجوقيان « دوقاق » نام داشت كه باعنوان «تميرياليغ » به معني صاحب كمان آهنين در قرن سوم هجري قمري/ نهم ميلادي درخدمت « دولت يبغوي اوغوز» بود. دولت يبغوي اوغوز درسرزمين اوغوزان از حدود قرن سوم ه .ق /نهم ميلادي تشكيل شده بود ودولتي با تشكيلات قبيله اي بود.تختگاه دولت اوغوزدرشهر«يانگي كنت» واقع درساحل سفلاي رودسيحون مستقربود.دولت اوغوزازجنوب با دولت سامانيان وخوارزمشاهيان همسايه بود وازشمال با دولت خزران مرزهاي مشترك داشت.به تصريح منابع تاريخي دوقاق دراين دولت فردي صاحب حشمت وجاه بود.

بعدازفوت دوقاق فرزند وي بنام «سلجوق » درخدمت يبغوي اوغوزمشغول شد .وي دراوايل قرن چهارم ه.ق /دهم ميلادي به دنياآمده وبه جهت كارداني ودرايت به سمت لشگري «سوباشي » سپاه اوغوزبرگزيده شد .مقام سوباشي به معني «فرمانده لشكر» بعدازمقام يبغويي عالي ترين مقام در دولت يبغوي اوغوز بود.اين نشان دهنده موقعيت حكومتي عالي سلجوق بود. بعد ازمدتي بين يبغوي اوغوزوسلجوق سوباشي اختلافاتي بروزكرد. يبغو با تدارك توطئه اي قصد جان سلجوق را مي كند.سلجوق ازموضوع آگاه شده وبا خانواده ،جمعي از ياران ومال واموال خودروبه سوي جنوب مهاجرت مي كند. اين اتفاق حدودا ً بين سال هاي 320 ه.ق/ 931 ميلادي تا 350 ه.ق/ 961 ميلادي روي مي دهد. سلجوق باخدم وحشم خوددرحومه شهرجندمستقرمي شود.جندشهري نزديك خوارزم بودولي عموما ًشهري اوغوزنشين بودودرتابعيت دولت يبغوي اوغوزقرارداشت .

سلجوق دراولين اقدام وپس ازمشورت وتوافق با فرماندهانش بصورت دسته جمعي بدين اسلام واردمي شود.اندك زماني بعد سلجوق به كمك نيروهاي مسلح خود شهرجند را از كنترل مأموران يبغوي اوغوز خارج مي كند وخود يك دستگاه دولت محلي درجندتشكيل مي دهد. اين زمان به سبب جنگ هايي كه سلجوق با هم قومان كافرخود انجام مي داد لقب « سلجوق غازي » را مي گيرد و آوازه اي بهم مي زند. اين امر باعث توجه دولت ساماني به وي مي شود.دولت ساماني دراين زمان گرفتاردرگيري هاي داخلي چندي بود. ظاهرا ً درحدود سال 375 ه.ق/ 986 ميلادي اميرساماني نوح دوم «نوح بن منصور» به منظورغلبه برمشكلات داخلي و تهديدات خارجي بيشتراز ناحيه قره خانيان از سلجوق استمداد مي طلبد .سلجوق فرزندخوداسرائيل ملقب به ارسلان يابغو را باخدم وحشم خودبه جانب دولت ساماني اعزام
مي كند.سامانيان درعوض اين خدمت چراگاه هاي نوربخارا وسُغد سمرقند را دراختيارارسلان يابغو مي گذارند و به تصريح منابع اين اتفاق درسال 375ه.ق / 986 ميلادي روي مي دهد . ازاين تاريخ ببعد مودت و دلبسته گي بين دو خاندان آغازمي شود ورشته اين مودت تاپايان حيات آخرين بازمانده سامانيان- اسماعيل منتصر- نمي گسلد .

از اين تاريخ سلجوقيان عملا ً وارد منازعات حكومتي ماوراء النهرمي شوند و به نفع دولت ساماني با قره خانيان مي جنگند.درجريان فتح بخارا- تختگاه سامانيان – توسط قره خانيان اين سلجوقيان بودند كه واردعمل شده وقره خانيان راازبخارا مي رانند واميرساماني مجدداًًدربخارامستقرمي شود.بنظرمي رسددرجريان جنگ هاي سامانيان وقره خانيان سلجوقيان به عنوان يك نيروي قومي – نظامي قدرتمند خود را به طرف هاي اصلي بازي سياسي ماوراء النهر تحميل مي كنند.

درسال 389 ه.ق / 999 ميلادي قره خانيان مجدداً بخارا را تسخير مي كنند ودولت ساماني سقوط مي كند.

شاهزاده اسماعيل منتصر به كمك نيروهاي وفادار محلي واغوزان تا سال 1005 ميلادي/ 395 ه.ق نااميدانه مقاومت مي كند ودراين سال با مرگ وي آفتاب دولت آل سامان بطور قطع درخراسان غروب مي كند.

اين وقايع تقريباًهمزمان با فوت سلجوق اتفاق مي افتد .پس ازبخاك سپردن سلجوق درجندنيروهاي تحت امروي نيز به فرماندهي پسرش موسي و دونوه اش چاغري بگ داوود و طغرل بگ محمد رو به جنوب جندراترك مي كنند و به عموي قدرتمند خود ارسلان يابغو مي پيوندند. منابع تاريخي درباره تعداد فرزندان سلجوق بنيانگذار سلسله سلجوقيان اختلاف نظردارند .منابع تاريخي تعداد فرزندان وي راازسه تاپنج نفر ذكركرده اند.آنچه كه مسلم است همه منابع روي اسامي ميكائيل،اسرائيل –ارسلان يابغو - وموسي بعدها موسوم به – يبغو كلان – اتفاق نظر دارند.ميكائيل فرزند ارشد سلجوق دردهه آخر قرن دهم ميلادي درمصافي با تركان كافر كشته مي شود. سلجوق خود نگهداري وتربيت فرزندان خردسال وي – چاغري بگ داوود و طغرل بگ محمد –را برعهده مي گيرد.

اين زمان قره خانيان ،غزنويان و خوارزمشاهيان سه نيروي سياسي مسلط درمنطقه هستندكه به ويژه قره خانيان وغزنويان با هدف كنترل كامل برماوراء النهر وپركردن خلاء قدرت سياسي سامانيان بايكديگر وارد منازعه مي شوند آنگونه كه ازمنابع تاريخي مثل ملكنامه ،تاريخ كامل ابن اثير و روضة الصفا ميرخواند مستفاد مي شود. قره خانيان نيز يك دولت منسجم نبوده وبه شعباتي تقسيم مي شده اندهمين امرباعث بروزاختلافاتي بين خاندان هاي حاكم مي شده است.

علي تگين برادريوسف قدرخان ،خان قدرتمند قره خاني برعليه برادرسر به شورش بر مي دارد وبه منظورنيل به اهداف سياسي خودبا ارسلان يابغو كه اينك رهبري كل خاندان سلجوقي رابرعهده داشت متحد مي شود.آندوبه اتفاق هم بخاراراتصرف كرده وحاكميتي تشكيل مي دهند.ازسوي ديگر سلطان محمودغزنوي نيزكه اينك سلطه خودرا به غزنه،
نيمروز وجنوب خراسان تحكيم كرده بود به منظورتسلط به ماوراءالنهربا يوسف قدرخان قره خاني متحدشده وبخارا را تصرف مي كند.درجريان فتح بخارا علي تگين جان بدرمي برد وارسلان يابغو رهبر سلجوقيان دستگيروبه حكم سلطان محمود درقلعه كالنجر هندوستان زنداني مي شود. وي بعد از هفت سال حبس در سال 423 ه.ق / 1032 ميلادي فوت
مي كند.از وي دوپسررابنام مي شناسيم .غوتالميش ورسول تگين .غوتالميش بنيانگذاردولت سلجوقيان روم است .

بعدازفوت ارسلان يابغو تامدت كوتاهي سلجوقيان دراتحاد با قره خانيان بسر مي برندو اما دوواقعه مهم درروابط داخلي سلجوقيان حادث مي شود.اول اينكه رهبري سلجوقيان به موسي يبغو تنهافرزند بازمانده سلجوق سپرده ميشود.

وعلت لقب « يبغو كلان » كه درمنابع بعداز اسم وي مي آيد را دراين رابطه مي توان توضيح داد. البته درجريان عمل بنظرمي رسد دو نوه سلجوق،فرزندان ميكائيل يعني طغرل بگ محمد وچاغري بگ داوود رهبران اصلي و فرماندهان واقعي حركت هاي سياسي نظامي سلجوقيان بوده اند. دوم اينكه نيروهاي تحت رهبري اسرائيل -ارسلان يابغو-ازپذيرش رهبري جديد خاندان سرباز مي زنند وازتشكيلات خاندان جدا شده وبا حدود 4000 چادرتحت
فرماندهي تعدادي از بيگ هاي ارسلان يابغو با كسب اجازه از سلطان محمود غزنوي وارد خراسان مي شوند. اين اوغوزان درمسيرمهاجرتي خودازخراسان عبوركرده وبه سوي غرب ايران ،آذربايجان ،اران ،عراق عرب وتاآناطولي پيش مي روند اين گروه درمنابع تاريخي تحت عنوان « اوغوزهاي عراق » شناخته مي شوند.

ازجهت منطقه اي نيزدراين سال ها حدود425ه.ق/1036 ميلادي شرائط سياسي دگرگون مي شود.سلطان محمود غزنوي فوت مي كندوفرزند دوم وي با عنوان اميرمسعودبه تخت جانشيني پدرمي نشيند. علي تگين متحد سلجوقيان نيز فوت مي كند.آلتونتاش خوارزمشاه ،ديگر متحد سلجوقيان نيز ازدنيا مي رود.

با تغيير شرائط سياسي و قدرت يابي قره خانيان ،سلجوقيان در پي دعوت هارون خوارزمشاه، متحد جديد خود به جانب چراگاه هاي خوارزم درمنطقه درغان –اكنون دارغان آتا – درساحل سفلاي رود جيحون عزيمت مي كنند . شاه ملك – دشمن خوني سلجوقيان – كه در اين هنگام ازجانب غزنويان حاكم جند بود به اردوي سلجوقيان شبيخون سختي مي زندوبسياري ازسپاه سلجوقي كشته مي شوندوبنه آنها به غارت مي رود. هارون خوارزمشاه به ياري سلجوقيان آمده و آنها را پناه مي دهد .سلجوقيان شكست خورده در حمايت هارون خوارزمشاه در كوتاه مدتي خودرابه نيروي سلاح و تداركات بازسازي مي كنند.


سلجوقيان ازنظر روحي درموقعيت مساعدي نبودند .مي بايست بين ماندن درمنطقه ويا كوچي ديگر تصميم قطعي مي گرفتند. درشورايي كه تشكيل شد درنهايت همه با نظر چاغري بگ داوود موافقت كردند كه اصرار داشت درگيري باغزنويان راادامه دهند .

سلجوقيان درپي اين تصميم درمدتي كوتاه خودرابه نيروي سلاح وتداركات سازماندهي كردند وبا اردويي ده هزار نفره به سوي جنوب و ناحيه مرو كوچ خودرا آغازكردند .سلجوقيان دربيابان نساء اردو مي زنند و نامه اي به عنوان ابوالفضل سوري صاحب ديوان خراسان ارسال مي كنند .متن نامه در تاريخ بيهقي ضبط است . نامه به امضاء موسي يبغو ،طغرل بگ وچاغري بگ نگاشته مي شود وآنها خودرا موالي اميرالمومنين مي خوانند. متن نامه خودگوياي دليل حركت سلجوقيان به جانب مرو است . آنها عنوان مي كنند كه به خراسان به طلب اقامت ايل و چراي مال آمده اند و از صاحب ديوان خراسان تقاضا مي كنند كه ميانجي گري كرده وبراي آنها ازدربارطلب سرزمين كند .سلطان مسعود درمشورت با وزيرواركان دولت عليرغم توصيه وزيربه مدارا با سلجوقيان واستمالت از آنها ، رأي بر تنبيه سلجوقيان مي نهد وسپاهي گران به جانب سلجوقيان روانه مي كند.« برنشستن همان وشكستن همان ». سلجوقيان اردوي سنگين غزنويان را تار و مارمي كنند .سردارسپاه هزيمت مي كند و غنايمي كثير ازساز وبرگ و زروسيم به دست سلجوقيان مي افتد.سلطان مسعود دراولين پيكاررسمي با سلجوقيان شكستي زبونانه راتجربه مي كند و به اجبار به درخواست آنها پاسخ مساعدداده ومناطق دهستان به نام چاغري بگ داوود وفراوه به نام موسي يبغو كلان ونسابه نام طغرل بگ محمد واگذار مي شود. طبق توقيع سلطان مسعود لقب « دهقان» به همراه خلعت هاي فراوان به هريك اعطا مي شود.

قاضي صيني كه از جانب سلطان مسعود به سفارت نزد سلجوقيان رفته بود درگزارشي كه در بازگشت به دربارتنظيم مي كند يادآورمي شود كه« . . .اين قوم رابربادي عظيم ديدم .اكنون كه شدم ومي نمايد كه درايشان دميده اند . . .) وبه سلطان جدا ً هشدار مي دهد كه نسبت به حل قطعي اين مشكل تعلل نكند .اين وقايع درسال 426 ه .ق اتفاق افتاد.

درسال 428 قمري رسولان سلجوقيان با نامه اي ازرهبران خود به حضوروزير سلطان مسعودرسيدند .سلجوقيان دراين نامه كه متن ان درتاريخ بيهقي آمده است،مي نويسندكه چون به دليل مهاجرت ديگرتركمانان ازتركستان وپيوستن آنها به سلجوقيان جمعيت آنها فزوني گرفته اين ولايت كه سلطان مارا داده تنگ آمده است واز وزير تقاضا مي كنند كه وساطت كند واز سلطان بخواهد كه شهرهاي حاشيه بيابان مثل مرو، سرخس وباورد را نيزبه سلجوقيان واگذاركند.

وقول مي دهند كه درصورت قبول تقاضايشان درخدمت سلطان باشندوبه انتظام امورخراسان همت گمارند.اميرمسعود درجواب به تصريح گفت : . . . درميان ما وشما شمشير است ولشكرها ازبراي جنگ فرستاده آمده است ».طرفين مجددا ً خودرابراي جنگي ديگر آماده مي كنند .خبر مي رسد كه گروه هايي ازتركمن هاي عراقي وبلخان كوهي نيز به سلجوقيان پيوسته اند. امير مسعود نيز حاجب سباشي را در رأس لشكري عظيم براي يكسره كردن كارتركمانان گسيل مي كند.ازآن سوي بدون توجه به توصيه هاي وزير مبني برماندن درنيشابوربه بهانه غزا به هندوستان عزيمت مي كند وعملا ً از رويارويي مستقيم با تركمن هاي سلجوقي تن مي زند. درهمين حال تركمن ها سپاه ري را مغلوب كرده شهر را تصرف مي كنند .سپاه عظيم حاجب سباشي نيز درجنگ سرخس شكسته وازمقابل سلجوقيان به هزيمت مي رود.

سلجوقيان پس ازپيروزي درجنگ سرخس درسال 429 قمري مرو را نيز فتح مي كنند. ودرمرو بنام چاغري بگ داوودخطبه خوانده مي شود.هم دررمضان همين سال نيشابوررا نيزفتح مي كنند. طغرل بگ درنيشابوربه تخت سلطنت اميرمسعودتكيه مي زند وخطبه به نام وي خوانده مي شود. اعيان واشراف ورهبران مذهبي نيشابورهمه با طغرل بيعت مي كنند .اميرمسعودپس از ازدست دادن نيشابورو مرو ،چندي درغزنه اقامت مي كند وسپس دررمضان 429 قمري با يكصدهزارسوارجرٌار روبه سوي بلخ رهسپار مي شود. تااين باربه دست خود خراسان را از وجود سلجوقيان پاك كنند. اميرمسعوددرچند جنگ ازجمله جنگ تلخاب سلجوقيان را به هزيمت واميدارد و رو به جانب سرخس پيشروي مي كند.

سلجوقيان البته بيشتر با تاكتيك هاي جنگ وگريز با سپاه گران غزنوي مقابله مي كنند.اميرمسعود در دومنزلي سرخس اطراق مي كند. سلجوقيان درفرصت هاي مختلف به سپاه خسته و بي تحرك غزنوي حمله كرده و ضربه مي زنند. اين درگيري باضافه شرائط طبيعي سخت بيابان سرخس ، سپاه غزنوي راكلافه مي كند. اميرمسعود كه اوضاع نابسامان روحي سربازانش را مشاهده مي كندبا وزيرمشورت مي كند. وزير پيشنهاد مي كند.كه بطور تاكتيكي با سلجوقيان صلح كنندتافرصتي داشته باشندوسپاه بياسايد ونيروگيرد. تا مجددا‌ ً كارجنگ راازسرگيرند. اميرمسعودنظروزيررامي پسندد. رسولان به نزد سلجوقيان اعزام مي شوندبا پيشنهاد صلح واينكه درقبال پذيرش پيشنهاد صلح ،خواسته هاي انها اجابت خواهد شد و شهرهاي باورد و سرخس بديشان واگذارخواهد شد . بشرط اينكه فساد نكنند و رعايا را درمضيقه نگذارند وظلم نكنند .سلجوقيان پيشنهاد صلح را مي پذيرند .رسول غزنوي پس ازمدتي از نزد سلجوقيان بازمي گردد وگزارش مفصلي به شاه عرضه مي كند واز جمله مي گويد « اگرچه سلجوقيان پيشنهاد صلح را پذيرا شده اند اما به هيچ حال از
ايشان راستي نيايد ونخوت پادشاهي كه درسرايشان شده است زود بيرون نشود. . . كه نخوت پادشاهي و حلٌ وعقد و امرونهي و ولايت گرفتن درسرايشان شده بود. . . »

پس ازانعقاد صلح امير مسعود سپاه را به جانب هرات مي راند وبازمي گردد . . . واين درسال 430 ه .ق حادث شد امير مسعود مغبون ازشكست وصلح تحميل شده درهرات به كارتنبيه وآزار درباريان مي پردازد. وزير با درايت وي نيزبا مشاهده حال معتقد است « جزخاموشي روي نيست ».

دراين اثنا خبرهاي ناخوشايندي از سلجوقيان مي رسدكه طغرل به نيشابور وارد شده ،داوود به سرخس مُقام كرده ويناليان نسا وفراوه راتصاحب كرده اند..اميرمسعودبناچار بارديگربعزم جنگ با سلجوقيان راهي خراسان مي شود وبه جانب نسا لشكر مي راند.دراين سال قحطي درخراسان افتاد جنگ هاي بيهوده ،آواره گي ، خرابي روستاها و مزارع ، گرسنه گي وطبيعت سخت نواحي خراسان مردم و رعايا رابه ستوه آورده بود. دراين شرائط سلطان مسعود بارديگر با تدارك سپاهي گران روبه جانب مرو حركت مي كند .رهبران وفرماندهان سلجوقي نيز تمامي نيروهاي خودرا به تعداد 16هزارسوار درمرو مستقر مي كنند وبراي برخورد نهايي با سپاه مسعودتدارك مي بينند .سپاه غزنوي اما خسته ،تشنه وروحيه باخته است .وضعيت روحي سپاه راازين جمله سلطان مسعود مي توان درك كرد كه گفت :. . . كه بزرگ آفتي باشدشانزده هزارسوارنيك باقومي كاهل وبددل كه ما داريم. . . وصواب مارفتن به هرات بودوباآن قوم صلحي نهادن »اما ديگر جاي ترديد ودودلي نبود كه خصم درپيش رو بود ودرپس سر بيابان خشك و بي آب وعلف وسربازان خسته و بي رمق . ازروزپنجشنبه هشتم رمضان431ه .ق كارجنگ اغاز شد .وخصم هرساعت چيره ترومردم سلطان كاهل تر.درميانه ي پيكار گروه هايي از سربازان و غلامان ترك و برخي اعيان به سلجوقيان پيوستند . نفاق بين سپاهيان غزنوي درافتاد و نظام سپاه سنگين سلطاني ازهم گسيخت و . . . كس مركس رانايستاد ونظام بگسست و ازهمه ي جوانب و مردم ماهمه روي به هزيمت نهادند .اميرماند با تني چند ازغلامان ايشان . . . قيامت بديديم دراين جهان » اميرمسعود نيز چون اين بديد با اطرافيان خودپاي به گريختن گرفت . . . يكي فريادبرآورد كه : « رويد كه اميررفت » وهمه برفتند. واينگونه شدكه به دوروز-ازپنجشنبه هشتم رمضان تاظهرروزجمعه نهم رمضان– كارسپاه يكصدهزارنفري اميرمسعود غزنوي ساخته آمد و سپاه شانزده هزار نفري سلجوقيان دربيابان دندانقان از جان بزدند و فتح و نصرت نصيب كردند .

سلجوقيان بعدازحدود پنج سال درگيري نظامي با سلطان مسعود بالاخره درروزجمعه نهم رمضان سال431 ه .ق طي يك پيروزي قطعي درجنگ دندانقان ،غزنويان راشكستند ودرگام نخست خراسان راصاحب شدند .

چکیده تاریخ آمریکا

"هرگز آسمان و زمين بيش از اين براى سکنى گزيدن نوع بشر در توافق نبوده اند. "جان اسميت) -(John Smith1607 اولين آمريکائيان


در اوج عصر يخ، بين 34000 و 30000 سال قبل از ميلاد، اکثريت آبهاى زمين در قعر قاره هاى عظيم يخى نهفته بود. در نتيجه درياى برينگ (Bering Sea) صدها متر از سطح کنونى خود پايين تر بود و يک پل خشکى، بنام برينجيا (Beringia) بين آسيا و آمريکاى شمالى پديدار شده بود. تخمين زده مى شود برينجيا، در منتهى اليه خود، عرضى نزديک به 1500 کليومتر داشته است. يک تندرا(دشتئ هموار) مرطوب و بى درخت پوشيده شده از سبزه زارهائ فراوان و نباتات باعث جلب حيوانات غول آسا شد که انسانهاى اوليه جهت بقا به شکار آنها مى پرداختند.

اولين انسانهايى که پا به آمريکاى شمالى گذاشتند بدون آنکه بدانند قدم به قاره اى نوين مى گذاشتند. آنها رسم اجداد خود را طى هزاران سال پيش دنبال ميکردند و از سواحل سيبرى عبور کرده و از فراز پل خشکى گذ شتند.

پس از رسيدن به آلاسکا، هزاران سال دگر نيز سپرى شد تا اين نخستين اتباع آمريکاى شمالى راه خود را به دهانه کوههاى يخى عظيم جنوب باز کرده تا به نقطه اى که اکنون ايالات متحده (United States ) ناميده ميشود برسند. امروزه نيز شواهد زندگى نخستين و بدوى در آمريکاى شمالى يافت مى شود. مقدار کمى از اين شواهد را ميتوان بطور موثق به پيش از 12000 سال قبل از ميلاد مربوط ساخت؛ اخيرأ يک برج ديده بانئ درشمال آلاسکا کشف شده که قد مت آن تقريبأ به همان دوره ميرسد. نيزه هايى نيز در نزديکى کلاويس (Clovis) نيومکزيکو يافت شده است.

علاوه بر آن مصنوعات مشابهى نيز در برخى نقاط ديگر آمريکاى شمالى و جنوبى کشف شده که دال بر اين است که حيات احتمالأ در اکثر نيمکره غربى تا قبل از 10000 سال پيش از ميلاد کاملا شکل گرفته بود.

آن زمان، ماموت ها شروع به انقراض کرده و بايسون ( گاو ميش وحشى آمريکاى شمالى ) منبع اصلى تغذ يه و پوست خام اين آمريکائى هاى اوليه شدند. به مرور زمان، گونه هاى بيشتر و بيشترى - - چه از طريق شکار بيش از حد و يا بدلايل طبيعي- - منقرض مى شد ند. گياهان و دانه ها بخش مهمى ازخوراک روزانه آمريکائى هاى اوليه را تشکيل مى دادند. بتدريچ، گله ها و نخستين آثار کشاورزى پد يدار گشت. سرخ پوستان حدود 8 هزار سال قبل از ميلاد، در آنچه که اکنون مکز يک مرکزى خوانده ميشود، پيشرو اين کار شدند و شروع به کشت ذرت، کد و و لوبيا کردند. بتدريج، اين مهارت ها به سوى شمال کشيده شد.

تا حدود 3000 سال قبل از ميلاد، نوع ابتدايى ذرت در دره هاى نيومکزيکو و آريزونا رشد يافت. سپس اولين نشانه هاى آبيارى پديدار شد و تا سال 3000 قبل از ميلاد، نخستين اثر حيات روستايى پديدار گشت.

تا قرن اول ميلا دى، هوهوکومها (Hohokum) در حوالى آنچه که امروز فينيکس (Phoenix) ، آريزونا ناميده مى شود، سکنى گزيده بودند. مشغله آنها ساختن تلنبارهاى هرم شکل به فرم آنچه که در مکزيک يافت مى شد و تاسيس سيستم هائ آبيارى و کانال هاى آب بود.

تلنبار سازان و دهکده هاى سرخپوستى


اولين گروه سرخ پوستان که به ساختن تلنبارهاى هرم شکل در آنچه که اکنون ايالات متحده ناميده ميشود پرداختند آدنانها Adenans)) بودند. اين گروه حدود 600 سال قبل از ميلاد ساختن نقاط خاکى زير زمينى و سنگر را آغاز نمودند. بعضى از اين تلنبارهاى باقيمانده از آن دوره به شکل پرند گان و يا مارها هستند که احتمالا معناى مذهبى داشته ولى تا کنون کسى به آنها پى نبرده است.

آدنانها (Adenans) ظاهراً جذب قبايل ديگر که هوپ ويليانها (Hopewellians) خوانده ميشوند، شده و يا به نقاط ديگر نقل مکان کردند. يکى از مهم ترين مراکز فرهنگى آنها در جنوب اوهايو ( Ohio) يافت شده که آثار هزاران مورد از اين تلنبارها هنوز پا برجاست. هوپ ويليان ها (Hopewellians) که بازرگانان ماهرى بودند به داد و ستد کالا و اجناس گوناگون در منطقه اى که شعاع آن به صدها کيلومتر مى رسيد مى پرداختند.

تا حوالى قرن پنجم هوپ ويليانها (Hopewellians)، نيز ناپد يد شده و بتدريج راه براى تشکيل قبايل گوناگون ديگر که مرسوم به مى سى سى پى ها ( (Mississippiansيا تمدن تمپل موند(Temple Mound) مى باشند، گشوده شد. شهر کاهوکيا (Cahokia) که در سمت شرق سنت لوييز (St. Louis) ايالت ميسورى واقع است، به گفته اى در اوايل قرن دوازده ميلادى جمعيتى قريب به بيست هزار نفر داشته است. در مرکز اين شهر، تنلبارخشتى عظيمى که نوک آن مسطح بود قرار داشته که ارتفاع آن سى متر و بنياد آن سى وهفت هکتار بوده است. هشتاد تلنبار ديگر نيز در همان حوالى کشف شده است.

شهرهايى همچون کاهوکيا جهت تامين غذا و آذوقه خود، به شکار، دامدارى، بازرگانى و کشاورزى متکى بودند. اين افراد تحت تاثير جوامع پيشرفته تر جنوبى، بشکل جوامع سلسله مراتبه اى قبيله اى در آمده که برده دارى در آنها رايج و به قربانى کردن انسان مى پرداختند.

حدود سال 900 ميلادى، آناسازيها( Anasazi)، نياکان سرخپوستان هوپى (Hopi Indians ) امروزى در آنچه که امروزه ايالات متحده جنوبى خوانده مى شود، شروع به ساختن دهکده هاى سرخپوستى خشتى و سنگى نمود ند. اين بناهاى آپارتمان گونه عجيب ويکتا اغلب در نوک صخره ها ساخته مى شد. معروف ترين آنها " قصر صخره" (Mesa Verde) در ايالت کلرادو است که حدود 200 اتاق داشت. از بناهاى ديگر، خرابه هاى پوئبلو بونيتو(Pueblo Bonito) در نوار مرزى رودخانه چاکو (Chaco) نيو مکزيکو است که 800 اتاق داشت.

شايد دولت مند ترين سرخ پوستان آمريکايى پيش از کلمبوس در منطقه شمال غربى پاسيفيک زندگى مى کردند. حدود 1000 سال قبل از ميلاد تهيه آذوقه و مسکن از طريق وفور ماهى و مواد خام ميسر ميشد. سرشارى پاتلاچ (Potlatch) اين جامعه بعنوان معياری براى زياده روى، جشن وسرور هنوز نيز پابرجاست و نظير آن در تاريخ آمريکاى اوليه يافت نمى شود.

فرهنگ آمريکاى بومى


آمريکايى که به اولين اروپايى ها خوش آمد گفت بسيار بيشتراز يک بيابان خشک و خالى بود. امروزه اعتقاد بر اين است که جمعيت نيمکره غربى حدودأ اندازه جمعيت اروپاى غربى آن زمان بوده – قريب به چهل ميليون نفر.

تعداد آمريکاييهاى بومى ساکن در آنچه که امروزه آمريکا خوانده مى شود در آغاز مستعمره سازى هاى اروپاييان بين 2 تا 18 ميليون تخمين زده مى شود که از اين ميان بيشتر تاريخ نويسان به تخمين کمتر متمايل هستند. آنچه مسلم است همانا تأثير مخرب و جبران ناپذ ير بيمارى اروپا بود که از همان تماس اول با اين افراد بومى ، بر آنها وارد شد. بويژه مرض آبله باعث ويرانى بسيارى از قبايل شد و گمان برده مى شود که علت بيشتر کاهش سريع جمعيت سرخپوستان در قرن 16 ميلادى اين مرض بوده تا جنگ ها و زد و خوردهاى گوناگون ديگر با مهاجرين اروپايى .

سنت ها و آداب و رسوم سرخ پوستان آن زمان با توجه به وسعت زمين و محيط هاى گوناگونى که هر يک از آنها به آن خو گرفته بودند، بشکل زيادى با يکديگر متفاوت بود. با اين حال وجوه مشترکى را نيز مى توان يافت.

بيشتر قبايل بويژه در مناطق جنگلى شرق وميانه، از شکار، درو، کشت ذرت و محصولات ديگر جهت تهيه آذوقه استفاده مى کردند. در بسيارى از موارد، زنان مسئول ذراعت و توزيع غذا بوده و مردان به شکار پرداخته و يا در جنگ ها شرکت مى کردند.

از هر جنبه اى جامعه سرخ پوستان آمريکاى شمالى بسيار وابسته به زمين بود. شناخت طبيعت و عناصر آن بخش اساسى اعتقادات مذهبى آنها راتشکيل مى دا د. روش زندگى سرخ پوستان اساسأ قبيله اى و اشتراکى بود به شکلى که بچه ها در مقايسه با آداب و رسوم اروپائى آن زمان از آزادى هاى بيشترى بر خوردار بودند.

با وجود اينکه برخى از قبايل آمريکاى شمالى نوعى خط هيروگليفى را جهت نوشتن بکار مى بردند، ولى فرهنگ سرخ پوستان اساسأ گفتارى بوده و تاکيد زيادى بر تکرار مجد د افسانه ها و قصه هاى کهن مى شد. ميان قبايل و گروه هاى مختلف داد و ستد رايج بود و شواهد بر آن است که قبايل همسايه روابط جامع و رسمى با يکديگر داشتند که هم بسيار دوستانه و هم خصمانه بوده است.

اولين اروپائيها


اولين اروپائى هايى که وارد آمريکاى شمالى شد ند- لااقل تا آنجايى که شواهد در دسترس است- نورسها ( Norse) -- اسکانديناوييها -- بودند که از گرين لند ( Greenland)بسمت غرب مى رفتند. اريک سرخ ( Eric The Red) حدود سال 985 در آنجا سکنى گزيد. گفته مى شود که در سال 1001 ، پسر او، ليف (Leif) ، کرانه ساحلى شمال شرقى که اکنون کانادا گفته مى شود را کاوش کرده و لااقل يک زمستان را در آنجا بسر برده است.

با اينکه نوشته هاى باقيمانده از نورس ها(Norse) حاکى بر آن است که دريا نوردان وايکينگ Viking) ( ساحل آتلانتيک آمريکاى شمالى را تا حد باهاماس (Bahamas) کشف کرده اند، چنين ادعاهايى هنوز به اثبات نرسيده است. در سال 1963 ، خرابه هاى برخى از خانه هاى نورس(Norse) که قدمت آنها به همان زمانها مى رسد درDanse-adx-Meadow درNew Foundland شمالى کشف شد که خود تا حدى ادعاهاى ذکر شده در کتيبه هاى نثرهاى نورس (Norse) را به اثبات مى رساند.

در سال 1497 ، درست 5 سال پس از آنکه کريستوفر کلمبوس در جستجوى راه عبورى از سمت غرب به آسيابود به سواحل کارائيب (Caribbean) رسيد، يک دريا نورد اهل ونيز بنام جان کابوت (John Cabot)در راه انجام مأموريتى براى پادشاه انگليس به سواحل نيوفاند لند (New foundland) رسيد. گرچه کار او بسرعت به فراموشى سپرده شد ولى سفر کابوت ( Cabot) اساسى شد بر ادعاهاى انگليس بر آمريکاى شمالى. اين سفرهمچنين باعث گشايش راهى نوين براى صيد غنى ماهى در درياچه جورج بنکس (George Banks) شد که ماهى گيران اروپائى بويژه پرتغالى ها را مرتبأ به آنجا مى آورد.

لمبوس گرچه سرزمين اصلى ايالات متحده را هرگز نيافت، ولى سفراو نخستين مستعمرات اسپانيانى ايالات متحده را بنياد گذاشت. اولين اين اکتشافات در 1513 زمانى بوقوع پيوست که گروهى از مردان تحت فرماندهى خوآن پانس دى لئون (Juan Ponce de Leon ) در ساحل فلوريدا نزديکى شهر فعلى سنت آگوستين (St. Augustine ) پا به خشکى گذاشتند.

اسپانيائى ها با پيروزى بر مکزيک در سال 1522 موقعيت خود را در نيمکره غربى مستحکم تر نمودند. اين کشفيات پس از چاپ نوشته هاى آمريگو وسپوچي(Amerigo Vespucci) ايتاليائى که مجموعه اى از خاطرات سفر او، بنام " دنياى جديد" بشمار مى رفت، به دانش اروپائيان درباره آنچه آمريکا ناميده مى شود افزود. تا سال 1529 ، نقشه هاى معتبرسواحل آتلانتيک از لبرادور ((Labrado تا تيرادل فيگو ( Tierra del Fuego) مشخص شده بود. گرچه حدود يک قرن ديگر طول کشيد تا اينکه اميد کشف يک " راه عبور شمال غربي" به آسيا کاملأ به کنار گذاشته شود.

در ميان برجسته ترين کشفيات اوليه اسپانيا ئى ها ، کشف همند ود سوتو (Hemando Desoto)بود. او کاشفى کهنه کار بود که در زمان کشف پرو(Peru) به همراه فرنسيسکو پيزارو(Francisco Pizzaro) مسافرت مى کرد. دسوتو (Desoto) پس از ترک هاوانا در سال 1539 ، به فلوريدا رسيد و در جستجوى غنايم از کرانه جنوب شرقى آمريکا گرفته تا رودخانه مى سى سى پى را سفر نمود.

فرانسيسکو کورونادو (Francisco Coroonado) اسپانيائى ديگرى بود که در سال 1540 از مکزيک روانه شده و در جستجوى هفت شهر افسانه اى سيبولا (Cibola) به راه افتاد. سفرهاى کورونادو به سر حد گراند کنيون (Grand Canyon) و کانزاس انجاميد ولى در پايان با عدم يافتن طلا و غنايم ديگرى که همراهانش بد نبال آن بودند، به شکسـت انجاميد.

با اين وجود، همراهان کورونادو هديه اى استثنايى براى اهالى آن منطقه بر جا گذاشتند: انبوهى از اسبهاى اين گروه صاحبان خود را رها کرده و باعث تغيير شکل زندگى در گريت پلينز( (Great Plains شدند. چند نسلى نگذشت که سرخ پوستان اين مناطق در تربيت و پرورش اسب مهارت کافى يافته و حدود فعاليتهاى خود را به حد زيادى گسترش دادند.

در عين حالى که اسپانيائيها از سمت جنوب به بالا در حرکت بودند، قسمتهاى شمالى آمريکاى فعلى بتدريج در طول سفرهاى اکتشافى مردانى چون جيووانى دا ورازانو Giovanni da Verrazano) ( کشف شد. ورازانو (Verrazanno) که يک کاشف اهل فلورانس بود از فرانسه حرکت کرده و در سال 1524 در سواحل کارولينای شمالى به خشکى رسيد و سپس سواحل کناره آتلانتيک را رد کرده و به بندر فعلى نيويورک رسيد.

ده سال بعد، يک مکتشف فرانسوى بنام ژاک کارتيه ((Jacques Cartier (همچون اروپائى هاى پيش از خود ) به اميد يافتن گذرگاهى آبى به آسيا راهى سفر اکتشافى دريايى خود شد. سفرهاى اکتشافى او در کناره رودخانه سنت لورنس (St. Lawrence) بنيادى بر ادعاى مالکيت فرانسه بر شمال آمريکا شد که تا حوالى سال 1763 نيز بطول انجاميد.

هوگونت هاى (Huguenots)فرانسوى در پى سقوط اولين مستعمره خود در کبک (Quebec) در طول دهه 1540 حدود 20 سال بعد در صدد دست يابى به کناره شمالى ايالت فلوريدا برآمدند. اسپانيائى ها که به فرانسوى ها به چشم تهديدى براى مسير بازرگانى خود در کناره خليج (Gulf) مى نگريستند، تمام مستعمره را در سال 1565 ويران نمودند. با اين حال، فرمانده نيروهاى اسپانيانى ، پدرو منندز (Pedro Menendez) شهرى را در همان نزديکى ها بر پا نمود – سنت آگوستين (St. Augustine) . اين شهر اولين محل استقرار اروپائيان در ايالات متحده کنونى محسوب مى شود.

غنايم سرشارى که از مستعمرات اسپانيا در مکزيک، سواحل کارائيب و پرو به اسپانيا سرازير شد، قدرتهاى اروپائى ديگر را نيز بخود جلب نمود. با مرور زمان، کشورهايى همچون بريتانيا، با قدرت دريائى خود که تا حدى حاصل هجومات موفقيت آميز فرا نسيس دريک (Francis Drake) به کشتى هاى محمولاتى اسپانيا مى بود، آهسته آهسته به " دنياى جديد" علاقمند گشتند.

در سال 1578 هامفرى گيلبرت (Humphrey Gilbert) ، نويسنده رساله اى در مورد گذرگاه شمال غربى (Nothwest Passage) از سوى ملکه اليزابت حق امتياز تشکيل مستعمره " سرزمينهاى وحشى و دور افتاده" را در نقاطى از" د نياى جد يد" که اروپائى هاى ديگر هنوز بر آن ادعايى نداشتند دريافت نمود. 5 سال طول کشيد تا سفرهاى او آغاز شود. پس از مفقودالاثر شدن او در دريا، برادرناتنی او، والتر رالى (Walter Raleigh) به اين ماموريت ادامه داد.

در 1585 ، رالى نخستين مستعمره بريتانيا در آمريکاى شمالى را در جزيره روآنوک (Roanoke) در سواحل کاروليناى شمالى بنا نهاد. بعدها اين تلاش بى اثر ماند و تلاش مجد د آن در دو سال پياپى به شکست انجاميد. و سپس 20 سال بطول انجاميد تا انگليسيها مجد دأ اقدام به آن ورزيدند. اين بار در سال 1607، مستعمره در جيمزتان (Jamestown) بر پا شد و آمريکاى شمالى وارد دوران جد يدى گشت.

مستعمره نشينان اوليه


اوايل قرن شانزدهم شاهد آغاز موج عظيم مهاجرت ها از اروپا به سمت آمريکاى شمالى بود. اين حرکت عظيم که بيش از 3 قرن به طول انجاميد، از يک مشت مستعمره نشين انگليسى آغاز و به سيل ميليونها تازه وارد انجاميد. تازه واردين با انگيزه هاى قوى، تمد نى نوين را در بخش شمالى قاره پابرجا ساختند.

اولين مهاجرين انگليسى به آمريکاى کنونى مد ت زيادى پس از آنکه مستعمرات اسپانيا درمکزيک،هند غربى (West Indies) و آمريکاى جنوبى مستقر شده بودند، از آتلانتيک عبور کردند. همچون تمامى مسافرين اوليه به د نياى جد يد ، مهاجرين انگليسى نيز در کشتى هاى کوچک و پر از ازدحام وارد شد ند. آنها در طول سفر 6 تا 12 هفته اى خود، نحيف ولاغر شده و بسيارى نيز از بيمارى جان سپردند. برخى از کشتى ها دستخوش طوفان شده و بسيارى نيز در دريا مفقود شدند.

بسيارى از اروپائيان مهاجر بدليل فشار سياسى ، در پى آزادى مذهبى، و يا موقعيتهاى بهتر که همگى آنها در کشورشان ممنوع ويا محدود بود خانه و کاشانه خود را در وطن رها مى کردند. بين سالهاى 1620 و 1635 ، فشار اقتصادى عظيمى بر انگلستان مستولى شد. افراد زيادى بيکار گشتند. حتى افراد ماهر نيز به سختى نان روزانه خود را بدست مى آورند. محصول کم نيز به اين نابسامانى افزود. به علاوه ، انقلاب صنعتى صنعت نوپاى پارچه بافى را به ارمغان آورده بود که خود نياز به تهيه هر چه بيشتر پشم و نخ داشت تا بتواند چرخهاى اين صنعت را بچرخاند. صاحبان زمين، مزارع را بسته و روستا نشينان را اخراج کرده تا به ترويج و پرورش گوسفند بپردازند. گسترش مستعمراتى روزنه اى بود براى اين جمعيت انبوه از روستانشينان جابجا شده .

اولين نگاه مستعمره نشينان به اين سرزمين نوين چيزى غير از يک دور نماى پر از درختان انبوه نبود. مهاجرين به احتمال زياد بدون کمک سرخ پوستان مهمان نواز هرگز جان سالم به در نمى بردند. اين سرخپوستان به آنها طريق کشت و رشد گياهان بومى از قبيل کدو ، کدو تنبل ، لوبيا و ذرت را ياد داد ند. بعلاوه، جنگل هاى وسيع و دست نخورده ساحل شرقى به امتداد 2100 کيلومتر نيز منبع سرشار هيزم بشمار ميرفت. آنها همچنين مواد خام بيشمارى را که بمصرف خانه سازى ، اثاثيه، کشتى و کالاهاى سود ده براى صادرات بکار ميرفت در اختيارشان قرار دادند.

گرچه اين قاره جديد از برکات طبيعى سرشار بود ولى داد و ستد با قاره اروپا تا حد زيادى براى مستعمره نشينان بويژه براى اقلامى که قادر به توليد آن نبودند حياتى بود. سواحل کشور بخوبی به استفاده اين مهاجرين رسيدند و سراسراين سواحل راه هاى ورود آبی و بندرگاههاى فراوان در اختيار آنها گذاشت. تنها دو منطقه، کاروليناى شمالى و نيوجرسى جنوبى ، فاقد اسکله براى کشتى هاى اقيانوس پيما بودند.

رودخانه هاى عظيمى چون – کنبک (Kennebec) ، هودسون (Hudson) ، دلاور (Delaware)، ساسکوانا (Sasquehanna) ، پوتوماک (Potomac) وبسيارى ديگر- خشکى هاى بين سواحل و همچنين کوههاى آپالاچى (Appalachian) را به دريا متصل مينمود ند. تنها يک رودخانه ، سنت لورنس (St. Lawrence) که تحت سلطه فرانسويان در کانادا بود، آب را به گريت ليکز ( Great lakes) و بسوى مرکز قاره سرازير مى ساخت. جنگل هاى انبوه و نيز مقاومت بعضى از قبايل سرخ پوست وهمچنين حائل دشوار کوههاى آپالاچى (Appalachian) باعث عدم نقل و انتقال افراد به ماوراى سواحل شد. تنها صيادان و برخى از بازرگانان به اين مناطق وحشى مى رفتند. براى چند صد سال اول، مستعمره نشينان، مقر خود را در جوار مرزهاى آبى بر پا ساختند.

دلايل سياسى تاثير زيادى بر مهاجرت افراد به آمريکا داشت. در دهه 1630 ، قانون اختيارى چارلز اول (Charles I) انگيزه بزرگى به مهاجرين داد تا به سوى د نياى جديد حرکت کنند. شورش هاى بعدى و پيروزى مخالفين چارلز تحت رهبرى آليور کروم ول (Oliver Cromwell) در دهه 1640 باعث فرار بسيارى از کاواليرها-اسب سواران مسلح - (مردان پادشاه) به سمت ويرجينيا شد. در مناطق آلمانى زبان اروپا در اواخر قرن 17 و اوايل قرن 18، خط مشى هاى استبدادى برخى پرنس ها -- بويژه در مورد مذهب -- و همچنين خرابى هايى که بدنبال جنگ هاى گوناگون پد يد آمده بود، به مهاجرت افراد به آمريکا افزود.

آمدن مستعمره نشينان در قرن 17 مستلزم برنامه ريزى و مديريت دقيق ، هزينه و ريسک فراوان بود. مستعمره نشينان مى بايست حدود 5000 کيلومتر را در دريا طى مى کردند و در اين مدت نياز به لوازم آشپزخانه ، لباس، دانه هاى گوناگون، حيوانات اهلى، ابزار آلات، مواد ساختمانى ، تسليحات و مهمات داشتند.

برخلاف سياست هاى مستعمره سازى کشورها و دوره هاى ديگر، مهاجرت از انگليس مستقيمأ تحت سرپرستى و اداره دولت وقت نبود بلکه توسط گروه هاى مختلف مردم بود که تنها انگيزه شان منفعت بود.

جيمز تاون ( JAMESTOWN)

نخستين مستعمره انگيس در آمريکا، جيمز تاون (Jamestown) بود. بر اساس منشورصادر شده از سوى پادشاه جيمز اول (King James I )به کمپانى ويرجينيا ( يا لندن) (Virginia or London Company )، قريب 100 مرد در سال 1607 به سوى خليج چسپيک (Chesapeake Bay) عازم شدند. اين افراد به عزم اجتناب از رويارويى با اسپانياهى ها ، بر آن شدند که محلى حدود 90 کيلومترى رودخانه جيمز (James) دور از خليج را براى خود برگزينند.

اين گروه از افراد، که متشکل از شهر وندان و مکتشفينى مى شدند که بيشتر به يافتن طلا علا قه داشتند تا مزرعه دارى، هيچ گونه آمادگی و تجهيزات لازم جهت زندگى در اين مناطق را نداشتند . در ميان آنها، کاپيتان جان اسميت (John Smith ) بعنوان شخصيتى برجسته سربلند کرد. عليرغم زدو خورد، گرسنگى و قحطى و حملات گوناگون سرخ پوستان ، توانايى او در تحميل انضباط بر خدمه خود باعث انسجام اين مستعمره کوچک در اولين سال خود شد.

در 1609 اسميت به انگلستان باز گشت و در غياب او، مستعمره به هرج و مرج و بى قانونى تنزل کرد. در طى زمستان 1610- 1609 ، اکثريت مستعمره نشينان در اثر بيمارى از پا در آمدند. تا ماه مه 1610 فقط 60 نفر از 300 مستعمره نشينان اصلى هنوز زنده بودند. در همان سال، شهر هنريکو (Henrico) يا ريچموند (Richmond ) کنونى کمى بالاتر از رود خانه جيمز(James) تاسيس شد.

مدتى نگذشت که گسترش و توسعه آن منطقه باعث دگرگونى اقتصاد ويرجينيا گشت. در سال 1612 ، جان رولف (John Rolfe) شروع به کشت مخلوطى از تخم تنباکو وارد شده از هند غربى و گياهان بومى نمود و محصول اين کشت بسيار مورد علا قه اروپائيان قرار گرفت. اولين محموله اين محصول در سال 1614 به لندن رسيد و در عرض ده سال بعنوان منبع اصلى در آمد ايالت ويرجينيا در آمد.

اين موفقيت به سرعت بدست نيامد و ميزان مرگ و ميرناشى از بيمارى هاى گوناگون و حمله سرخ پوستان به طرز فوق العاده اى بالا بود . بين سال هاى 1607 و 1624، حدود 14000 نفر به مستعمره کوچ کردند در حاليکه در سال 1624 فقط 1132 نفراز آنان هنوز در آنجا زندگى ميکردند. بر طبق حکم صادره از دربار سلطنتى، پادشاه در آن سال، کمپانى ويرجينيا Virginia Company) ( را منحل و آنرا يک مستعمره پادشاهى ناميد.

ماساچوست (MASSACHUSETTS)

در طى آشوبهاى مذهبى قرن 16 ، گروهى از زنان و مردان که خود را پيورتن Puritans)) مى ناميد ند بر آن شدند که کليساى سازمان داده شده بريتانيا(Established Church of England ) را از درون اصلاح و باز سازى کنند. در اصل تقاضاى آنها اين بود که رسوم پرستشى و اعتقادى بسيار ساده تر پروتستانى مى بايست جايگزين آداب و رسوم و تشريفات مذهبى و سازماندهى منسوب به تشکيلات کاتوليکى روم شود. اعتقادات بنيادى و اصلاح گونه آنها، از طريق تخريب وحدت کليسا تهديدى بر از هم گسيختگى مردم و همچنين تخليل اقتدار خاندان سلطنتى شد.

در سال 1607 ، گروه کوچکى از تجزيه طلبان (Separatist) -- فرقه متعصبى ازپيورتن ها که اعتقاد بر اين داشتند که کليساى سازمان داده شده هرگز اصلاح پذير نيست -- از شهر لايدن (Leyden) هلند، جايى که هلندى ها به آنها پناه داده بودند، خارج شدند. با اين وجود هلندى هاى کالوين گرا (Calvinist) به آنها فقط کارهاى سطح پائين و با در آمد کم محول مى کردند، بسيارى از افراد اين فرقه که از اين وضعيت تبعيض نژادى ناراضى بودند کم کم تصميم گرفتند تا بسوى دنياى جديد مهاجرت کنند.

در سال 1620 ، گروهى از پيورتن هاى اهل لايدن يک امتياز زمين ازکمپانى ويرجينيا (Virginia Company) کسب کرده و بدين شکل 101 زن ، مرد و بچه بر عرصه کشتى مى فلاور Mayflower) (عازم ويرجينيا شدند. در طول راه، در اثر يک طوفان، مسير آنها به سوى شمال سوق داده شد و در ايالت نيوانگلند در کيپ کاد ( (Cape Cod به خشکى رسيدند. اين افراد با اعتقاد به اينکه در خارج حوزه قضائى وقلمرو هر دولت تثبيت شده اى قرار دارند، در ميان خود عهد نامه اى را به اجرا گذاشتند که بر طبق آن از " قوانين مساوات و عادلانه اي" که توسط رهبران منتخب خودشان نوشته شده بود اطاعت کنند. اين عهد نامه به پيمان مى فلاور (Mayflower) شهرت دارد.

در دسامبر همان سال، مى فلاور به بندر پليموت (Plymouth) رسيد و مهاجرين در طول فصل زمستان به ساختن مسکن براى خود پرداختند. نزديک نيمى از مهاجرين در اثر محيط و بيمارى هاى گوناکون جان سپردند ولى سرخ پوستان وامپانوگ (Wampanoag) مجاور با ارائه اطلاعات مفيدى همچون تعليم کشت ذرت به بقاى آنها کمک نمودند. تا پاييز سال بعد، مهاجرين مقدار زيادى از ذرت جمع آورى کرده و داد و ستد خود را که بر اساس چرم و الوار بود آغاز نمودند.

در سال 1630موج تازه اى از مهاجرين پس از دريافت امتياز تاسيس يک مستعمره جديد از کينگ چارلز اول به سواحل بندر ماساچوست رسيدند. بسيارى از آنها پيورتن ها بودند که آداب و رسوم مذهبى شان تا حد زيادى در انگليس ممنوع اعلام شده بود. سرپرست آنها، جان و ينتروپ (John Winthrop)، اعلام تاسيس " شهرى در بالاى تپه" در دنياى جديد نمود. منظور اواز اين اعلام اين بود که پيورتن ها قادر خواهند بود که در اين منطقه آزادانه به آداب و رسوم مذهبى خود بپردازند.

مستعمره خليج ماساچوست نقش مهمى را در توسعه تمامى منطقه نيو انگلند ايفا نمود و اين تا حدى به علت آن بود که وينتروپ و همراهان پيورتن اوتوانسته بودند اين امتياز را با خود همراه آورند. از اين رو اختيار اداره و دولت اين مستعمره در ماساچوست قرار داشت و نه در بريتانيا.

بر طبق برخى از تبصره هاى اين امتياز، قدرت تحت اختيار يک دادگاه عمومى (General Court) بود که از "آزادگان" تشکيل مى شد و لازم بود از اعضاى کليساى پيورتن باشند. اين امر تضمين مى نمود که پيورتن ها يگانه شاخه پر نفوذ سياسى ، مذهبى مستعمره مى باشند. دادگاه عمومى ، فرماندار را ا نتخاب مينمود. وينتروپ براى اکثريت دوران نسل بعد، اين پست را بعهده داشت.

عقايد سخت و مقرراتى پيورتن ها خوشايند همگان نبود. يکى از نخستين کسانى که آشکارآ نفوذ و اقتدار دادگاه عمومى را زير سئوال برد، کشيش جوانى بود بنام راجر ويليامز(Roger Williams) ، که با ضبط زمين هاى سرخپوستان و مناسبات آن با کليساى بريتانيا مخالفت داشت.

او پس از اخراج از خليج ماساچوست، زمينى را در سال 1636 از سرخ پوستان ناراگانست (Narragansett) خريد که امروزه همان پروويدنس (rovidenceP) رود آيلند (Rhode Island) مى باشد. در آنجا ، او نخستين مستعمره آمريکا را بنا نهاد که در آن جدايى کامل کليسا و سياست، و همچنين آزادى مذهب اجرا مى شد.

بدعت گذارانى همچون ويليامز تنها کسانى نبودند که ماساچوست را ترک کردند. پيوريتن هاى ارتد کس نيز که بد نبال زمين هاى بهتر و موقعيت هاى مناسبت ترى بودند نيز کم کم عزم به ترک ماساچوست نمودند. خبر حاصل خيزى و تازگى دره رود خانه کنتيکات Connecticut River Valley))، براى مثال ، توجه بسيارى از کشاورزانى را که با زمينهاى غير حاصل خيز کنونى مشکل داشتند جلب نمود. تا اوايل دهه 1630 ، بسيارى از افراد، خطر حمله سرخ پوستان را به جان خريده تا به خاکهاى حاصل خيز و زمين هاى مستعد ترى دست يابند. اين جوامع نوين ، اغلب عضويت در کليسا را بعنوان شرط لازم رأى منسوخ نموده و راه را براى قبول جوامع و افراد ديگر باز نمودند.

در همان زمان، مهاجران بيشترى که به دنبال زمين و آزادى بودند بسوى دنياى جديد سرازير شدند و محل هاى ديگرى در سواحل نيو همپشاير ( New Hempshire) و مين (Maine) ساخته شد .

هلند تازه (NEW NETHERLAND)و مريلند (MARYLAND)

در سال 1609هنرى هودسون (Henry Hudson) ، تحت استخدام شرکت هند شرقى هلند (Dutch East India Company) شروع به اکتشاف منطقه اى نمود که شامل شهر نيويورک امروزى و رودخانه اى به اسم خود او مى شد. اکتشاف او تا نقطه اى در شمال آلبانى نيويورک را در بر ميگرفت . سفرهاى اکتشافى بعدى هلندى ها اساس ادعا هاى هلنديها بود.

اولين علاقه هلندى ها، همچون فرانسوى ها در شمال، تجارت پوست بود. ازاين رو، هلندى ها مناسبات نزديکى را با 5 طايفه ايروکيز (Iroquois) که کليد ورود به قاره اصلى که پوست از آن وارد مى شد را داشتند، بر قرار نمودند. در سال 1617 ، هلندى هاى مهاجر، برجى را در سر حد رود خانه هاى هودسون و موهاک (Mohawk) ساختند که همان آلبانى امروز بشمار مى رود.

سکنى گزينى در جزيره مانهاتان (Manhattan) در اوايل دهه 1620 آغاز شد. در سال 1624 اين جزيره از سرخ پوستان محلى به قيمت 24 دلار خريدارى شد و فورأ نام نيو آمستردام (New Amsterdam)بر آن گذاشته شد.

هلندى ها جهت جذب هر چه بيشتر مهاجرين به منطقه هودسون يک سيستم فئودالى اشرافى بنام سيستم پترون يا " تشويق" (Patroon) را براه انداختند. اولين سرى از اين املاک عظيم در سال 1630 در کرانه رودخانه هودسون گشايش يافت.

بر طبق اين سيستم ، به هر سهام دار يا پترون، که قادر به آوردن 50 نفر بالغ به ملک خود در طى 4 سال مى شد، 25 کيلومتر زمين کنار رودخانه داده شد. اين زمين ها به صاحب ملک اجازه کامل جهت ماهى گيرى ، شکار وهمچنين قلمرو دادرسى و مد نى در حوزه خود را مى داد. در عوض، او مى بايست حيوانات اهلى، ابزار ومسکونات را فراهم مى ساخت. مستاجرين به صاحب ملک اجاره مى دادند و همچنين حق اختيارنخست در برداشت محصول اضافى از آن صاحب ملک مى بود.

3 سال بعد کمى بطرف جنوب، يک شرکت داد و ستد سوئدى که با هلندى ها کار مى کرد شروع به تأسيس نخستين قرارگاه در کناره رودخانه دلاور (Delaware) نمود. نيو سوييدن (New Sweden) بتدريج در اثر فقدان منابع لازم جهت تثبيت خود، جذب هلند تازه (New Netherland) شده و بعد ها جذب پنسيلوانيا و دلاور(Delaware) شد.

در سال 1632 خانواده کالورت (Calvert) موفق با اخذ امتياز زمينى در نوار شمالى رودخانه پوتوماک (Potomac) ازسوى کينگ چارلز اول (King Charles I) شد که همان مريلند (Maryland) امروزى است. از آنجائى که در اجازه نامه سخنى از ممنوعيت تاسيس کليساهاى غير پروتستان برده نشده بود، اين خانواده شروع به تشويق کاتوليک ها براى استقرار در آن منطقه شدند . اولين شهر ايالت مريلند بنام سنت مرى (St. Mary) در سال 1634 نزديک منطقه اى که رودخانه پوتوماک به خليج چسپيک (Chesapeake Bay) مى ريزد تأسيس شد.

کالورت ها (Calvert) در حينى که مشغول تاسيس مقرى براى کاتوليک هاى وقت که مواجه بااذيت و آزار دائمى انگلستان انگليکى (Anglican England) – وابستگان به کليساى انگليس -- بود ند، علاقه به تشکيل املاک سود ده نيز داشتند. از اين رو جهت دورى از درگيرى با دولت انگلستان، آنها پروتستان ها را نيز تشويق به مهاجرت مى نمودند.

امتياز سلطنتى اعطا شده به خانواده کالورت مخلوطى از عناصر فئودالى و مدرن را دارا بود. از يک سو، آنها اقتدار تشکيل املاک ارباب منشى را داشته و از سوى ديگر قادر بودند که فقط قانونهايى راکه مورد رضايت آزادگان (صاحب ملکان) است را به تصويب برسانند. اين افراد بزودى به اين امر پى بردند که جهت جذب مهاجرين بيشتر -- وجهت کسب سود از متعلقاتشان -- نياز بر اين است که آنها به افراد، مزرعه ارائه کنند و نه فقط جاى سکونت در ملک ارباب. در نتيجه، تعداد مزارع مستقل افزايش يافت و صاحبان آنها تقاضاى ارائه نظر در امورات مستعمره را کردند. اولين پارلمان مريلند در سال 1635 تشکيل شد.

مناسبات مهاجرين - سرخ پوستان ( COLONIAL – INDIANS)

تا سال 1640 ، انگليسى ها مستعمرات ثابتى را در کناره نيو انگلند (New England) و خليچ چسپيک بر قرار ساخته بودند. بين اين دو منطقه، سوئدى ها و هلندى ها قرار داشتند. به سمت غرب،آمريکائيان اوليه يعنی سرخ پوستان بودند.

قبايل شرقى، گاهى دوست و گاهى دشمن ، ديگر نسبت به اروپائيان غريبه نبودند. گرچه آمريکائيان بومى از دسترسى به تکنولوژى جديد و داد و ستد بهره بردارى کردند ولى بيمارى و قحطى زمين که مستعمره نشينان اوليه بهمراه آوردند، مشکلاتی جدى بر نحوه زندگى تثبيت شده سرخ پوستان وارد آورد.

در شروع، داد و ستد با مستعمره نشينان اروپائى پرفايده بود: چاقو، تبر، اسلحه هاى گوناگون، وسايل پخت و پز ، قلاب ماهى گيرى و يک سرى چيزهاى ديگر. سرخ پوستان اوليه اى که اين داد وستد را براه انداختند برترى ويژه اى بر رقباى خود داشتند.

درطى قرن 17 در پاسخ به نيازهاى اروپائيان، قبايلى همچون ايروکيز توجه بيشترى به پوست و تجارتهاى شبيه آن نمودند. پوست خز و چرم خام براى اين قبايل وسيله اى شد تا بتوانند از آنطريق کالا هاى مستعمراتى را تا اوايل قرن 18 تهيه نمايند.

مناسبات اوليه مستعمره نشينان و سرخ پوستان ، مخلوطى از همکارى و کشمکش بود. از يک سو، مناسبات يکتايى بود که در طول نيمه اول قرن بوجود آمدن پنسيلوانيا در ميان آنها حکمفرما بود. از سوى ديگر ، يک سرى شکست ها، زد و خوردها و جنگ ها ى طولانى در ميان آنها رخ داد که تقريبآ بطور يکنواخت به شکست سرخ پوستان و در نتيجه به از دست دادن زمين هاى آنها منجر شد.

اولين شورش مهم سرخ پوستان در سال 1622 در ايالت ويرجينيا بوقوع پيوست در آن 347 سفيد پوست کشته شدند که در ميان آنها ميسيونرهايى بودند که اخيرآ به جيمزتاون آمده بودند. جنگ پکو (tPequo) در سال 1637 وقتى که قبيله هاى محلى سعى در جلوگيرى از تشکيل منطقه رودخانه کانتيکات داشتند، بوقوع پيوست.

در سال 1675، فيليپ، پسر رئيس قبيله اى که اولين پيمان صلح را در سال 1621 با مهاجرين بسته بود بر آن شد تا قبايل نيوانگند جنوبى را بر عليه تجاوز بيشتر اروپائيان به سرزمين هاى آنها متحد سازد. در اين تاخت و تاز، فيليپ جان خود را از دست داد و بسيارى از سرخ پوستان به بردگى رفتند.

حدود 5 سال بعد تقريبـأ 5000 کيلومتر بسمت غرب، سرخ پوستان پوئبلو (Pueblo)، بر عليه ميسيونرهاى اسپانيائى در منطقه اى نزديک تاوو (Taos) در نيو مکزيکو بپا خاستند. بمدت12 سال پس از آن واقعه، سرخ پوستان کنترل سرزمين هاى خود را دوباره بدست آوردند تا اينکه مجد دآ اسپانيائى ها آن را پس گرفتند. 60 سال بعد، سرخ پوستان مجددأ شورش کرده و سرخ پوستان پيما (Pima) با اسپانيائى ها در منطقه اى که آريزوناى کنونى است در افتادند.

رخنه پيوسته مهاجرين بسوى مناطق مستعمره اى شرقى ، زندگى سرخ پوستان را مختل مى نمود. هرچه جانوران بيشترى شکار مى شدند، قبايل مواجه با انتخاب مشکل گرسنه ماندن، جنگيدن و يا مواجهه با قبايل مجاور غربى مى شدند.

ايروکيز (Iroquois ) ها که در مناطق پائينى درياچه اونتاريو (Lake Ontario) و ارى (Erie) در نيويورک شمالى و پنسيلوانيا سکنى گزيده بودند در جلوگيرى از پيشرفت اروپائيان موفق تر بودند. در سال 1570 ، 5 قبيله به اتفاق يکديگر دموکراتيک ترين قوم و سيستم حکومتى زمان خود را بنام هو-د-نو-سا-ني(Ho-De-No-Sau-Nee) يا ليگ ايروکيز هارا تشکيل دادند . اين ليگ توسط شورايى متشکل از 50 نماينده از هر يک از 5 قبيله اداره مى شد. اين شورا به امورى که در ميان تمامى قبايل مشترک بود رسيد گى مى کرد ولى در مورد اينکه قبايل چگونه امور روزانه خود رابا آزادى ومساوات اداره مى کردند، دخالت وقدرتى نداشت. هيج قبيله اى به تنهايى اجازه آغاز جنگ را نداشت. شورا در مورد جرائمى چون قتل ، قوانين لازمه را به تصويب مى رساند.

ليگ در قرن 16 و 17 ميلادى به قدرتى بزرگ تبديل شد. داد و ستد بزرگ پوست با بريتانيا داشته و در کنار آن در جنگ براى تسلط و غلبه آمريکا بر عليه فرانسه بين سالهاى 1754 و 1763ايستاد. بريتانياى کبير احتمالآ بدون پشتيبانى ليگ قادر به پيروزى در جنگ نبود.

ليگ تا زمان انقلاب آمريکا در قدرت ماند. ولى از آن پس، براى اولين بار، شورا قادر به اتخاذ يک تصميم متفق در مورد اينکه کدام طرف را بگيرد نشد. قبايل عضو شورا براى خود تصميم گيرى کردند و برخى با انگليسى ها جنگيده، برخى با مستعمره گران و برخى ديگر بى طرف ماند ند. در نتيجه، همه بر عليه ايروکيز ها جنگيدند. شکست هاى آنها عظيم بود بشکلى که ليگ هرگز نتوانست از اين وقايع دوباره سازى و احيا شود.

نسل دوم مستعمرات انگليس


منازعات داخلى و مذهبى در انگليس در اواسط قرن 17 ميلادى مهاجرت را محدود ساخت و از اينرو توجه کشور ما در به مستعمرات آمريکائى تازه پرورده اش کاهش يافت. مستعمرات خليج ماساچوست، پليموت ، کانتيکات (Connecticut) و نيو هيون (New Haven)، در جهت تهيه تاسيسات دفاعى منطقه که انگليس از آنها سر باز زده بود، در سال 1643 کنفدراسيون نيو انگلند (New England) را تشکيل دادند. اين نخستين کوشش مستعمره گران اروپائى در اتحاد منطقه اى شان بشمار ميرفت.

تاريخ اوليه مهاجرين انگليسى تا حد زيادى با ستيزه جوئى -- مذهبى و سياسى -- ادغام بود. وقتى که گروههاى مختلف در صدد دستيابى به قدرت و مقام در بين خود و همسايه- هايشان برخاستند. بويژه مريلند، متحمل رقابتهاى مذهبى تلخى که انگليس را در طى دوره اوليور کرامول (Oliver Cromwell) رنجاند شد. يکى از حوادث اين دوره الغاى قانون روادارى (Toleration Act) بود که در سالهاى دهه 1650لغو شد ولى بزودى مجددأ بر قرار شد و در آن آزادى هاى مذهبى نيز تضمين گشت.

در سال 1675 ، شورش بيکن (Bacon) ، اولين شورش سراسرى مهم بر عليه اختيارات سلطنتى بريتانيا بر مستعمرات در اقصى نقاط مناطق تحت مستعمره آغاز شد. اولين جرقه اين شورش، زد و خورد بين مرزنشينان ويرجينيا و سرخ پوستان ساسکوهانک (Susquehannock) بود ولى ديرى نپائيد که اختلاف ريشه گرفت و کشاورزان بر عليه ثروت و برترى کشت کاران بزرگ منطقه و فرماندار ايالت ويرجينيا، ويليام برکلي(William Berkeley) بر خاستند.

زارعين کوچکتر به نارضايتى از قيمت هاى پائين تنباکو و شرايط سخت زندگى دور ناتانيل بيکن ( Nathaniel Bacon) ،که يک تازه وارد از انگليس بود احاطه کرد ند. بر کلى از دادن اجازه اختيار به بيکن مبنى بر اداره کردن تهاجمات سرخ پوستان امتناع ورزيد، ولى با انتخابات جديد مجلس برگس(House of Burgesses) ، که از سال 1661 عوض نشده بود موافقت نمود.

بيکن با تخطى از دستورات بر کلى، برعليه قبيله صلح جوى اوکانچى (Ocaneechee) دست به حمله زد و تقريبأ تمامى قبيله را از بين برد. در بازگشت به جيمزتاون درسپتامبر سال 1676 شهر را سوزاند و برکلى را مجبور به فرار از شهر نمود. کنترل بيشتر ايالت تحت نظربيکن قرار گرفت. پيروزى او مد ت کوتاهى بيشتر بطول نيانجاميد و ماه بعد در اثر يک تب در گذشت. شورش بدون بيکن ، حيات خود را از دست داد و فرو کشيد. برکلى حاکميت خود را مجد دأ تثبيت نمود و 23 نفر از پيروان بيکن را بدا ر آويخت.

با استقرار حکومت کينگ چارلز دوم در سال 1660 ، بريتانيا مجددأ توجه خود را به آمريکاى شمالى دوخت. در طى مدتى کوتاه، نخستين قرارگاههاى اروپائى در کارولينا برپا شد. هلندى ها از هلند تازه (New Netherland) رانده شدند. مستعمره هاى تازه اى در نيويورک ، نيو جرسى، دلاور و پنسيلوانيا تشکيل شد.

مستعمرات هلند، بطور کلى، توسط فرمانداران مستبد منتخب شده در اروپا اداره مى شد و در طول سالها، جمعيت محلى نسبت به آنها کاملأ بيگانه مى شدند. در نتيجه، وقتى که مستعمره نشينان انگليسى شروع به تخطى و تجاوز به سرزمين هاى هلند يها در لانگ آيلند (Long Island) و مانهاتان (Manhattan) نمودند، فرماندار غير مردمى قادر به تجديد قواى مردم براى دفاع از خودشان نشد. نيوناترلند در سال 1664 سقوط کرد. با اين وجود مفاد کاپيتولاسيون يا تسليم چندان قوى نبود: مهاجرين هلندى مى توانستند که املاک خود را نگه داشته و به شکل دلخواهشان مراسم مذهبى خود را انجام دهند.

در اوايل دهه 1650 ، منطقه ايبل مارل ساند (Ablemarle Sound) که نزديک سواحل کاروليناى شمالى فعلى بود توسط مستعمره نشينانى که از ويرجينيا به سمت پايين سرازير شده بودند پر شد. اولين فرماندار منتسب در سال 1664 گمارده شد. اولين شهر ايبل مارل ساند، که حتى امروز نيز دور افتاده بشمار ميرود ، پس از ورود گروه هوگونتهاى فرانسوى در 1704 تأسيس يافت.

در سال 1670، اولين مهاجرين که، از نيو انگلند (New England) و جزاير بارابادوس کارائيب به سمت چارلستون (Charleston) کنونى ، در کاروليناى جنوبى سرازير شدند. سيستم دولتى پيچيده اى که فيلسوف نامى بريتانيائى جان لاک (John Locke) در آن سهم داشت براى اين مستعمره جديد وضع شد. يکى از برجسته ترين ويژگى هاى اين سيستم، کوشش شکست خورده درجهت تشکيل يک نظام اصيل وراثتى بود. و يکى از کم جذاب ترين جنبه هاى مستعمره همانا داد و ستد اوليه برده هاى سرخ پوست بود. گرچه بامرور زمان تجارت چوب، برنج، ونيل به مستعمره يک ارزش اقتصادى با ارزش ترى را اعطا نمود.

خليج ماساچوست تنها مستعمره اى نبود که با شور و هيجان مذهبى همراه بود. در سال 1681، ويليام پن (William Penn) ، يک کويکر(Quaker) ثروتمند و دوست چارلز دوم، زمين هاى بزرگى را در کنار غرب رودخانه دلآور (Delaware) ، که بعدها پنسيلوانيا (Pennsylvania) ناميده شد بدست آورد. پن در جهت کمک به پر کردن آن از سکنه ، شروع به پذيرفتن و جمع آورى مخالفين مذهبى از انگليس و بقيه جاها – کويکرها، اعضاى فرقه مسيحى منونيت (Mennonites) ، آميش ها (Amish) ، موراويان (Moravians) و باپتيست ها (Baptists) کرد.

پس از آنکه پن يک سال بعد از آن وارد مستعمرات شد، مستعمره نشينان هلندى ، سوئدى و انگليسى ها در کناره رودخانه دلآور (Delaware) سکنى گزيده بودند و در همان جا بود که او شهر فيلا د لفيا (Philadelphia)، که معناى " شهر محبت برادرانه" را دارد بنياد نهاد.

پن همگام با اعتقادات خود، فريفته يک احساس مساواتى که در هيچيک از مستعمرات آمريکائى وقت يافت نمى شد، گرديد. مدت مديدى پيش از آنکه زنا ن در نقاط ديگرآمريکا حقى داشته باشند، اين حقوق را در پنسيلوانيا دارا بودند. پن و همکارانش مخصوصأ توجه عميقى به مناسبات مستعمره با سرخ پوستان دلاور(Delaware) داشتند تا از اين طريق در آنها اين اعتماد را ايجاد کنند که هزينه هر زمينى را که اروپائيان در آن سکنى گزيده اند، به آنها پرداخت خواهد شد.

جورجيا(Georgia) بعنوان آخرين مستعمره از ميان 13 مستعمره در سال 1732 تشکيل شد. اين منطقه، گرچه در حوزه مرزهاى فلوريداى اسپانيا قرار نداشت ولى بسياربدان نزديک بود و بعنوان سپرى در مقابل تهاجمات اسپانيا بشمار مى رفت. ولى در عين حال يک کميت بسيار واحدى نيز داشت: فردى که باعث استحکام منطقه شده بود، ژنرال جيمز اوگل تورپ(James Oglethorpe) بود ، اصلاح طلبى که از قصد ، پناهگاهى براى فقيران و زندانيان سابق ساخته بود تا براى آنها موقعيت هاى نوينى ايجاد کند.

مهاجرين، بردگان و خادمين


مردان و زنان با اندک علاقه اى به زندگى در دنياى نوين اغلب براى کوچ کردن به دنياى جديد از طريق تشويقات زبردستانه و ماهرانه مروجين وادار به اين کار مى شدند. براى مثال ويليام پن موقعيتهايى را که انتظار تازه واردين به مستعمره پنسيلوانيا را مى کشيد در برابرشان قرار داد. قضات و مقامات زندان ها به مجرمين اين شانس را مى دادند تا عوض اينکه مدت زندانى خود را در زندان سپرى کنند به مستقلا تى چون جورجيا مهاجرت کنند.

ولى تعداد کمی از مهاجرين قادر به تقبل مخارج عبور براى خود و خانواده شان براى زندگى در سرزمين نوين بودند. در برخى موارد، کاپيتان هاى کشتى ها دستمزدهاى هنگفتى در عوض فروش قراردادهاى خد متکارى براى مهاجرين فقير، که نوکر ملزم به خدمت ناميده مى شد ند، دريافت مى کردند. هر روشى ، از وعده و وعيدهاى غير معقول گرفته تا آدم ربائى بکار برده مى شد تا به اندازه لازم مسافر در کشتى پر شود.

در موارد ديگر، هزينه هاى حمل و نقل و نگهدارى توسط آژانسهاى مستعمره چون کمپانى هاى خليج ماساچوست يا ويرجينيا پرداخت مى شد. در عوض نوکران ملزم به خدمت توافق ميکردند که بعنوان کارگران مقاطعه کار به مدت بين 4 تا 7 سال براى اين آژانس ها کار کنند. به اين مستخدمين در پايان مدت قرار دادشان " مقرره آزادى " داده مى شد که بعضى مواقع قطعه اى از زمين را نيز شامل ميشد.

حدود نيمى از مهاجرين که در مستعمرات جنوب نيو انگلند زندگى مى کردند از طريق اين سيستم وارد آمريکا شدند. گرچه بيشتر آنها براى مدت قرارداد ايستاده و خدمات خود را وفادارانه به اتمام رساندند ولى برخى نيز کارفرماى خود را رها کرده و فرار مى کردند. با اين حال، برخى از آنها در عاقبت قادر بودند به تهيه يک تکه زمين و يا قطعه اى کشاورزى ، يا در مستعمراتى که در آن خدمت مى کردند و يا در جاهاى مجاور ، براى خود تهيه کنند. هيچگونه عيبى به خانواده هايى که اين چنين زندگى خود را تحت اين سيستم نيمه اسارت در آمريکا آغاز نمودند وصل نمى شد. هر مستعمره اى براى خود، حتى رهبرانى داشتند که قبلأ نوکران ملزم به خدمت محسوب مى شدند.

به يک استثنأ بسيار مهم در اين روند بايد اشاره کرد: بردگان آفريقائى . اولين سياهان در سال 1619 درست 12 سال پس از تاسيس جيمز تاون (Jamestown) به ويرجينيا آورده شدند. در آغاز ، بسيارى نوکران ملزم به خدمت محسوب مى شدند که قادر بودند آزادى خود را بخرند. گرچه تا سال 1660، همگام با رشد مستعمرات جنوبى، نياز به کارگران کشتزار نيز افزونى يافت و اداره و نهاد برده دارى مشکل و مشکل تر شد و آفريقائى ها را دست و پا بسته به آمريکا مى آوردند تا تمام عمر بعنوان برده اجبارى کار کنند.

درحاشيه : راز پايدار آناسازى (Anasazi)

دهکده هاى سرخپوستان و " شهر هاى صخره اي" باستانى در ميان دره هاى کوهستانى، کوره باريکهاى کلرادو و نيومکزيکو نشانگر برخى از نخستين ساکنين آمريکاى شمالى، آنا سازى ها مى باشند که واژه ايست ناواهو (Navajo) به معناي" قد يميان".

تا سال 500 پس از ميلاد، آناسازى ها برخى از نخستين دهکده هاى شناخته شده در جنوب غرب آمريکا را بر پا نهادند که در آن به شکار و کشت محصولاتى همچون ذرت، کدو و لوبيا مى پرداختند. آناسازى ها در طول قرنها پيشرفت کرده و قادر به توسعه سدهاى پيشرفته و سيستم هاى آبيارى شدند. سنت کوزه گرى استادانه و بى نظيرشان، حکاکى بر مسکونات چند اتاقه پيچيده در لابلاى کناره هاى خانه هاى صخره اى، که به نوع خود از برجسته ترين نقاط باستان شناسى آمريکاى امروز است، از جمله مهارت هاى آنها بشمار مى رود.

با اين حال در قرن 13 ، آنها محل هاى مسکونى را به همراه ظروف سفالين ، ابزارآلات و حتى البسه خود را به شکلى که بنظر مى رسيد قصد برگشت دارند، رها کرده و ظاهرأ از صحنه تاريخ ناپديد شدند. وطن آنها به مدت يک قرن تا ورود قبايل تازه اى چون ناواهو (Navajo) و يوت (Ute) و پس ازآن مستعمره نشينان اسپانيائى و اروپائيان ديگر بدون سکنه باقى ماند.

داستان آناسازى بطرز لاينحلى به محيط سخت و در عين حال زيبايى که آنها درآن زندگى مى کردند مربوط مى شود. درميان قرارگاههاى اوليه گودالهاى ساده اى بود که از خاک بيرون آمده بود و که بشکل عمارت هايى مذهبى و محلهاى ملاقات و گردهمايى در آمده بود. نسل هاى بعدى تکنيک ها و روش هاى بنايى را جهت ساختن مکانها و عمارت هاى سنگى و مربع شکل بکار بردند. ولى دراماتيک ترين تغيير در سبک زندگى آناسازى ها -– به دلايلى که هنوز مشخص نيست -- همانا مهاجرت به کناره صخره ها و زير نقاط تخت و مرتفع بود که در آنجا خانه هاى چند طبقه اى شگفت انگيزى بودند.

آناسازى ها به شکل اشتراکى زندگى مى کردند که در طى قرنها آهسته آهسته شکل گرفته بود. آنها با افراد ديگر محلى و منطقه اى دادو ستد داشتند . علائم جنگ و زد و خورد بسيار اندک و ناچيزى نيز در بين آنها وجود داشت. گرچه آناسازيها رهبران مذهبى وغيره و همچنين هنرمندان زبردست خود را داشتند ولى تمايز طبقاتى يا اجتماعى در ميان آنهاکاملأ غير محسوس بود.

انگيزه هاى اجتماعى و مذهبى بدون شک رل مهمى را در ساختن محل مسکونى صخره اى و ترک و واگذارى پايانى آنها داشت. ولى تلاش براى يافتن آذوقه در يک محيط بسيار دشوار احتمالأ بزرگترين عامل بود. همانطور که جمعيت فزونى مى يافت، زارعين ، نقاط بيشترى را تحت کشت گذاشتند ، که خود باعث شد بسيارى از سکنه و جوامع محلى فقط زمين هاى حاشيه را کشت کنند. ولى آناسازى ها نتوانستند جلوى خسارت و زيان پيوسته که نتيجه استفاده دايم از زمینهای حاصل خيز بود بگيرند. تجزيه و تحليل حلقه هاى درختان، براى مثال، حاکى بر اين است که قحطى نهايى که 23 سال از 1276 تا 1299 طول کشيد نهايتأ باعث کوچ آخرين گروههاى آناسازى براى هميشه شد.

گرچه آناسازى ها از خانه و کاشانه وطن هاى خود متفرق شدند، با اينحال ناپديد نشدند. ميراث آنها در لابلاى اسناد باستان شناسى مهمى که بر جاى گذاشته، ونيز درميان هوپى (Hopi) ها ، زونى (Zuni) و ديگر مردمان پوبليو که اجداد آن هاهستند باقى ماند.

بيو گرافي ادولف هيتلر

آدولف هيتلر رهبر رايش سوم شصت سال پيش در شامگاه سی ام آوريل به زندگی خود پايان داد.

هيتلر در زمان مرگ تنها ۵۶ سال داشت، اگرچه به گفته شاهدان عينی، در آخرين دوران زندگی قيافه پيرمردی خسته و تکيده و بيمار را پيدا کرده بود.

آدولف هيتلر در سال ۱۸۸۹ در قصبه براونا در منطقه مرزی ميان امپراتوری اتريش - مجار و آلمان به دنيا آمد. نژادپرستی افراطی و نفرت از بيگانگان بخشی از تربيت او در سالهای کودکی بود.

شکست در هنر، ورود به ارتش

هيتلر در ميان همرزمان خود در حزب نازی

 

هيتلر در اوان جوانی به وين، پايتخت اتريش رفت و سعی کرد در ميان نقاشان برای خود جايی باز کند، اما احساسات تند او در عالم هنر مجال بروز نيافت.

در سال ۱۹۱۳ به مونيخ پايتخت ايالت باواريای آلمان نقل مکان کرد و وارد ارتش رايش شد که بستر مناسبی بود برای تجلی عقايد تند و افراطی او. هيتلر در سال ۱۹۱۴ به جبهه های جنگ جهانی اول پيوست و با سلاح در راه عقايد ميهن پرستانه خود پيکار کرد. او دو بار در جبهه زخمی شد.

نتيجه جنگ جهانی اول برای آلمان شکستی فاجعه بار بود. کشورهای پيروزمند در "عهدنامه ورسای" شرايطی بس خفت بار را به اين کشور تحميل کردند. هيتلر مانند بسياری از هم نسلان خود، تسليم آلمان را رد می کرد، شکست آلمان را نتيجه اتحاد يهوديان و کمونيست ها می دانست و خواهان جبران آن بود.

هيتلر پس از جنگ در سی سالگی به فعاليت تشکيلاتی روی آورد و در سال ۱۹۱۹ به جريان فاشيستی حزب کارگری آلمان پيوست. در جريان فعاليت های تبليغاتی استعداد بی نظير خود را در ايراد سخنرانی های پرهيجان و تحريک آميز نشان داد. او شعارهای ساده و تکراری را با لحنی تند و آتشين بيان می کرد و نفرت و کينه توزی را به جان هواداران می دميد.

سخنرانی پيشوای رايش سوم. او از عوامفريبی يک افزار مهم در مبارزه سياسی ساخته بود

 

در سال ۱۹۲۱ هيتلر و هواداران افراطی او جريانی به نام "حزب سوسيالست کارگری آلمان" (با نام اختصاری حزب نازی) تشکيل دادند. اين حزب در سال ۱۹۲۳ در مونيخ دست به شورش مسلحانه زد. اقدام نازی ها به شکست انجاميد، هيتلر دستگير شد و نه ماه به زندان افتاد.

در مکتب خشونت

هيتلر مرام سياسی خود را به روشنی در کتاب "نبرد من" تشريح کرده است. به عقيده او عناصر "بيگانه" يا "غير آريايی" بايد از ميان ملت آلمان زدوده شود، تا پاکی و اصالت خون ژرمن تأمين گردد. ملت آلمان بايد خود را برای سروری جهان آماده کند. نازی ها حق خود می دانند که برای رسيدن به اين هدف از هر وسيله ای استفاده کنند و تمام اقوام و ملت های "پست و غير اصيل" را از سر راه خود بردارند.

ناسيونال سوسياليسم بيان ايدئولوژيک ساده و در عين حال کاملی برای يک نظام تام گرا (توتاليتر) است، که سلطه مطلق و انحصاری شالوده آن است، با شعارهايی از قبيل: ملت واحد، رهبر واحد، ايدئولوژی واحد، حزب واحد.

حزب نازی از سال ۱۹۲۵ سياست تازه ای در پيش گرفت که رياکاری و عوام فريبی در آن نقش بارزتری داشت. هيتلر در نطق های سطحی و بی مايه، اما آتشين خود وعده می داد که با تشکيل رايش سوم مردم آلمان به پيشرفت و بهروزی کامل دست خواهند يافت و تمام مشکلات جامعه حل خواهد شد.

با شکست "رايش دوم" در جنگ جهانی اول، در آلمان "جمهوری وايمار" تشکيل شده بود، که در بحران غرقه بود. در جامعه ای که لايه های گسترده مردم با بی کاری و فقر روبرو بودند، سخنان هيتلر برای برخی از ساده دلان جذابيت داشت.

در انتخابات سال ۱۹۳۲ حزب نازی ۳۰ درصد آرا را کسب کرد و نشان داد که به مهمترين نيروی کشور تبديل شده است. نيروهای مترقی و چپ نسبت به خطر قدرت گيری هيتلر هشدار می دادند.

تشکيل رايش سوم

در سال ۱۹۳۳ بحران سياسی عميقی آلمان را فرا گرفته بود. حاکميت راست گرای کشور بر آن شد که با استفاده از هيتلر به بن بست سياسی خاتمه دهد و قدرت روزافزون نيروهای چپ را مهار کند. هيتلر در رأس دولتی ائتلافی صدر اعظم آلمان شد.

هيتلر با رشته ای از عمليات خشن و توطئه های رذيلانه (مانند به آتش کشيدن رايش تاگ، پارلمان آلمان) به درهم شکستن مقاومت نيروهای مترقی، سرکوب مخالفان و تحکيم قدرت خود دست زد. او آشکارا اعلام کرد که برای رسيدن به هدف، يعنی پيروزی "رايش سوم" از هيچ جنايتی روی گردان نيست.

رژيم نازی طی دوازده سال حاکميت جهنمی خود در داخل کشور به اختناق شديد، و در سياست خارجی به تهديد و تجاوز ويرانگرانه دست زد.

حزب نازی برای سرکوب مخالفان سياسی و عقيدتی، در پپگرد و کشتار يهوديان، يگان های ضربتی ويژه ای مانند اس اس، اس آ و گشتاپو را سازمان داد. اين باندها در گسترش رعب و وحشت در سراسر آلمان و سرزمين های اشغال شده، و برپايی نظامی وحشيانه و خفقان آلود فعال بودند.

هيتلر برای نيل به آرزوهای جهانگشايانه خود زرادخانه عظيمی تدارک ديد تا با آتش و باروت "برتری جهانی رايش" را تأمين کند.

رژيم نازی در سال ۱۹۳۸ الحاق اتريش را به آلمان اعلام کرد. در اول سپتامبر ۱۹۳۹ با حمله برق آسای پياده نظام مجهز آلمان (ورماخت) به لهستان، جنگ جهانی دوم آغاز گشت. اين جنگ که مسئوليت مستقيم آن با هيتلر بود، به بهای جان نزديک پنجاه ميليون انسان تمام شد.

هيتلر در اوج اقتدار، فتح پاريس

 

هيتلر در در سال ۱۹۴۱ به خاک اتحاد شوروی حمله برد. در آخر همين سال با ورود آمريکا به جنگ، ارتشيان هيتلر در برابر جبهه وسيعی از نيروهای متفقين قرار گرفتند.

آغاز پايان!

ارتشيان نازی در سال ۱۹۴۳ در جبهه اتحاد شوروی (مقاومت استالينگراد) و در سال ۱۹۴۴ در جبهه غرب (پياده شدن نيروهای متفقين در نورماندی) ضربات سنگينی متحمل شدند.

 

از اوايل سال ۱۹۴۵ ارتش های متفقين راه خود را به درون سرزمين آلمان باز کردند. ارتش ايالات متحده از غرب و ارتش سرخ از شرق به سوی برلين، پايتخت رايش سوم پيشروی کردند. در ماه آوريل ارتش سرخ برلين را به محاصره گرفت و به طرف ستاد فرماندهی رايش پيش رفت.

هيتلر در مخفيگاه خود، به همراه همسر تازه اش اوا براون دست به خودکشی زد. با مرگ او نظامی سرنگون شد که طی چند سال از قاره اروپا ويرانه ای عظيم، و از کشور آلمان زندانی مخوف ساخته بود.

 

لطفعلي خان

لطفعلی خان زند ؛ پسر جعفرخان و هشتمین حکمران سلسله زندیه بود که از سال 1203 تا 1209 به مدت شش سال فرمانروایی نمود . و البته در تمام این مدت به مبارزه با رقیب نیرومند خویش اقا محمدخان قاجار پرداخت . لطفعلی که از همان آغاز نوجوانی ، همراه پدر در جنگها شرکت می جست ، تیراندازی تیزبین ، شمشیرزنی قهار و دلاوری بی باک بارامد . وی به سال 1202ق از سوی پدر رهسپار لار گردید تا ان ديار را به قلمرو پدر خویش بیفزاید و البته این ماموریت را با پیروزی به سرانجام رسانید . ( غفاری گلشنی ، ابوالحسن ؛ گلشن مراد ؛ به اهتمام غلامرضا طباطبایی مجد ، تهران : زرین ، 1369 ، ص 744) و از انجا رو به سوی کرمان نهاد تا ان را نیز تسخیر نماید . ( حسینی فسایی ، میرزاحسن ؛ فارسنامه ناصری ؛ تصحیح وتحشیه منصور رستگاری فسایی ، جلداول ، تهران : امیرکبیر ، 1367 ، ص 638) اما در پشت دیوارهای کرمان خبر قتل پدر در اثر توطئه و خیانت برخی از یاران از جمله صیدمرادخان زند و همچنین اقداماتش در تهدید و تطمیع سپاه به وی رسید و موجب پراکندگی سپاه وی شد . ( همان ، ص 638 و اصف ، محمد هاشم ؛ رستم التواریخ ؛ تصحیح محمد مشیری ، تهران : امیرکبیر ، 1352 ، ص 451 )

خان زند به هنگام ؛ از توطئه ای که بر ضد او در شرف انجام بود باخبر گشت و بر طبق نظر برخی تاریخ نگاران بر پشت اسب بی زین و لگام خود پرید و به طرف بوشهر حرکت کرد ( شعبانی ، رضا ؛ تاریخ تحولات سیاسی – اجتماعی ایران در دوره های افشاریه و زندیه ؛ تهران : سمت ، چاپ چهارم ، 1381 ، ص 171 )  در بوشهر ، شیخ ناصر حاکم عرب تبار ان شهر و حاکم بندر ریگ اندکی سپاهی دراختیارش نهادند و او رو به سوی شیراز نهاد . ( شیرازی ، علی رضا ؛ تاریخ زندیه ؛ با مقدمه ارنست بئیر ، تهران : گستره ، 1365 ، ص 70 ) خان زند خود را به شیراز رسانید و با کمک بزرگان شهر و ازجمله حاجی ابراهیم خان کلانتر که سپاهی نیز به یاری لطفعلی خان فرستاده بود و با دستگیر ساختن صید مرادخان بر اریکه شاهی تکیه نمود . ( شاملویی ، حبیب الله ؛ تاریخ ایران از ماد تا پهلوی ؛ تهران : صفی علیشاه ، 1347ص748 )

با به تخت نشستن لطفعلی خان ، اقامحمدخان قاجار به سرعت روبه سوی شیراز نهاد و سرانجام در منطقه ای به نام هزار بیضا در پنج فرسنگی شیراز جنگ در گرفت ( هدایت ، رضا قلی خان ؛ تاریخ روضه الصفای ناصری ؛ جلد نهم ، قم : حکمت ، 1339 ، ص222) که البته به سبب فرار محمدخان ، عموی لطفعلی خان ، زندیان شکست را پذیرا شده و به داخل شهر پناه بردند و قاجارها شیراز را محاصره نمودند ، اما پس از اندکی به سبب برج و باروی شیراز و کمبود اذوقه و خوراک دامها ناچار به ترک محاصره گشتند . ( تاریخ تحولات سیاسی – اجتماعی ایران در دوره های افشاریه وزندیه ، ص172 )  

خان زند پس از این ماجرا به تدارک سپاه و تجهیز ان دست یازید و به سوی کرمان تاخت و ان را در محاصره گرفت ( همان ، ص 173) اما چندی از محاصره نگذشته بود که با فرا رسیدن زمستان ، سپاه با کمبود اذوقه روبرو گشته و در نتیجه خان جوان بدون نیل به هدف ناگزیر به سوی شیراز بازگشت . (نامی اصفهانی ، میرزا محمدصادق موسوی ؛ تاریخ گیتی گشا ؛ با تحریر و تحشیه دکترعزیزالله بیات ؛ بی جا : بی نا ، بی تا ، ص96 )

پس از این واقعه ، لطفعلی خان زند تصمیم به افزودن اصفهان بر قلمروی خویش گرفت که در دستان حاکم قاجاری بود، بنابراین رو به سوی ان ديار نهاد . در این هنگام توطئه ای از سوی برخی بزرگان شهر از جمله حاجی ابراهیم خان کلانتر در شرف تکوین بود تا خان زند را سر به نیست کنند . ( جونز ، سرهارفورد ؛ اخرین روزهای لطفعلی خان زند ؛ ترجمه هما ناطق و جان گرنی ، تهران : امیرکبیر ، 1353 ، ص 34) به محض خروج شاه زند از شیراز حاجی ابراهیم به اجرای نقشه خود اقدام نمود و امرای طرفدار خان زند را دستگیر و به برادرش که در اردوی لطفعلی خان بود خبر داد که شورشی را در سپاه تدارک بیند . نتیجه انکه خان ناکام زند با اندک یاران وفادار رو به سوی شیراز نهاد غافل از انکه مرکز فرماندهی شورشیان شیراز می باشد. هنگامیکه او به پشت دروازهای شیراز رسید با بسته بودن دروازه های شهر از خیانت حاجی ابراهیم اگاه گردید و تلاش نمود تا وارد شهر گردد ، اما حاجی ابراهیم کلانتر با تهدید سپاهیان او مبنی بر اینکه زن و فرزندانشان را در شیراز دستگیر و به قتل خواهد رساند توانست اندک یاران جوان دلاور زند را نیز از او جدا نماید و در نتیجه خان زند به اتفاق باقی مانده یاران که شمارشان از شمار انگشتان دست کمتر بود رو به سوی دشتستان گریخت . ( تاریخ تحولات سیاسی – اجتماعی ایران در دوره های افشاریه و زندیه ، ص 175)

پس از این اتفاقات ناگوار ، حاکم بندر ریگ در حد توان خویش سپاهی فراهم ساخت و در اختیار خان جوان زند نهاد . و البته او با همین سپاه اندک شیخ بوشهر و حاکم کازرون را که به حاجی ابراهیم خان کلانتر پیوسته بودند شکست داده و سپس در دشت زرقان فارس مستقر گردید . حاجی ابراهیم دو دسته سپاه برای جلوگیری از پیشرویهای او فرستاد و لیکن هر دو سپاه به سختی شکست را پذیرا گشتند . ( همان ، ص175) در حقیقت زین پس بود که اوازه دلاوری و قابلیتهای جنگی و شاهکارهای پهلوانی لطفعلی خان طنین انداز گردید .

با شکستهای پیاپی خائنان ، حاجی ابراهیم خان کلانتر از بیم خشم و انتقام لطفعلیخان ، به ناچار رو به سوی اقا محمدخان اورد و از او یاری خواست . اقامحمدخان بیست هزار نیرو برای نبرد با خان زند و کمک به کلانتر خائن فرستاد . اما دلاور بی باک زند با سه هزارنفر سپاهی راه بر انان بست و در صحرای قبله شیراز این سپاه را درهم شکست و متواری ساخت . (همان ، ص175) پس از این نبرد خان قاجار که حریف را بی باک می یافت خود شخصا با نیرویی بین سی تا چهل هزارنفر رهسپار شیراز گردید و در نخستین روزهای شوال سال 1206 ق در منطقه ای به نام شهرک در چهارده فرسنگی شیراز اردو زد . و بدین ترتیب نبرد اجتناب ناپذیر گشت . و البته این در حالی بود که شمار سپاهیان لطفعلی خان پنج هزار نفر بود . ( فارسنامه ناصری ، ج1 ، ص651)  در این نبرد دگربار خان زند و سپاهیانش جلوه های درخشانی از دلیری و فداکاری از خویش به یادگار نهادند و در یکی از شبیخونها لطفعلی خان تا نزدیک خیمه خان قاجار پیش رفت و اردوگاه دشمن زیر و رو شد و سپاهیان قاجار فرار را بر قرار ترجیح دادند . اما در این هنگام  و در استانه پیروزی نهایی ، دلاور بی تجربه زند گفتار یکی از زیردستان خائن خود که ادعای فرار خان قاجار را می نمود باور کرد و دستور توقف نبرد را صادر کرد و فقط به هنگام روشن شدن هوا و در هنگامیکه بسیاری از سپاهیان او پس از تاراج و چپاول اردوی قاجار به مرودشت بازگشته بودند و فقط پانصد نیرو به جای مانده بودند که از خیانت اگاه گردید و به ناچار رو به سوی کرمان نهاد تا بتواند سپاه جدیدی تدارک بیند . ( روضه الصفای ناصری ، ج9 ، ص 246 – 245 و شمیم ، علی اصغر ؛ ایران در دوره سلطنت قاجار ، تهران : مدبر ، چاپ چهارم ، بی تا ، ص 38) و بدین ترتیب اقامحمدخان به شیراز وارد گشت و دستور داد تا گور کریم خان زند را بکشافند و جنازه او را به تهران انتقال دهند تا در جایی که همیشه زیر گامهایش باشد دفن کنند . ( تاریخ تحولات سیاسی – اجتماعی ایران در دوره های افشاریه و زندیه ، ص177)

خان زند بعد از اشتباه بزرگ خویش و در حالی که به سوی کرمان می گریخت بازهم با خیانت یارانش روبرو گشت که او را تنها گذاشته و گریختند . بدین ترتیب او ناگزیر به حاکم طبس پناهنده شد . خان طبس در حدود دویست سپاهی در اختیار جوان دلاور اما بی تجربه زند نهاد و البته لطفعلی خان با همین سپاه کم شمار توانست که سپاهی عظیم را شکست داده و یزد را به تصرف خویش در اورد . ( تاریخ گیتی گشا ، ص 103 -102 و تاریخ تحولات سیاسی – اجتماعی ایران در دوره های افشاریه و زندیه ، ص 177 ) پس از اندک زمانی بزرگان بم به خان زند پیوستند و او با نیرویی که شمارگانش به سیصد نفر می رسید برای تسخیر کرمان به راه افتاد . ( فارسنامه ناصری ، ج 1 ، ص 656 و روضه الصفای ناصری ، ج9 ص 252) و با وجود انکه مدافعان و اهالی شهر سرسختانه می جنگیدند سرانجام چاره ای به جز تسلیم شدن به خان بی باک زند را نیافتند . ( تاریخ گیتی گشا ، ص 106 و تاریخ تحولات سیاسی – اجتماعی ایران در دورهای افشاریه و زندیه ، ص178 )

اقا محمدخان با شنیدن این خبر دریافت که حریف دگربار در حال قدرت یابی است ، بنابراین بی درنگ رو به سوی کرمان نهاد  و با سپاهیان بسیار که برخی مورخان   شمارگانش را پنجاه هزارنفر دانسته اند ( رضایی ، عبدالعظیم ؛ تاریخ ده هزار ساله ایران ؛ جلد چهارم ، تهران : اقبال ، چاپ دوازدهم ، 1379 ، ص 63 ) کرمان را محاصره نمود . این محاصره چهارماه به طول انجامید و در این مدت بنا به برخی روایات نیمی از مردم کرمان جان خویش را از دست دادند . ( تاریخ تحولات سیاسی – اجتماعی ایران در دوره های افشاریه و زندیه ، ص178 )  گفته اند که دیدن سکه ای طلا که به نام خان زند ضرب شده بود چنان خان قاجار را به خشم اورد که دستور داد تا کودک خردسال وی را که در تهران اسیر و نامش فتح الله بود اخته نمایند . ( تاریخ ده هزارساله ایران ، ج4 ، ص64 ) امابه هرحال با وجود دفاع دلاورانه و سرسختانه یاران لطفعلی خان و در حالیکه حتی یکبار گروهی نزدیک به چهارهزارنفر از لشگریان قاجار را که به شهر نفوذ نموده بودند از دم تیغ گذراندند ( همان ، ص 64 ) دگربار خیانت پیشگان وسایل شکست را تدارک دیدند . ( تاریخ گیتی گشا ، ص106) و سربازان قاجاری به شهر وارد شدند . با این وجود دلاور زند با پایمردی و رشادت در برابر ایشان مقاومت نمود و انگاه در تاریکی شب با سه تن از یاران نزدیک خویش به قلب سپاه انبوه دشمن تاخت و موفق شد که از کرمان خارج شود و به سوی بم بگریزد . ( تاریخ تحولات سیاسی - اجتماعی ایران در دوره های افشاریه و زندیه ، ص 178 )  چون اقامحمدخان از فرار لطفعلی خان اگاه شد ، با خشم و غضبی که ناشی از کینه شدید او نسبت به خاندان زند بود ، دمار از روزگار مردم کرمان براورد و دستور داد هشت هزار نفر زن و بچه ان شهر را بسان کنیزکان و غلامان میان سپاهیان تقسیم نمایند و گروهی بسیار از مردان را نابینا سازند و یا به قتل رسانند ( ایران در دوره سلطنت قاجار ، ص 38 و تاریخ ده هزارساله ایران ، ج4 ، ص38)

« جمیع مردان بلد را به حکم وی کشتند یا کور کردند ، منقول است که عدد کسانیکه از چشم نابینا شدند به هفت هزار رسید و عدد قبلی نیز از این متجاوز بود . کسانیکه در این بلیه شامل نشدند نه به سبب رحم کسی یا گریز خود بود بلکه بدین جهت که دست جلادان از کثرت عمل از کار بازماند . گویند اقامحمدخان حکم کرد که به وزن مخصوصی یعنی چند من چشم از برای او ببرند . » ( ایران در دوره سلطنت قاجار ، ص 39)

اما اطفعلی خان که به حاکم بم پناه برده بود دگربار دچار خیانت گردید. خان جوان زند در روز چهارشنبه پنجم ربیع الثانی سال 1209 ق پس از روبرو گشتن با حمله یاران حاکم بم و در حالیکه تنها و بی یاور مانده بود به مبارزه ای دلیرانه برخواست و سرانجام پس از ساعتی نبرد نابرابر زخمی و اسیر گردید . ( تاریخ گیتی گشا ، ص106) خان قاجار به هنگام اگاهی از دستگیری دلاور زند بی درنگ محمد ولی خان قاجار را با هزار و پانصد سوار مامور اوردن لطفعلی خان از بم نمود . ( همان ، ص106 و تاریخ تحولات سیاسی – اجتماعی ایران در دوره های افشاریه وزندیه ، ص 178 )  همین که لطفعلی خان را به کرمان اوردند به دستور خان قاجار و بنا به برخی روایات به توسط خود خان قاجار نابینا شد ( ایران در دوره سلطنت قاجار ، ص 40 )  و سپس به تهران فرستاده شد و پس از تحمل شکنجه های بسیار بود ، که او را به فرمان خان قاجار به قتل رساندند .

« تقریر کردار اقامحمدخان علی التفصیل در این مورد بالنسبه به این پادشاه اسیر مایه تفضیح طبیعت انسانی و تحریر ان موجب تلویث صفحه تاریخ است ، خواننده را نفرت انگیزد و شنونده را ضجرت زاید» ( همان ، ص34 )  

و بدین ترتیب اخرین فرد از جانشینان کریم خان جای خود را زورمندی کینه توز و محیل و پرتدبیر سپرد. ( تاریخ گیتی گشا ، ص 178

پرچم ايران

پيشينه

نخستين اشاره در تاريخ اساطير ايران به وجود پرچم، به قيام کاوه آهنگر عليه ظلم و ستم آژي دهاک(ضحاک) بر ميگردد. در آن هنگام کاوه براي آن که مردم را عليه ضحاک بشوراند، پيش بند چرمي خود را بر سر چوبي کرد و آن را بالا گرفت تا مردم گرد او جمع شدند. سپس کاخ فرمانرواي خونخوار را در هم کوبيد و فريدون را بر تخت شاهي نشانيد.

فريدون نيز پس از آنکه فرمان داد تا پاره چرم پيش بند کاوه را با ديباهاي زرد و سرخ و بنفش آراستند و دُر و گوهر به آن افزودند، آن را درفش شاهي خواند و بدين سان " درفش کاويان " پديد آمد. نخستين رنگهاي پرچم ايران زرد و سرخ و بنفش بود، بدون آنکه نشانه اي ويژه بر روي آن وجود داشته باشد. درفش کاويان صرفاً افسانه نبوده و به استناد تاريخ تا پيش از حمله اعراب به ايران،  بويژه در زمان ساسانيان و هخامنشيان پرچم ملي و نظامي ايران را درفش کاويان مي گفتند، هر چند اين درفش کاوياني اساطيري نبوده است.

محمدبن جرير طبري در کتاب تاريخ خود به نام الامم و الملوک مينويسد: درفش کاويان از پوست پلنگ درست شده، به درازاي دوازده ارش که اگر هر ارش را که فاصله بين نوک انگشتان دست تا بندگاه آرنج است 60 سانتي متر به حساب آوريم، تقريباٌ پنج متر عرض و هفت متر طول ميشود. ابولحسن مسعودي در مروج اهب نيز به همين موضوع اشاره ميکند.

به روايت اکثر کتب تاريخي، درفش کاويان زمان ساسانيان از پوست شير يا پلنگ ساخته شده بود، بدون آنکه نقش جانوري بر روي آن باشد. هر پادشاهي که به قدرت مي رسيد تعدادي جواهر بر آن مي افزود. به هنگام حملهٌ اعراب به ايران، در جنگي که در اطراف شهر نهاوند در گرفت درفش کاويان به دست آنان افتاد و چون آن را همراه با فرش مشهور " بهارستان " نزد عمربن خطاب خليفه مسلمانان، بردند وي از بسياري گوهرها، دُرها و جواهراتي که به درفش آويخته شده بود دچار شگفتي شد و به نوشته فضل الله حسيني قزويني در کتاب المعجم مينويسد: " امير المومنين سپس بفرمود تا آن گوهرها را برداشتند و آن پوست را سوزانيدند ".

با فتح ايران به دست اعراب - مسلمان، ايرانيان تا دويست سال هيچ درفش يا پرچمي نداشتند و تنها دو تن از قهرمانان ملي ايران زمين، يعني ابومسلم خراساني و بابک خرم دين داراي پرچم بودند.  ابومسلم پرچمي يکسره سياه رنگ داشت و بابک سرخ رنگ به همين روي  بود که طرفداران اين دو را سياه جامگان و سرخ جامگان مي خواندند. از آنجائي که علماي اسلام تصويرپردازي و نگارگري را حرام ميدانستند تا سالهاي مديد هيچ نقش و نگاري از جانداران بر روي درفش ها تصوير نمي شد.

نخستين تصوير بر روي پرچم ايران

در سال 355 خورشيدي ( 976 ميلادي ) که غزنويان، با شکست دادن سامانيان، زمام امور را در دست گرفتند، سلطان محمود غزنوي براي نخستين بار دستور داد نقش يک ماه را بر روي پرچم خود که رنگ زمينه آن يکسره سياه بود زردوزي کنند. سپس در سال 410 خورشيدي ( 1031 ميلادي ) سلطان مسعود غزنوي به انگيزه دلبستگي به شکار شير دستور داد نقش و نگار يک شير جايگزين ماه شود و از آن پس هيچگاه تصوير شير از روي پرچم ملي ايران برداشته نشد تا انقلاب ايران در سال (1979 ميلادي).

افزوده شدن نقش خورشيد بر پشت شير

در زمان خوارزمشاهيان يا سلجوقيان سکه هائي زده شد که بر روي آن نقش خورشيد بر پشت آمده بود، رسمي که به سرعت در مورد پرچمها نيز رعايت گرديد.  در مورد علت استفاده از خورشيد دو ديدگاه وجود دارد، يکي اينکه چون شير گذشته از نماد دلاوري و قدرت، نشانه ماه مرداد ( اسد ) هم بوده و خورشيد در ماه مرداد در اوج بلندي و گرماي خود است، به اين ترتيب همبستگي ميان خانه شير ( برج اسد ) با ميانهٌ تابستان نشان داده مي شود.  نظريه ديگر بر تاًثير آئين مهرپرستي و ميترائيسم در ايران دلالت دارد و حکايت از آن دارد که به دليل تقدس خورشيد در اين آئين، ايرانيان کهن ترجيح دادند خورشيد بر روي سکه ها و پرچم بر پشت شير قرار گيرد.

پرچم در دوران صفويان

در ميان شاهان سلسله صفويان که حدود 230 سال بر ايران حاکم بودند تنها شاه اسماعيل اول و شاه طهماسب اول بر روي پرچم خود نقش شير و خورشيد نداشتند. پرچم شاه اسماعيل يکسره سبز رنگ بود و بر بالاي آن تصوير ماه قرار داشت. شاه طهماسب نيز چون خود زادهً  ماه فروردين ( برج حمل ) بود دستور داد به جاي شير و خورشيد تصوير گوسفند ( نماد برج حمل ) را هم بر روي پرچمها و هم بر سکه ها ترسيم کنند.  پرچم ايران در بقيهً دوران حاکميت صفويان سبز رنگ بود و شير و خورشيد را بر روي آن زردوزي مي کردند. البته موقعيت و طرز قرارگرفتن شير در همهً اين پرچمها يکسان نبوده، شير گه  نشسته بوده، گاه نيمرخ و گاه رو به سوي بيننده.  در بعضي موارد هم خورشيد از شير جدا بوده و گاه چسبيده به آن.   به استناد سياحت نامهً ژان شاردن جهانگرد فرانسوي استفاده او بيرق هاي نوک تيز و باريک که بر روي آن آيه اي از قرآن و تصوير شمشير دوسر علي يا شير خورشيد بوده، در دوران صفويان رسم بوده است. به نظر مي آيد که پرچم ايران تا زمان قاجارها، مانند پرچم اعراب، سه گوشه بوده نه چهارگوش.

پرچم در عهد نادرشاه افشار

نادر که مردي خود ساخته بود توانست با کوششي عظيم ايران را از حکومت ملوک الطوايفي رها ساخته، بار ديگر يکپارچه و متحد کند. سپاه او از سوي جنوب تا دهلي، از شمال تا خوارزم و سمرقند و بخارا، و از غرب تا موصل و کرکوک و بغداد و از شرق تا مرز چين پيش روي کرد. در همين دوره بود که تغييراتي در خور در پرچم ملي و نظامي ايران بوجود آمد.  درفش شاهي يا بيرق سلطنتي در دوران نادرشاه از ابريشم سرخ و زرد ساخته مي شد و بر روي آن تصوير شير و خورشيد هم وجود داشت اما درفش ملي ايرانيان در اين زمان سه رنگ سبز و سفيد و سرخ با شيري در حالت نيمرخ و در حال راه رفتن داشته که خورشيدي نيمه بر آمده بر پشت آن بود و در درون دايره خورشيد نوشته بود:  " المک الله " سپاهيان نادر در تصويري که از جنگ وي با محمد گورکاني، پادشاه هند، کشيده شده، بيرقي سه گوش با رنگ سفيد در دست دارند که در گوشهً بالائي آن نواري سبز رنگ و در قسمت پائيتي آن نواري سرخ دوخته شده است. شيري با دم برافراشته به صورت نيمرخ در حال راه رفتن است و درون دايره  خورشيد آن بازهم " المک الله " آمده است. بر اين اساس ميتوان گفت پرچم سه رنگ عهد نادر مادر پرچم سه رنگ فعلي ايران است. زيرا در اين زمان بود که براي نخستين بار اين سه رنگ بر روي پرچم هاي نظامي و ملي آمد، هر چند هنوز پرچمها سه گوشه بودند.

دورهً قاجارها، پرچم چهار گوشه

در دوران آغامحمدخان قاجار، سر سلسلهً قاجاريان، چند تغيير اساسي در شکل و رنگ پرچم داده شد، يکي اين که شکل آن براي نخستين بار از سه گوشه به چهارگوشه تغيير يافت و دوم اين که آغامحمدخان به دليل دشمني که با نادر داشت سه رنگ سبز و سفيد و سرخ پرچم نادري را برداشت و تنها رنگ سرخ را روي پرچم گذارد. دايره سفيد رنگ بزرگي در ميان اين پرچم بود که در آن تصوير شير و خورشيد به رسم معمول وجود داشت با اين تفاوت بارز که براي نخستين بار شمشيري در دست شير قرار داده شده  بود. در عهد فتحعلي شاه قاجار، ايران داراي پرچمي دوگانه شد. يکي پرچمي يکسره سرخ با شيري نشسته و خورشيد بر پشت که پرتوهاي آن سراسر آن را پوشانده بود. نکته شگفتي آور اين که شير پرچم زمان صلح شمشير بدست داشت در حالي که در پرچم عهد جنگ چنين نبود.  در زمان فتحعلي شاه بود که استفاده از پرچم سفيد رنگ براي مقاصد ديپلماتيک و سياسي مرسوم شد. در تصويري که يک نقاش روس از ورود سفير ايران " ابوالحسن خان شيرازي " به دربار تزار روس کشيده، پرچمي سفيد رنگ منقوش به شير و خورشيد و شمشير، پيشاپيش سفير در حرکت است. سالها بعد، اميرکبير از اين ويژگي پرچم هاي سه گانهً دورهً فتحعلي شاه استفاده کرد و طرح پرچم امروزي را ريخت. براي نخستين بار در زمان محمدشاه قاجار ( جانشين فتحعلي شاه ) تاجي بر بالاي خورشيد قرار داده شد. در اين دوره هم دو درفش يا پرچم به کار مي رفته است که بر روي يکي شمشير دو سر حضرت علي و بر ديگري شير و خورشيد قرار داشت که پرچم اول درفش شاهي و دومي درفش ملي و نظامي بود.

اميرکبير و پرچم ايران
ميرزا تقي خان اميرکبير، بزرگمرد تاريخ ايران، دلبستگي ويژه اي به نادرشاه داشت و به همين سبب بود که پيوسته به ناصرالدين شاه توصيه مي کرد شرح زندگي نادر را بخواند. اميرکبير همان رنگ هاي پرچم نادر را پذيرفت، اما دستور داد شکل پرچم مستطيل باشد ( بر خلاف شکل سه گوشه در عهد نادرشاه ) و سراسر زمينهً پرچم سفيد، با يک نوار سبز به عرض تقريبي 10 سانتي متر در گوشه بالائي و نواري سرخ رنگ به همان اندازه در قسمت پائين پرچم دوخته شود و نشان شير و خورشيد و شمشير در ميانه پرچم قرار گيرد، بدون آنکه تاجي بر بالاي خورشيد گذاشته شود. بدين ترتيب پرچم ايران تقريباٌ به شکل و فرم پرچم امروزي ايران درآمد.

انقلاب مشروطيت و پرچم ايران

با پيروزي جنبش مشروطه خواهي در ايران و گردن نهادن مظفرالدين شاه به تشکيل مجلس،  نمايندگان مردم در مجلس هاي اول و دوم به کار تدوين قانون اساسي و متمم آن مي پردازند. در اصل پنجم متمم قانون اساسي آمده بود: " الوان رسمي بيرق ايران، سبز و سفيد و سرخ و علامت شير و خورشيد است"، کاملا مشخص است که نمايندگان در تصويب اين اصل شتابزده بوده اند. زيرا   اشاره اي به ترتيب قرار گرفتن رنگها، افقي يا عمودي بودن آنها، و اين که شير و خورشيد بر کدام يک از رنگها قرار گيرد به ميان نيامده بود. همچنين دربارهً وجود يا عدم وجود شمشير يا جهت روي شير ذکري نشده بود.  به نظر مي رسد بخشي از عجلهً نمايندگان به دليل وجود شماري روحاني در مجلس بوده که استفاده از تصوير را حرام مي دانستند. نمايندگان نوانديش در توجيه رنگهاي به کار رفته در پرچم به استدلالات ديني متوسل شدند، بدين ترتيب که مي گفتند رنگ سبز، رنگ دلخواه پيامبر اسلام و رنگ اين دين است، بنابراين پيشنهاد مي شود رنگ سبز در بالاي پرچم ملي ايران قرار گيرد. در مورد رنگ سفيد نيز به اين حقيقت تاريخي استناد شد که رنگ سفيد رنگ مورد علاقهً زرتشتيان است، اقليت ديني که هزاران سال در ايران به صلح و صفا  زندگي کرده اند و اين که سفيد نماد صلح، آشتي و پاکدامني است و لازم است در زير رنگ سبز قرار گيرد.  در مورد رنگ سرخ نيز با اشاره به ارزش خون شهيد در اسلام، بويژه امام حسين و جان باختگان انقلاب مشروطيت به ضرورت پاسداشت خون شهيدان اشاره گرديد. وقتي نمايندگان روحاني با اين استدلالات مجباب شده بودند و زمينه مساعد شده بود، نوانديشان حاضر در مجلس سخن را به موضوع نشان شير و خورشيد کشاندند و اين موضوع را اين گونه توجيه کردند که انقلاب  مشروطيت در مرداد (سال 1285 هجري شمسي 1906 ميلادي) به پيروزي رسيد يعني در برج اسد(شير). از سوي ديگر چون اکثر ايرانيان مسلمان شيعه و پيرو علي هستند و اسدالله از القاب حضرت علي است، بنابراين شير هم نشانهً مرداد است و هم نشانهً امام اول شيعيان در مورد خورشيد نيز چون انقلاب مشروطه در ميانهً ماه مرداد به پيروزي رسيد و خورشيد در اين ايام در اوج نيرومندي و گرماي خود است پيشنهاد مي کنيم خورشيد را نيز بر پشت شير سوار کنيم که اين شير و خورشيد هم نشانهً علي باشد هم نشانهً ماه مرداد و هم نشانهً چهاردهم مرداد يعني روز پيروزي مشروطه خواهان و البته وقتي شير را نشانهً پيشواي امام اول بدانيم لازم است شمشير ذوالفقار را نيز بدستش بدهيم.   بدين ترتيب براي اولين بار پرچم ملي ايران به طور رسمي در قانون اساسي به عنوان نماد استقلال و حاکميت ملي مطرح شد. در سال 1336 منوچهر اقبال، نخست وزير وقت به پيشنهاد هياًتي از نمايندگان وزارت خانه هاي خارجه، آموزش و پرورش و جنگ طي بخش نامه اي ابعاد و جزئيات ديگر پرچم را مشخص کرد. بخش نامهً ديگري در  سال 1337 در مورد تناسب طول و عرض پرچم صادر شد و طي آن مقرر گرديد طول پرچم اندکي بيش از يک برابر و نيم عرضس باشد.

پرچم بعد از انقلاب
در اصل هجدهم قانون اساسي جمهوري اسلامي ايران مصوب سال 1358 (1979 ميلادي) در مورد پرچم گفته شده است که پرچم جمهوري اسلامي از سه رنگ سبز، سفيد و سرخ تشکيل مي شود و نشانهً جمهوري اسلامي (تشکيل شده با حروف الله اکبر) در وسط آن قرار دارد.

سلوكيان

يازده سال بعد از مرگ اسكندر كه تمام آن مدت و حتي چند سالي بعد از آن هم جنگهاي جانشيني او بين سردارانش در منازعات طولاني گذشت ، استان بابل به وسيله يك سردار مقدوني او به نام سلوكوس كه پدرش انتيوكوس هم از سرداران فيليپوس (فيليپ) پدر اسكندر محسوب مي شد، افتاد (312ق.م.) . او سپس استان ايلام (خوزستان و بخشي از لرستان امروز) و سرزمين ماد (به استثناي آذربايجان) را هم بر قلمرو خويش افزود . بدين گونه ، دولت پادشاهي مستقلي به وجود آورد كه به نام خود او " دولت سلوكي " (سلوكيان) خوانده شد و آغاز سلطنت او بعدها براي اين دولت ، مبداء تاريخ گشت . (تاريخ سلوكي) .
چند سال بعد ، به دنبال پيروزيي كه در جنگ بزرگ ايپسوس به دست آورد (301 ق.م.) ، سوريه و بخش عمده آسياي صغير را هم بر قلمرو وسيع آسيايي خود افزود . قلمرو آسيايي او در آن هنگام ، تمام بخش آسيايي متصرفات اسكندر را شامل مي شد و از سواحل شرقي مديترانه تقريبا" تا كرانه هاي سيحون را در بر مي گرفت . اما چون اين امپراتوري كه در آسيا در واقع جانشين شاهنشاهي هخامنشي محسوب مي شد ، بر خلاف آن دولت در اين نواحي هيچ پايگاه قومي نداشت و به كلي يك دولت اجنبي به شمار مي آمد . همين وسعت  فوق العاده قلمرو و اشتمالش بر اقوام و سرزمينهاي متنوع ، ادامه سلطه و حفظ وحدت و تماميت آن را دشوار مي كرد . از اين رو ، سلوكوس و پسرش انتيوكوس كه از اواخر عمر پدر شريك او بود ،با اقدام به ايجاد شهرها و مهاجرنشينهاي يوناني – مقدوني در داخل آسيا ، سياست  يوناني مآب كردن آسيا را كه اسكندر براي اداره آسيا طرح كرده بود ، دنبال كردند . از اين رو، در مدت فروانروايي سلوكوس اول و انتيوكوس اول غير از بيست و پنج شهر يوناني كه به وسيله اسكندر در آسيا به وجود آمد، تعداد زيادي شهرهاي يوناني نشين جديد نيز احداث گشت . اين شهرها كه خود بالغ بر شصت شهر بودند ، از مرزهاي غربي آسياي صغير تا كناره سيحون و سند احداث گشتند كه غالبا" به نام سلوكوس و انتيوكوس، " سلوكيه " و" انطاكيه " خوانده مي شدند، يا به نام مادر و زن سلوكوس، به ترتيب " لائوديكيا" (لاذقيه) و " آپامئا " (افاميه) نام گرفتند . در راس اين شهرها ، مي توان از سلوكيه نام برد . همچنين در كرانه غربي دجله كه تختگاه ولايات شرقي سلوكيان محسوب مي شد و انطاكيه در سوريه در ساحل نهرالعصي (
Orontos) كه تختگاه دولت سوريه خاندان سلوكي به شمار مي آمد . شهرهاي ديگر ، شامل پانزده انطاكيه ديگر ، چهار سلوكيه ، هشت لائوديكيه و دواپامئا مي شد كه تعداد كثيري از آنها در داخل فلات ايران از ماد و پارس تا پارت (خراسان) و سيستان واقع بودند . شهرهاي ديگر هم كه در آنها مهاجران مقدوني و يوناني ساكن شدند، نامهاي يوناني يافتند . از جمله ، سرزمين ري (رگ) " اوروپوش " خوانده شد و آنچه امروز نهاوند نام دارد ، در آن ايام به عنوان " لائوديكيه " خوانده شد. درپارس ، مرووسيستان نيز ، شهرهايي به نام انطاكيه به وجود آمد ، در ايلام هم لااقل سه شهر به نام اسكندريه خوانده شد ، در هرات (هريوه) و حتي د سرزمين سغد نيز ، شهرهاي به همين نام پا گرفت . همچنين به مهاجران يوناني و مقدوني كه به اين شهرها جلب مي شدند ، قطعه زميني براي سكونت و كشت و كار داده مي شد و در مقابل ، خدمات نظامي بر آنان الزامي مي گشت . احداث اين شهرها ، ناظر به ايجاد پادگانهاي نظامي و ذخيره در نقاط سوق الجيشي براي مقابله با شورشهاي محلي وضد سلوكي بود . همچنين ، دفع هر گونه توطئه وشورش بيگانه را نيز تسهيل
مي كرد . با آنكه اين شهرها به وسيله شوراها و سازمانهاي يوناني و موافق آداب و ترتيبات معمول در يونان و مقدونيه اداره مي شد، غالبا" اراده پادشاه در اكثر آنها بر ساير موازين حاكم بود و حكام و شوراها در عمل ، همواره نقش انفعالي داشتند . از لحاظ اداري ،قلمرو سلوكي ، (لااقل در دوران اعتلاي آن كه بعد از سه چهار نسل از اخلاف سلوكوس پايان يافت) شامل حدود هفتاد و دو حوزه حكمراني بود كه هر چند حوزه آن ، يك استان (ساتراپي) را تشكيل مي داد، اما با وجود استقلال محلي ساتراپها، حكم پادشاه سلوكي بر سراسر قلمرو وي نافذ بود . پادشاه بر اعمال حكام تابع نظارت و اشراف داشت و براي اعمال اين نظارت ، دربار او گاه به صورت يك اردوي متحرك نظامي در نواحي مختلف كشور در حال حركت بود. معهذا ، با درگيريهايي كه سه چهار تن جانشينان بلافاصله بعد از سلوكوس در سوريه و آسياي صغير پيدا كردند ، نظارت منظم و بلاواسطه آنان بر ولايات شرقي ، تدريجا" كاستي گرفت . همچنين ، با عكس العملهاي ضد اجنبي كه حتي از عهد سلوكوس اول در ماد ظاهر شد و يك بار هم يك شاهزاده سلوكي در اين وقايع به همدستي با مخالفان متهم گشت ، سلطه آنان در ولايات ايراني به طور محسوسي روبه زوال رفت .


سرانجام ، يونانيها باختر در مقابل دولت مقدوني سلوكي داعيه استقلال و انفصال يافت (250 ق.م.) . در پي آن ، ولايات پارت و گرگان هم تحت رهبري خاندان ارشك از سركردگان عشاير ايراني آن نواحي ، سر از ربقه انقياد قوم برتافت (حدود 247ق.م.). سلوكيان كه غالبا" در سوريه دچار كشمكشهاي محلي و حتي خانگي بودند ، موفق به الحاق مجدد اين نواحي به قلمرو خويش نگرديدند . حتي ، در مقابل بسط اين دولت جديد  ايراني ، ولايات ماد و پارس و ايلام و بابل را هم از دست دادند (140 ق.م.) . از آن پس،  قلمرو آنان منحصر به سوريه شد. اما ، در آنجا نيز با توسعه طلبي روم مواجه شدند كه استغراق آنان در جنگهاي خانگي و دسيسه و فساد و عياشي ، امكان مقاومت در مطالع روم را براي آنان باقي نگذاشت . بدين گونه ، امپراتوري محدود و در حال انحطاط سلوكي بعد از نزديك دويست پنجاه سال فرمانروايي انقراض يافت (64 ق.م.) .
سلوكس اول ، معروف به فاتح (نيكاتور) اولين تختگاه خود را در بابل ساخت (سلوكيه) . او پس از پيروزي بر سوريه ، انطاكيه را در كنار نهرالعاصي تختگاه دائمي خود قرار داد و اخلاف او نيز بعد از آنكه سلوكيه بابل هم رانده شدند ، امپراتوري سلوكي را در عمل به دولت سوريه أي مبدل كردند كه آن نيز طعمه روم گشت .سلوكوس اول بعد از سي ودو سال سلطنت در موقعي كه عازم تسخير مقدونيه بود ، كشته شد (281 ق.م.). پسرش، انتيوكوس اول كه از اواخر عمر پدربا وي در سلطنت شريك شد (293 ق.م.) ،وقتي به جاي او نشست ، از دعاوي پدر بر مقدونيه (278 ق.م.) و آسياي صغير صرف نظر كرد (261 ق.م.) . اما ، با قدرت در مقابل هجوم طوايف وحشي بر نواحي مرزي قلمرو خويش ايستاد (273 ق.م.) و عنوان منجي (سوتر soter  )يافت . نقش او در ايجاد شهرهاي يوناني ، قابل ملاحظه بود . در واقع ، قسمت عمده اين طرح به وسيله او به انجام رسيد . پسر وي ،انتيوكس دوم كه بعد از او به سلطنت رسيد ، هر چند بخشي از آنچه را كه پدرش عمدا" از دست داده بود اعاده كرد ، (251 ق.م.) اما به اعاده قدرت در قلمرو ميراث يافته موفق نشد . او حتي با ازدواج و طلاق يك شاهد خت مصري ، اواخر ايام فرمانروايي خود را نيز قرين اغتشاش ساخت .
با سلطنت پسر و جانشين او ، سلوكوس دوم (225-246 ق.م.) عوامل تجزيه و اختلاف تدريجا" دولت سلوكي را با دشواريهاي جدي مواجه ساخت . وي ، نه قادر به دفع طغيان باختر و پارت شد و نه در كشمكشهايي كه با مصر يافت ، حيثيت دولت خود را تامين كرد . سلطنت پسر و جانشين او (سلوكوس سوم) فقط دو سال (223 – 225 ق.م.) به طول انجاميد . برادرش ، انتيوكوس سوم (187 – 223 ق.م.) معروف به " كبير " در لشكر كشي به شرق ، باختر و پارت اشكانيان را به اظهار انقياد واداشت . اما ، در حمله أي كه به خاك يونان كرد ، با قدرت روم برخورد كرد (188ق.م.) و دچاروهن و سستي گرديد . پسرش سلوكوس چهارم كه بعد از او به سلطنت رسيد (187 ق.م.) و فيلوپاتر (
Philopater) خوانده شد، سياست پدر را در رعايت حسن همجواري با روم مراعات كرد . همچنين ، با مصر و مقدونيه نيز هراز هرگونه در گيري ، خوداري ورزيد. او به دست وزير خود هليودوروس (Heliodorus) نام كشته شد (175 ق.م.) و علت قتلش نيز مجهول ماند . انتيوكوس چهارم كه بعد از سلطنت  يافت ، برادر اوبود . خشونت وي در فلسطين با مقاومت يهود مواجه شد. كوششي هم كه در مصر براي تسخير آن سرزمين كرد ، با دخالت روم نا موفق ماند . انتيوكوس چهارم ، جهت رفع آنچه او آن را " غائله پارت " مي خواند ، لشكري هم به شرق كشيد .اما ، توفيقي نيافت و جانش را نيز بر سر اين كار نهاد (163 ق.م.) . سلطنت پسرش ، انتيوكوس پنجم ، مدت زيادي طول نكشيد . وي يك سال بعد از جلوس در انطاكيه به وسيله ديمتريوس (پسر سلوكوس چهارم) به قتل رسيد (162 ق.م.) ديمتريوس كه چند به عنوان گروگان در روم زيسته بود ، در بازگشت به سوريه – در دنبال غلبه بر مدعي – تا حدودي به اعاده نظم توفيق يافت و خود را منجي (سوتر Soter  ) ناميد . شورش يهود را هم كه از چند سالي پيش از وي در فلسطين موجب اغتشاش شده بود سركوب كرد (161ق.م.) اما توفيقي كه در اين كار يافت وحشت و سوءظن همسايگان را تحريك كرد . سرانجام ، در جنگ با يك مدعي موسوم به الكساندربالاس (A.Balas) كه همسايگانش ، از جمله مصر او را ضد وي تحريك كرده بودند كشته شد (150 ق.م.) . فرمانروايي الكساندربالاس (145-150 ق.م.) كه خود را پسر و وارث انتيوكوس چهارم مي خواند، سرآغاز يك نزاع بدفرجام خانگي در خاندان سلوكي بود كه ضعف و انحطاط قطعي قدرت آن خاندان را در پي داشت . توسعه قدرت اشكانيان در جانب غرب ، هر روز بيش ازپيش سلوكيان را به سوي سوريه به عقب نشيني وادار مي كرد . تلاش ناموفق ديمتريوس دوم هم كه براي دفع غائله پارت به آنجا لشكركشي كرد ، به شكست و اسارت او انجاميد (141 ق.م.) . با آنكه برادر و جانشين او، انتيو كوس هفتم در مدت اسارت او توفيق قابل ملاحظه أي در غلبه بر دشواريها يافت ، اما شكست او در جنگ با اشكانيان (129 ق.م.) سرانجام به قدرت سلوكيها در ولايات شرقي خاتمه داد . از آن پس ، قلمرو سلوكيان منحصربه سوريه گشت و در آنجا نيز سلطنت آنان تا انقراض نهايي به دست روم (64 ق.م.) در جنگهاي خانگي و در كشمكشهاي بي سرانجام گذشت .
از دويست و چهل و هشت سال (64 – 321 ق.م.) مدت سلطنت آنان ، ايران بيش از شصت و پنج سال (247-312 ق.م.) به تمامي در تخت فرمان آنان باقي ماند .

هخامنشيان

آورد .

نظري اجمالي به تاريخ هخامنشيان

در سال 559 كوروش از طايفه هخامنشي كه يكي از ده طايفه مهم فارس در جنوب غربي نجد ايران بود پادشاه انزان شد و خاندان خود را به نام جذ خود هخامنش مرسوم كرد .

سرزمين پادشاهي انزان ، كه كم و بيش با ايلام متحد است در اين زمان باجگذار دولت بزرگ مادي    

محسوب ميشود .

كوروش بين سالهاي 556 و 549 قبل از مسيح علم طغيان برافراشت . استياگس پادشاه ماد شخصا در محل حاضر ميشود تا طغيان را سركوب كند اما شكست ميخورد و به اسارت مي‌افتد . اكباتان تسخير و غارت ميشود . فارسيان تمام قلمرو حكومت ماد را به خود ضميمه ميكند و كوروش پاسارگاد يكي از پايتختهاي بزرگ هخامنشي را تأسيس مي‌كند . در سال 546 لشگركشي مشهور براي جنگ با كرزوس پادشاه ليديه صورت ميگيرد . كرزوس نيز شكست ميخورد و اسير ميشود . ليديه ساتراپ نشين ميشود و شهرهاي يوناني آسياي صغير يكي پس از ديگري منكوب ميشوند . تمام قسمت غربي آسياي صغير تحت سيطرة هخامنشيان در مي‌آيد .

سر شيري در حال غُّريدن از سنگ لاجورد ـ تخت جمشيد ـ قرن پنجم تا چهارم قبل از ميلاد ـ موزه ايران باستان ـ تهران

دو بز وحشي از طلا ـ دوره هخامنشي قرون ششم تا پنجم قبل از ميلاد مسيح ـ در موزه فرير گا لري يواشنگتن

در سال 539 قبل از مسيح كوروش سراسر دجله را تا بابل در مينوردد . در آنجا بنويند اسير ميگردد و بندگان بابلي ناگزير از بوسيدن پاي فرمانرواي مطلق خود ميشوند . بدين طريق فارسيان تقريبا بر تمام شرق نزديك تسلط مي‌يابند و اين فتوحات همه جا به سهولت صورت ميپذيرد . قوم پارسي در سالهاي معدودي بر تمام قلمرو حكومتي شرق قديم درست مي‌يابد .

در گذشته ميخواستند كه در اين پيشرفتها نفوذ دين زرتشت را دخيل بدانند و همه را مديون توسعه آن اعتقاد بشمارند . اما بر خلاف اعراب كه هم خود را مصروف توسعه و انتشار دين تازه كردند هخامنشيان بسيار در قبال اعتقادات دين ديگران گذشت و تساهل از خود نشان دادند و به ادياني كه در قلمرو حكومتشان بود احترام گذاردند . كافي است در اين بازگشت قوم يهود را به خاطر آوريم و حدود فرماني را كه آنها را قادر به تجديد بناي معبد خود ساخت . از آن گذشته باز بايد به خاطر داشت كه كوروش در بابل خود را برگزيده و طرف توجه خاص مردوك خان ، دستهاي او را در دست گرفت و پس از ورود به شهر دستور به تجديد بناي معبد او داد . توضيح اينكه علت تفوق نظامي فارسيان از چه بود كاري است دشوار . اينان در هر كار سرعت عمل داشتند ، در برابر هيچ نيرنگ و رشوه‌أي پا سست نميكردند و از آن گذشته طلاي پارسيان موجزي ميكرد و كار را پيش مي‌برد .

از تشكيلات مملكت در اين دوره تقريبا هيچ اطلاعي در دست نيست هر چند كه بدون ادني ترديد سازمان جالب توجهي در آن دولت وجود داشته است زيرا در تمام دوران فرمانروايي كوروش حتي يك طغيان و عصيان نيز رخ نداد . پس از مرگ كوروش پسر ارشدش كمبوجيه (522 530 قبل از ميلاد مسيح)‌مصر را مسخر كرد . پسامتيش فرعون در ممفيس محاصره شد و ناگذير از تسليم گرديد . در ژوئن 525 قبل از مسيح دولت در ري نيل مطيع و منقاد ميگردد . كمبوجيه در سال 523 قبل از مسيح از صحنة تاريخ خارج ميشود . پس از واقعة گوماتاي قاصب يكي از بستگان دور كوروش به نام داريوش اول بر سرير سلطنت مينشيند و از 522 تا 486 قبل از ميلاد سلطنت ميكند . دوره فتوحات ديگر سپري شده است و بايد با سازماني مطمئن و پا بر جا حكومت بر اين ديار پهناور را تسجيل نمود . اما بعضي از عصيانهاي محلي وحدت حكومت هخامنشي را متزلزل ميكند . ديگر نرمي به كار نمي‌آيد و به همين دليل هم سران قيامها به دار آويخته ميشوند .

به دستور داريوش حجازي بسيار مهمي در بيستون به وجود مي‌آيد . در اين حجازي داريوش را در زير مظهري از اهورمزدا مي‌بينيم كه بالهاي خود را گسترده است . او پيشاپيش دو تن از بزرگان گام بر ميدارد و پاي خود را بر پشت يكي از دشمنان ميگذارد و بر هشت تن از نافرمانان كه دستهايشان به پشت بسته است و ريسماني به گردن دارند تحكم ميكند (نهمين اسير كلاه نوك تيز سكاها را بر سر دارد ) . در زير حجازي كتيبه‌أي سه زباني گزارش فيروزي شاه شاهان را ميدهد .

اما داريوش به حفظ دولت كمبوجيه اكتفا نورزيد و به توسعه آنهم همت گماشت . فتح ساتراپ نشين هندوستان از زمره كارهاي او است . از اين ناحيه (كه با سند مطابق است ) در بيستون ذكري نشده است ديگر مشرق زمين براي اولين بار متحد شده و به هم پيوسته است . دولت ايران شامل مصر و سيمنائيك ميشود و تا تركستان و هند ميرسد و براي توسعه دادن به اين دولت پهناور هم ميشد شرق را انتخاب كرد و هم غرب را داريوش راه غرب را در پيش گرفت . پس از چند جنگ موفقيت آميز با يونانيها در سال 490 قبل از ميلاد نزديك ماراتون داريوش براي نخستين بار شكست خورد . از نظر يونانيها ماراتن پيروزي قطعي و حتمي به حساب مي آيد . اما براي ايرانيها تنها عقب نشيني ساده و بي اهميتي محسوب ميشد . پاسارگاد به عنوان پايتخت خيلي دور از دسترس شده بود هر چند كه به عنوان مركز ديني همچنان مورد توجه بود و شاهان تا آخر دورة حكومت اين سلسله در آنجا تاجگذاري مي‌كردند اما شوش به عنوان پايتخت سياسي و اداري جاي پاسارگاد را گرفت . اين شهر قديمي ايلامي براي اين مقصود موقعي برجسته داشت . خليج فارس كه ارتباط امپراتوري را با مصر و هند برقرار ميداشت در حدود صد كيلومتر از آن فاصله داشت . دجله ارتباط آنرا با بابل تأمين ميكرد . به زودي در اين شهر كاخهاي سلطنتي و يك حلقه بنا گرديد . در دوره فرمانروايي اردشير اول كاخ بزرگ در اثر حريقي معدوم شد . در جنوبي ترين نقطه شهر در انتظار تجديد بناي كاخ اصلي بلافاصله مقزي براي پادشاه ساخته شد كه خيلي كوچكتر بود . قطعات حجازي كه از شوش به دست آمده همه متعلق به همين كاخ كوچك است .

اين بنا هنوز درست به اتمام نرسيده بود كه داريوش تصميم گرفت كه در قلب امپراطوري پايتخت ديگري بنا كند كه همان پرسپوليس يعني ((شهر پارسيان )) باشد . اين شهر داراي بناهاي عظيمي بود كه به كار برگزاري بزرگترين تشريفات سال ميخورد . هنگام اعتدال ربيعي نمايندگاني از سراسر كشور به پايتخت مي‌آمدند تا شاه شاهان را بستايند . پرسپوليس محل مطمئني بود كه تمام قبايل وامم فرودست اين امپراطوري پهناور مي‌توانستند در كمال امن و راحت به انجام دادن مراسم قرباني ديني خود بپردازند . مراسم رسمي نيايش پادشاهي در كار نبود . اما اينكه پادشاه به اراده خداي بزرگ و آفريننده جهان اهورا مزدا بر سرير سلطنت جلوس كرده بود به اجزاء اين امپراطوري وحدتي ميبخشيد . همه چيز در تخت جمشيد ساخته و پرداخته شده است تا اين حس ملي را در بينندگان و اتباع بيدار كند و به تشريفاتي كه هر سال به موقع بهار اجرا ميشد جلال و جبروت بخشد . . . . تحت قيادت اهورامزدا و در حضور شاه شاهان دو قوم سرور يعني پارسيان و ماديان در اين مراسم شركت ميجستند و ناظر اين بودند كه چگونه تمام اقوام وامم مختلف اين امپراتوري پهناور هداياي خود را به نشانه وفاداري و اطاعت به پاي تخت شاه نثار ميكنند .

سنگ سياهي كه مورد استعمال آن معلوم نشد ومزين است به نقش شيري  كه مي غُّرد . تخت جمشيد ـ دورة هخامنشي ـ قرن پنجم قبل از ميلاد

در آن عهد كه قدرت ايرانيان به ذروه خود رسيد هنر ايراني نيز در حد اعتلاي خود بود تا جنگ بر آساي اسكندر اين امپراتوري توانست بر پايه‌هاي مستحكمي كه به دست كمبوجيه و داريوش ايجاد شده بود پايدار بماند . توسعه اين دولت با شكستي كه خشايار (465 486 قبل از ميلاد ) در انجام نقشه خود براي دست يافتن به يونان خورد متوقف گرديد . اردشير اول (359 404 قبل از ميلاد )‌مردي بود سست . از دوره داريوش دوم تحريكات و فساد آغاز دوره انحطاط و فساد را گواه است . در سارد ، ماد و مصر نافرماني و عصيان ظاهر ميشود . در دوره سلطنت پسر او به نام اردشير دوم (359-404 قبل از ميلاد مسيح ) باز هم حكومت ضعيفتر ميشود . بازگشت ده هزار تن مزدور يوناني كه پس از قتل فرمانده خود با گذشتن از ارمنستان بدون اينكه كسي معارض آنها شود به كشور خود رسيدند نشانه‌أي بارز است براي ضعف و فتور .

مصر نيز استقلال ميخواهد و بدون دردسر به مطلوب خود ميرسد خود امپراتوري نيز با طغيان ساتراپها از بيخ و بن متزلزل ميگردد . در دوره اردشير سوم (338 359 قبل از ميلاد) باز اين كشور دمي بر خود مي‌آسايد . اين فرمانروا مردي است با اراده ، مقتدر و سخت گير و با تصميمي تزلزل ناپذير طغيانها را سركوب و از نو مصر مسخر ميكند . اما او را مسموم ميكنند و دولت هخامنشي پس از او ديري نميپايد .

در مغرب نيروهاي تازه نفسي خود نمائي ميكنند ايرانيان خطر مقدونيان را دست كم ميگيرند . هنگامي كه اسكندر با سپاهي اندك از دار دانل مي‌گذرد داريوش سوم فرمان ميدهد كه او مقهور كنند و به شوش بياورند . اما سپاه ايران در نبرد گرانيكوس منهدم مي‌شود . شهرها يكي پس از ديگري به دست دشمن مي‌افتد و شاه ناگذير از تخيلات خود چشم مي‌پوشد . هنگامي كه شاه به دفاع از خط رودخانه‌هاي بزرگ توفيق مي‌يابد ، ميكوشد تا با دادن هدايا خود از مهلكه برهاند اما اسكندر از معامله درباره چيزي كه در اختيار خود ميداند سر باز ميزند . در گوگمل نزديك كوههاي آسور سر انجام دولت هخامنشي منقرض ميشود . داريوش به اكباتان مي‌گريزد شوش بدون مقاومت تسليم ميشود بر اثر حدوث اتفاقي يا غير از آن تخت جمشيد طعمه حريق مي‌گردد و داريوش در شمال شرق مملكت نزديك دامغان بدست يكي از ساتراپها كشته ميشود .

 

پاورقي‌ها :

1 در بدو امر دولت هخامنشي به قبايل و ملل مقهور احترام ميگذارد و بيشتر به آنها به چشم متفق و هم پشت مينگرد تا فرو دست و فرمانبر . به همين دليل هم هست كه كوروش در سال 539 قبل از ميلاد همزمان با تصرف بابل يهوديان اخراج شده را باز ميگرداند و دستور ميدهد كه آنها معابد خود را بسازند و به همين جهت مورد تمجيد و تحسين يهوديان قرار ميگيرد و از او به عنوان مسح كرده يهود ياد ميكند . خداوند در حق مسح كرده خود كوروش چنين ميفرمايد : ((چونكه من او را به قصد اينكه طوايف از حضورش مغلوب شوند به  دست راستش گرفتم پس كمرگاه ملوك را حل كرده در هاي دو مصراعي را پيش رويش مفتوح خواهم كرد كه دروازه‌ها بسته نگردند . من در پشاپيشت رفته پشته ها را هموار ميسازم و درهاي برنجين را شكسته بندهاي آهنين را پاره پاره مينمايم . خزينهاي ظلمت و دفينهاي مستور به تو ميدهم تا كه بداني من كه تو را به اسمت ميخوانم خداوند و خداي اسرائيلم )) (كتاب اشعياء ، فصل چهل و پنجم ،آيه‌هاي 1 3 ).

2 بعضي از باستانشناسان معتقدند كه انتخاب محل تخت جمشيد و حتي شروع ساختمان آن به دستور كوروش بوده است . اما آندره گدار سنة 540 قبل از ميلاد را پيشنهاد ميكند (هنر ايران ، چاپ پاريس 1962 صفحه 118). نظر گدار از آنجا تأييد ميشود كه داريوش نميتوانست در عين حال در سال 518 قبل از مسيح هم محل تخت جمشيد را انتخاب كند و هم بناهاي عظيمي مانند صفه ، آپادانا و تحيره را بنيان گذارد . از آن گذشته در اثر حفاريهاي هرتسفلد (1931 در تخت جمشيد ) پي بناهايي از زير خاك بيرون آمد كه به نظر مي‌آيد همان گور كمبوجيه باشد

اريايي ها

آریایی ها
در هزاره دوم و اول قبل از میلاد سرزمین ما ایران شاهد تحولاتی بود که موجب بنیانگذاری زندگی و تمدن ان برای قرنهای بعد گردید.سر آغاز این تحولات مهاجرت گروهی از اقوام آریایی به فلات ایران بود. این گروه بعدها به ایرانیان و سرزمینشان به ایران موسوم گردید.آریایی های دامدار و کوچ نشین در ایران یکجا نشین شده به کشاورزی پرداختند و صاحب شهرهای بسیار و تمدنی بزرگ شدند.پیدایش دین زرتشتی و سپس تشکیل دولتهای ماد و هخامنشی از وقایع مهمی بود که در جامعه انان رخ داد.دولت هخامنشی بر سرزمین وسیعی حکم میراند.دین زرتشتی نیز که پس از سلسله هخامنشی تا پایان تاریخ ایران باستان ادامه حیات داد یکی از مظاهر ایران باستان به شمار میرفت.

مهاجرت آریایی ها به فلات ایران
در قدیم قاره های اروپا و اسیا به یکدیگر متصل بوده و انرا اوراسیا می نامیدند در جایی که اروپا و اسیا متصل میشوند سرزمین پهناوری وجود دارد که بیشتر به صورت علف زار میباشد که به انها استپ میگویند.استپ اوراسیا در طول تاریخ سکونت گاه اقوام متعددی بوده که بیشتر به دامداری مشغول بوده اند. با افزایش جمعیت شان و افزایش تعداد دامهایشان دیگر استپ جوابگوی نیاز انان نبود.بهمین خاطر به فکر مهاجرت افتادند. مهاجرت این اقوام اغلب به سمت جنوب یعنی فلات ایران یا مغرب یعنی اروپا بود.یکی از مهاجرت های اقوام دامدار استپ اوراسیا مهاجرت آریایی ها بود.در حدود 3000 سال ق.م در استپ اوراسیا مردمی زندگی میکردند که بعدها به انها هندو اروپایی گفته اند زیرا پس از مهاجرت به دو دسته بزرگ تقسیم شدند یک دسته به اروپا رفتند که بعدها کشور هایی چون یونان و روم را بوجود آوردند و دسته دیگر از طریق ایران عازم هند شدند.
در اوایل هزاره دوم ق.م یک دسته از اقوام هندو اروپایی که به سوی جنوب مهاجرت کرده بودند به نواحی شمال فلات ایران رسیدند.این دسته از اقوام هندو اروپایی را هندو ایرانی مینامند که بعدها دو دسته شدند یکی به هند رفتند و دیگری در ایران ماندند.اقوام هندو ایرانی خود را آریایی می نامیدند. آریایی به معنای اصیل نجیب و شریف است .
اقوام آریایی مدتها در سرزمینی به نام ایران´ و´ا´ج´(irana vaaja) یا سرزمین ایران در نزدیکی رودهای سیحون و جیحون زندگی میکردند. بر طبق داستانها در ان هنگام فرمانروای انان جمشید نام داشته است.او پس از انکه دیو ها را شکست داد جشن نوروز را بر پا کرد.اریاییها دشمنان خود را دیو می نامیدند.
قبیله های بزرگ آریایی بعدها به نام مادها در غرب ایران پارس ها در جنوب و پارت ها در شمال شرقی ایران معروف شدند. در خانواده های آریایی پدر نقش مهمی بازی میکرد یکی از نقشهای مهم پدر وظیفه مذهبی او بود که انجام مراسم و تشریفات مذهبی ازجمله نگهداری اتش خانواده بود.ایرانیان که اتش را احترام مینمودند ان را نشانه دوام و استحکام خانواده میدانستند.از انجا که جنگ و جنگاوری بسیار مورد توجه آریایی ها بود انان یکی از رب النوع های خود را که میترا نامیده میشد مظهر پهلوانی و دلیری میدانستند.
چند خانواده آریایی را یک طایفه می نامیدند و رییس طایفه را واسپوهر می نامیدند که از طرف طایفه مالک زمین بودند. واسپوهران که خانواده های اشرافی به شمار می امدند دو امتیاز مهم داشتند 1-اصالت خون و نسب 2-مالکیت زمین.
چند طایفه آریایی را یک قبیله می نامیدند رییس قبیله که فرمانروای کشور بود کوی (kavi ) می نامیدند.کوی ها سلسله ای داشتند که سلسله کیانی نام دارد.کوی ها که پادشاهان افسانه ای ایران باستان هستند بیشتر اوقات به جنگ با دشمنان مشغول بودند. از معروفترین انها کی قباد و کی خسرو هستند.

ایرانیان و همسایگان انان
قبایل ایرانی پس از مهاجرت مدتها درگیر جنگ با ساکنان قدیمی این سرزمین بودند اما به تدریج به عنوان نیروی غالب و پیروز در فلات ایران ساکن شدند و با دستاوردهای تمدنی و فرهنگی اقوام قدیمی از جمله ایلامی ها که پیشرفتهای فرهنگی و تمدنی بسیاری داشتند اشنا شدند و پس از مدتی ایرانیان خط کشاورزی و شهر سازی را از ایلامی ها فرا گرفتند.
مهمترین همسایگان فلات ایران در هنگام استقرار اریا یی ها اشوریان و کلدانی ها بودند. در نتیجه تماس با اقوام مجاور فلات ایران بخصوص اقوامی که در کنار رودخانه هایی چون سیحون و جیحون و نیز دجله و فرات زندگی میکردند در فرهنگ و معتقدات ایرانیان تغییراتی رخ داد چنا نکه بتدریج اعتقاد به انا هیتا رواج یافت و در اینجا بود که زرتشت وارد عمل شد

ايران قبل از اريايي ها

ایران قبل از اریاییها


قبل از ورود اریاییها به ایران(اواسط هزاره دوم ق.م)اقوام مختلفی در ایران زندگی میکردند که اطلاعات زیادی در مورد این اقوام دردست نیست ایران قسمتی از یک سرزمین وسیعتر به نام فلات ایران است.این فلات حدود 000.600.2کیلومتر مربع وسعت دارد که کشور ما بخش بزرگی از ان را شامل میشود.این سرزمین از دیرباز یکی از مهمترین مسیرهای مهاجرتها لشکر کشیها و مبادلات تجاری بوده هست.گوشه هایی از اهمیت این فلات عبارتند از:

1)راه ابریشم که از چین آغاز میشد پس از عبور از اسیای مرکزی وارد ایران میشد و از طریق ایران به اروپا میرفت.

2)ایران در جریان فتوحات مسلمانان مرکزی برای گسترش اسلام در شبه قاره هند و اسیای مرکزی بود.

3)در جنگ جهانی دوم متفقین با اشغال ایران از این طریق اسلحه و مهمات به شوروی سابق میرساندند و با این کار مانع شکست روسها از المانها شدند.(الهی که خدا ازشون نگذره که این طوری المان رو نابود کردند).

ایلامی ها و سرزمین انان:
مهمترین تمدنی که در ایران قبل از اریاییها وجود داشته تمدن ایلامی میباشد. این تمدن در دشت خوزستان و کوهستانهای اطراف ان بوجود امد.مهمترین مرکز زندگی و تمدن در خوزستان ان زمان شوش بود.ایلامی ها سرزمین خود را حتمتی می نامیدند اما چون همسایگان شان انرا ایلام نام داده بودند بدین نام معروف شد.همسایه های ایلام در مغرب تمدنهای بین النهرین یعنی سومر و اکد و سپس بابل و اشور بوده اند.مهمترین قسمت ایلام در کوههای زاگرس انشان نام داشت(در مغرب فارس امروزی).

تاریخ و تمدن ایلام:
دولت ایلام از 3000 سال ق.م تا 550 ق.م که دولت هخامنشیان سراسر ایران را تصرف کردند به حیات خود ادامه دادند.اوج قدرت ایلام در قرن 13 ق.م بود.در 640 ق.م اشور بانی پال پادشاه اشور به ایلام تاخت و همه جا را ویران کرد و شهر شوش را با تمام توان خراب کرد.

تمدن و فرهنگ ایلامی ها:
ایلامی ها از همه اقوامی که قبل از ورود اریاییها زندگی میکردند متمدن تر بودند.داشتن دولت قلمرو وسیع و پرداختن به کشاورزی همگی از نشانه های تمدن عالی انان بوده است.مهمترین رب النوع ایلامی ها این شوشیناک نام داشته که به معنای خدای شوش است.یکی از مهمترین اثار تمدن ایلامی خط ایلامی است.ایلامی ها خط را از ساکنان بین النهرین اقتباس کرده بودند ودر ان زمان در فلات ایلام تنها قومی بودند که از خط استفاده میکردند.

زرتشت

زرتشت پسر پوروشسپ و دغدو و از خاندان اسپنتمان بود. از تحقیقات اقای جلال الدین اشتیانی اینگونه برداشت میشود که زرتشت قبل از بعثت موسی به تبلیغ دین خود پرداخته است

زرتشت به روایات نیمه سنتی  از هفت سالگی به فراگیری دانش زمان خود برخواست و هشت سال نزد خردمند زمان خویش برزین به فراگیری دانش مشغول بود
در این زمان کشاورزی هم میکرد.جوانی زرتشت همزمان بود با هجوم تورانیان به سرزمین ایران که زرتشت به هدف پرستاری از زخم خوردگان و انجام کار افتخاری برای بینوایان داوطلب شد.
وی پنج سال را در خدمت مجروحین گذراند.بعد از ان دوران به نزد پدر کشاورز خود بازگشت و با هووی دختر فرشوشتر مشاور ویشتاسپ ازدواج کرد.
روح زرتشت از دیدن ظلم به بشر ازرده بود و اغلب به تفکر درمسائلی همچون خیر و شر میگذراند.
میدانست که هدف از افرینش او ان بوده که اصلاحات بس بزرگی را در جامعه خویش به خواست دادار یکتا انجام دهد.
پس به همسرش گفت:بر انم تا خلوت گزینم و بر نیکی و پلیدی اندیشه کنم.باشد تا سرچشمه شوربختی انسانها را بیابم.انرا بخشکانم و مردمان را به سعادت رهنمون شوم.
ویدر بیست سالگی بنا به روایات به کوهی رفت(گویند سبلان بوده)و انزوا گزید و تا 10 سال در انجا بود.غذایش اندک بود و کمتر میخوابید و
بیشتر می اندیشید.خوراکش پنیر بود و میوه ها و ساقه گیاهان.چه بسا اهریمنان و دست نشاندگانش در صدد اغوای وی برامدند.ولی اراده او از نور مزدا منشعب میشد.
روزی بر فراز کوه اگاهی و دانش مزدا افریده جانش را فراگرفت. وهومن و امشاسپندان را دید.اری. اینک اشو زرتشت برزیده شده بود.او از ابتدا هم برگزیده بود.
او فهمید که روز را هیچگاه پایانی نیست و شب را هرگز انجامی نخواهد بود.
نیچه این صحنه پایین امدن از کوه را از زبان زرتشت خطاب به خورشید اینگونه بیان میکند:ای اختر بزرگ.اگر بر انها که نور نثار میکنی.نمیتابیدی.خشبختی تو کجا میبود
ده سال است که تو اوج گرفته و بر غار من تابیده ای.اگر به خاطر من و عقاب من و مار من نبود.تو تاکنون از نور خود و از این کوره راه به تنگ امده بودی.ولی هر بامداد ما انتظار قدوم تو را داشتیم و از نور تو تا اخرین حد استفاده نموده و بر تو درود میفرستادیم.
فغان که من از دانش خویش به تنگ امده ام.همچون زنبور عسلی که بیش از حد عسل گرد اورده..باشد نیازمند انم که دست هایی به سویم دراز شود تا قسمتی از ان را بر انان نثار کنم.
من انچه گرد اورده ام را با رغبت تقدیم و تقسیم خواهم نمود.
مردمی که زرتشت به میان انها بازگشت دو دسته بودند. یا کشاورز و دامدار که شهرنشین بودند که زرتشت از اینان بود. یا بسیاری دیگر که بر اساس سنت پیشینیانشان صحراگرد بودند و عناصر طبیعی چون ماه و خورشید را میپرستیدندو گروه خدایان قدیم را میستودند.
خدایان هم در قدیم گروه دیوان را میپرستیدند و به چپاول میپرداختند.که زرتشت این گروه را پیروان دروغ و راه ناراستی میخواند و هماره ایشان را به راه راستی دعوت میکرد. زرتشت بسیاری از مراسم گذشته را منع کرد.فدیه دادن و مراسم باده گساری مقدس و قربانی را کاملا رد کرد.نخستین پیرو او پسر عمویش مدیو ماه بود پسر عمویش بود که ده سال تنها یاور پیامبر اریایی بود.
بزرگان شهر زرتشت را اخراج کردند چرا که عقایدی که او مروج انها بود با کیان و اساس حکومت انان مخالف بود.